Get Mystery Box with random crypto!

Ghalam Doon

لوگوی کانال تلگرام ghalam_doon — Ghalam Doon G
لوگوی کانال تلگرام ghalam_doon — Ghalam Doon
آدرس کانال: @ghalam_doon
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 4
توضیحات از کانال

..::: آرشیو داستان‌های گروه #قلمـــدون :::..
در حال تکمیل ...
#خسرو_ناهید_را_دوست_دارد
#چگونه‌_با_پدرت_اشنا_شدم
#مادرخوانده
#عشق_و_نفرت
#چشمهایش
#او
داستان‌های درحال پخش
‌‌https://t.me/joinchat/BcIi6T-vWMpu_YVQH8jOtA

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 2

2018-09-16 11:39:14 #شازده_کوچولو
#قسمت_نهم

#بخش_نهم_کتاب
گمان کنم شهريار کوچولو براي فرارش از
مهاجرت پرنده هاي وحشي استفاده کرد.
صبح روز حرکت ، اخترکش را آن جور که بايد مرتب کرد، آتش فشان هاي فعالش را با دقت پاک و دوده گيري کرد: دو تا آتش فشان فعال داشت که براي گرم کردن ناشتايي خيلي خوب بود. يک آتش فشان خاموش هم داشت . منتها به قول خودش «آدم کف دستش را که بو نکرده !» اين بود که آتش فشان خاموش را هم پاک کرد. آتش فشان که پاک باشد مرتب و يک هوا مي سوزد و يک هو گُر نمي زند. آتش فشان هم عين هو بخاري يک هوَاُلو مي زند. البته ما رو سياره مان زمين کوچک تر از آن هستيم که آتش فشان هامان را پاک و دوده گيري کنيم و براي همين است که گاهي آن جور اسباب زحمت مان مي شوند. شهريار کوچولو با دل گرفته آخرين نهال هاي بائوباب را هم ريشه کن کرد. فکر مي کرد ديگر هيچ وقت نبايد برگردد. اما آن روز صبح گرچه از اين کارهاي معموليِ هر روزه کُّلي لذت برد موقعي که آخرين آب را پاي گل داد و خواست بگذاردش زيرِ سرپوش چيزي نمانده بود که اشکش سرازير شود.
به گل گفت : -خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت : -خدا نگهدار!
گل سرفه کرد، گيرم اين سرفه اثر چائيدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت :
-من سبک مغز بودم . ازت عذر مي خواهم . سعي کن خوشبخت باشي .
از اين که به سرکوفت و سرزنش هاي هميشگي برنخورد حيرت کرد و سرپوش به دست هاج وواج ماند. از اين محبتِ آرام سر در نمي آورد. گل به اش گفت : -خب ديگر، دوستت دارم . اگر تو روحت هم از اين موضوع خبردار نشد تقصير من است . باشد، زياد مهم نيست . اما تو هم مثل من بي عقل بودي ... سعي کن خوشبخت بشوي... اين سرپوش را هم بگذار کنار، ديگر به دردم نمي خورد.
-آخر، باد...
-آن قدرهاهم سَرمائو نيستم ... هواي خنک شب براي سلامتيم خوب است . خدانکرده گُلم آخر.
-آخر حيوانات ...
-اگر خواسته باشم با شب پره ها آشنا بشوم جز اين که دو سه تا کرمِ حشره را تحمل کنم چاره اي ندارم . شب پره بايد خيلي قشنگ باشد. جز آن کي به ديدنم مي آيد؟ تو که ميروي به آن دور دورها. از بابتِ درنده ها هم هيچ کَکَم نمي گزد: «من هم براي خودم چنگ و پنجه اي دارم ».
و با سادگي تمام چهارتا خارش را نشان داد. بعد گفت:
-دست دست نکن ديگر! اين کارت خلق آدم را تنگ مي کند. حالا که تصميم گرفته اي بروي برو!
و اين را گفت ، چون که نمي خواست شهريار کوچولو گريه اش را ببيند. گلي بود تا اين حد خودپسند ...


