#ازتوآنچهكهدارماندوهنداريتوست آفتاب از پنجره سرك ميكشد | Ghalam Doon
#ازتوآنچهكهدارماندوهنداريتوست
آفتاب از پنجره سرك ميكشد و صاف ميخورد به مردمك چشمم ... غلت ميزنم تا نور ، چشمم را اذيت نكند... دست ميكشم روي تخت... نيستي واقعا نيستي هيچوقت نبودي ... اما خيال ميكنم نبودنت ، نبودنِ مرديست كه رفته تا نانوايي سركوچه نان داغ براي صبحانه بگيرد...
اوايل پاييزاست اما من مثل هميشه جوري سردم شده كه انگارچله ي زمستان است... پتو را مثل چادر گلدارم سرم ميكنم و باچشمان پف كرده و موهاي آشفته به آشپزخانه ميروم...
كليد توي قفل مي چرخد و تُ با يك سنگكِ قدبلند وارد ميشوي...
ازديدنم با آن قيافه و پتوي روي سرم بلند ميخندي نوك دماغِ يخ كرده ام را ميبوسي و ميگويي: صبحت بخير مغزفندقيِ سرماييِ من تا وقتي من هستم كه نبايد سردت بشه و گرم در آغوشم ميكشي...
صبحانه را با لقمه هايي كه تو برايم گرفتي تمام ميكنم و نبودنت را از جلوي چشم برميدارم...