اثر #آنتوان_دو_سنت_اگزوپری
برگردان #احمدشاملو
#قلمـــدون
10 views08:39
باز کردن / نظر دهید
2018-09-16 11:39:14 #شازده_کوچولو
#قسمت_هشتم

#بخش_هشتم_کتاب
راه شناختن آن گل را خيلي زود پيدا کردم :
تو اخترکِ شهريار کوچولو هميشه يک مشت گل هاي خيلي ساده در مي آمده . گل هايي با يک رديف گلبرگ که جاي چنداني نميگرفته ، دست و پاگيرِ کسي نمي شده . صبحي سر و کله شان ميان علف ها پيدا مي شده شب از ميان مي رفته اند. اما اين يکي يک روز از دانه اي جوانه زده بود که خدا مي دانست از کجا آمده رود و شهريار کوچولو با جان و دل از اين شاخکِ نازکي که به هيچ کدام از شاخک هاي ديگر نمي رفت مواظبت کرده بود. بعيد نبود که اين هم نوعِ تازه اي از بائوباب باشد اما بته خيلي زود از رشد بازماند و دست به کاِر آوردن گل شد. شهريار کوچولو که موقعِ نيش زدن آن غنچه ي بزرگ حاضر و ناظر بود به دلش افتاد که بايد چيز معجزه آسايي از آن بيرون بيايد. اما گل تو پناهِ خوابگاهِ سبزش سر فرصت دست اندکار خودآرايي بود تا هرچه زيباتر جلوه کند. رنگ هايش را با وسواس تمام انتخاب ميکرد سر صبر لباس مي پوشيد و گلبرگ ها را يکي يکي به خودش مي بست . دلش نميخواست مثل شقايق ها با جامه ي مچاله و پر چروک بيرون بيايد.
نميخواست جز در اوج درخشندگي زيبائيش رو نشان بدهد!... هوه ، بله عشوه گري تمام عيار بود! آرايشِ پر راز و رمزش روزها و روزها طول کشيد تا آن که سرانجام يک روز صبح درست با بر آمدن آفتاب نقاب از چهره برداشت و با اين که با آن همه دقت و ظرافت روي آرايش و پيرايش خودش کار کرده بود خميازه کشان گفت :
-اوه ، تازه همين حالا از خواب پا شده ام ... عذر مي خواهم که موهام اين جور
آشفته است ... شهريار کوچولو نتوانست جلو خودش را بگيرد و از ستايش او خودداري کند:
-واي چه قدر زيبائيد!
گل به نرمي گفت :
-چرا که نه ؟ من و آفتاب تو يک لحظه به دنيا آمديم ...
شهريار کوچولو شستش خبردار شد که طرف آن قدرها هم اهل شکسته نفسي نيست اما راستي که چه قدر هيجان انگيز بود!
-به نظرم وقت خوردن ناشتايي است . بي زحمت برايم فکري بکنيد.
و شهريار کوچولوي مشوش و در هم يک آبپاش آب خنک آورده به گل داده بود.
با اين حساب ، هنوزهيچي نشده با آن خودپسنديش که بفهمينفهمي از ضعفش آب ميخورد دل او را شکسته بود. مثلا يک روز که داشت راجع به چهارتا خارش حرف مي زد يک هو در آمده بود که :
-نکند ببرها با آن چنگال هاي تيزشان بيايند سراغم !
شهريار کوچولو ازش ايراد گرفته بود که :
-تو اخترک من ببر به هم نمي رسد. تازه ببرها که علف خوار نيستند.
گل به گلايه جواب داده بود:
-من که علف نيستم و شهريار کوچولو گفته بود:
-عذر مي خواهم ...
-من از ببرها هيچ ترسي ندارم اما از جريان هوا وحشت مي کنم . تو دستگاه تان تجير به هم نميرسد؟
شهريار کوچولو تو دلش گفت : «وحشت از جريان هوا... اين که واسه يک گياه تعريفي ندارد... چه مرموز است اين گل !»
-شب مرا بگذاريد زير يک سرپوش . اين جا هواش خيلي سرد است . چه جاي بدي افتادم ! جايي که پيش از اين بودم ...
اما حرفش را خورده بود. آخر، آمدنا هنوز به شکل دانه بود. امکان نداشت توانسته باشد دنياهاي ديگري را بشناسد. شرم سار از اين که گذاشته بود سر به هم بافتن دروغي به اين آشکاري مچش گيربيفتد دو سه بار سرفه کرده بود تا اهمالِ شهريار کوچولو را به اش يادآور شود:
-تجير کو پس ؟
-داشتم مي رفتم اما شما داشتيد صحبت مي کرديد! و با وجود اين زورکي بنا کرده بود به سرفه کردن تا او احساس پشيماني کند.
به اين ترتيب شهريار کوچولو با همه ي حسن نّيتي که از عشقش آب مي خورد همان اول کار به او بد گمان شده بود. حرف هاي بي سر و تهش را جدي گرفته بود و سخت احساس شوربختي ميکرد. يک روز دردِدل کنان به من گفت : -حقش بود به حرف هاش گوش نمي دادم . هيچ وقت نبايد به حرف گل ها گوش داد. گل را فقط بايد بوئيد و تماشا کرد. گلِ من تمامِ اخترکم را معطر ميکرد گيرم من بلد نبودم چه جوري از آن لذت ببرم . قضيه ي چنگال هاي ببر که آن جور دَمَغم کرده بود مي بايست دلم را نرم کرده باشد...» يک روز ديگر هم به من گفت : «آن روزها نتوانستم چيزي بفهمم . من بايست روي کرد و کاِر او در باره اش قضاوت مي کردم نه روي گفتارش ... عطرآگينم مي کرد. دلم را روشن ميکرد. نمي بايست ازش بگريزم . مي بايست به مهر و محبتي که پشتِ آن کلک هاي معصومانه اش پنهان بود پي مي بردم . گل هاُپرَند از اين جور تضادها. اما خب ديگر، من خام تر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم !».


اثر #آنتوان_دو_سنت_اگزوپری
برگردان #احمدشاملو
#قلمـــدون
8 views08:39
باز کردن / نظر دهید
2018-09-16 11:39:13 #شازده_کوچولو
#قسمت_هفتم

#بخش_هفتم_کتاب
روز پنجم باز سرِ گوسفند از يک راز ديگر زندگي شهريار کوچولو سر در آوردم . مثل چيزيکه مدت ها تو دلش به اش فکر کرده باشد يک هو بي مقدمه از من پرسيد:
-گوسفندي که ُبّته ها را بخورد گل ها را هم مي خورد؟
-گوسفند هرچه گيرش بيايد مي خورد.
-حتا گل هايي را هم که خار دارند؟
-آره ، حتا گل هايي را هم که خار دارند.
-پس خارها فايده شان چيست ؟
من چه ميدانستم ؟ يکي از آن : سخت گرفتار باز کردن يک مهره ي سفتِ موتور بودم . از اين که يواش يواش بو ميبردم خرابيِ کار به آن سادگي ها هم که خيال مي کردم نيست برج زهرمار شده بودم و ذخيره ي آبم هم که داشت ته مي کشيد بيش تر به وحشتم ميانداخت .
-پس خارها فايده شان چسيت ؟
شهريار کوچولو وقتي سوالي را ميکشيد وسط ديگر به اين مفتي ها دست بر
نميداشت . مهره پاک کلافه ام کرده بود. همين جور سرسري پراندم که :
-خارها به درد هيچ کوفتي نمي خورند. آن ها فقط نشانه ي بدجنسي گل ها هستند.
-دِ!
و پس از لحظه يي سکوت با يک جور کينه درآمد که :
-حرفت را باور نمي کنم ! گل ها ضعيفند. بي شيله پيله اند. سعي مي کنند يک جوري تهِ دل خودشان را قرص کنند. اين است که خيال مي کنند با آن خارها چيزِ ترسناکِ وحشت آوري ميشوند...
لام تا کام به اش جواب ندادم . در آن لحظه داشتم تو دلم مي گفتم : «اگر اين مهره ي لعنتي همين جور بخواهد لج کند با يک ضربه ي چکش حسابش را مي رسم .» اما شهريارکوچولو دوباره افکارم را به هم ريخت :
-تو فکر مي کني گل ها...
من باز همان جور بيتوجه گفتم :
-اي داد بيداد! اي داد بيداد! نه ، من هيچ کوفتي فکر نمي کنم ! آخر من گرفتار هزار مساله ي مهم تر از آنم !
هاج و واج نگاهم کرد و گفت :
-مساله ي مهم !
مرا ميديد که چکش به دست با دست و بالِ سياه روي چيزي که خيلي هم به نظرش زشت ميآمد خم شده ام .
-مثل آدم بزرگ ها حرف مي زني !
از شنيدنِ اين حرف خجل شدم اما او همين جور بيرحمانه مي گفت :
-تو همه چيز را به هم مي ريزي ... همه چيز را قاتي مي کني ! حسابي از کوره در رفته بود.
موهاي طلايي طلائيش تو باد ميجنبيد.
-اخترکي را سراغ دارم که يک آقا سرخ روئه توش زندگي مي کند. او هيچ وقت يک گل را بو نکرده ، هيچ وقت يک ستاره را تماشا نکرده هيچ وقت کسي را دوست نداشته هيچ وقت جز جمع زدن عددها کاري نکرده . او هم مثل تو صبح تا شب کارش همين است که بگويد: «من يک آدم مهمم ! يک آدم مهمم !» اين را بگويد و از غرور به خودش باد کند. اما خيال کرده : او آدم نيست ، يک قارچ است !
-يک چي ؟
-يک قارچ !
حالا ديگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفيد شده بود:
-کرورها سال است که گل ها خار مي سازند و با وجود اين کرورها سال است که برّه ها گل ها را مي خورند. آن وقت هيچ مهم نيست آدم بداند پس چرا گل ها واسه ساختنِ خارهايي که هيچ وقتِ خدا به هيچ دردي نميخورند اين قدر به خودشان زحمت مي دهند؟ جنگ ميان برّه ها و گل ها هيچ مهم نيست ؟ اين موضوع از آن جمع زدن هاي آقا سرخ روئه يِ شکم گنده مهم تر و جديتر نيست ؟ اگر من گلي را بشناسم که تو همه ي دنيا تک است و جز رو اخترک خودم هيچ جاي ديگر پيدا نميشه و ممکن است يک روز صبح يک برّه کوچولو، مفت و مسلم ، بي اين که بفهمد چه کار دارد مي کند به يک ضرب پاک از ميان ببردش چي؟ يعني اين هم هيچ اهميتي ندارد؟ اگر کسي گلي را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط يک دانه ازش هست واسه احساس وشبختي همين قدر بس است که نگاهي به آن همه ستاره بيندازد و با خودش بگويد: «گل من يک جايي ميان آن ستاره هاست »، اما اگر برّه گل را بخورد برايش مثل اين است که يکهو تمام آن ستاره هاِپّتي کنند و خاموش بشوند. يعني اين هم هيچ اهميتي ندارد؟
ديگر نتوانست چيزي بگويد و ناگهان هِق هِق کنان زد زير گريه . حالا ديگر شب شده بود. اسباب و ابزارم را کنار انداخته بودم . ديگر چکش و مهره و تشنگي و مرگ به نظرم مضحک ميآمد. رو ستاره اي، رو سياره اي، رو سياره ي من ، زمين ، شهرياِر کوچولويي بود که احتياج به دلداري داشت ! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم به اش گفتم : «گلي که تو دوست داري تو خطر نيست . خودم واسه گوسفندت يک پوزه بند ميکشم ... خودم واسه گفت يک تجير مي کشم ... خودم ...» بيش از اين نمي دانستم چه بگويم . خودم را سخت چُلمَن و بي دست و پا حس مي کردم . نمي دانستم چه طور بايد خودم را به اش برسانم يا به اش بپيوندم ... چه ديار اسرارآميزي است ديار اشک !

اثر #آنتوان_دو_سنت_اگزوپری
برگردان #احمدشاملو
#قلمـــدون
7 views08:39
باز کردن / نظر دهید
2018-09-16 11:39:13 #شازده_کوچولو
#قسمت_ششم

#بخش_ششم_کتاب
آخ ، شهريار کوچولو! اين جوري بود که من کَم کَمَک از زندگيِ محدود و دل گير تو سر درآوردم . تا مدت ها تنها سرگرميِ تو تماشاي زيباييِ غروب آفتاب بوده . به اين نکته ي تازه صبح روز چهارم بود که پي بردم ؛ يعني وقتي که به من گفتي :
-غروب آفتاب را خيلي دوست دارم . برويم فرورفتن آفتاب را تماشا کنيم ...
-هوم ، حالاها بايد صبر کني ...
-واسه چي صبر کنم ؟
-صبر کني که آفتاب غروب کند.
اول سخت حيرت کردي بعد از خودت خنده ات گرفت و برگشتي به من گفتي :
-همه اش خيال مي کنم تو اخترکِ خودمم !
-راستش موقعي که تو آمريکا ظهر باشد همه مي دانند تو فرانسه تازه آفتاب دارد غروب ميکند. کافي است آدم بتواند در يک دقيقه خودش را برساند به فرانسه تا بتواند غروب آفتاب را تماشا کند. متاسفانه فرانسه کجا اين جا کجا! اما رو اخترک تو که به آن کوچکي است همين قدر که چند قدمي صندليت را جلو بکشي مي تواني هرقدر دلت خواست غروب تماشا کني .
-يک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم ! و کمي بعد گفت:
-خودت که مي داني ... وقتي آدم خيلي دلش گرفته باشد از تماشاي غروب لذت مي برد.
-پس خدا مي داند آن روز چهل و سه غروبه چه قدر دلت گرفته بوده .
اما مسافر کوچولو جوابم را نداد.

اثر #آنتوان_دو_سنت_اگزوپری
برگردان #احمدشاملو
#قلمـــدون
7 views08:39
باز کردن / نظر دهید
2018-09-16 11:39:13 #شازده_کوچولو
#قسمت_پنجم

#بخش_پنجم_کتاب
هر روزي که ميگذشت از اخترک و از فکرِ عزيمت و از سفر و اين حرف ها چيزهاي تازه اي دست گيرم مي شد که همه اش معلولِ بازتاب هايِ اتفاقي بود. و از همين راه بود که روز سوم از ماجرايِ تلخِ بائوباب ها سردرآوردم . اين بار هم َبرّه باعثش شد، چون شهريار کوچولو که انگار سخت دودل مانده بود ناگهان ازم پرسيد:
-برّه ها بته ها را هم مي خورند ديگر، مگر نه ؟
-آره . همين جور است .
-آخ ! چه خوشحال شدم !
نتوانستم بفهمم اين موضوع که َبرّه ها بوته ها را هم مي خورند اهميتش کجاست اما شهريار کوچولو درآمد که :
-پس لابد بائوباب ها را هم مي خورند ديگر؟
من برايش توضيح دادم که بائوباب ُبّته نيست . درخت است و از ساختمان يک معبد هم گنده تر، و اگر يک گَّله فيل هم با خودش ببرد حتا يک درخت بائوباب را هم نمي توانند بخورند. از فکر يک گَّله فيل به خنده افتاد و گفت : -بايد چيدشان روي هم . اما با فرزانگي تمام متذکر شد که : -بائوباب هم ازُبتِّگي شروع مي کند به بزرگ شدن .
-درست است . اما نگفتي چرا دلت مي خواهد بره هايت نهال هاي بائوباب را بخورند؟
گفت : دِ! معلوم است !
و اين را چنان گفت که انگار موضوع از آفتاب هم روشن تر است ؛ منتها من براي اين که به تنهايي از اين راز سر در آرم ناچار شدم حسابي کَّله را به کار بيندازم . راستش اين که تو اخترکِ شهريار کوچولو هم مثل سيارات ديگر هم گياهِ خوب به هم ميرسيد هم گياهِ بد. يعني هم تخمِ خوب گياه هاي خوب به هم مي رسيد، هم تخمِ بدِ گياه هايِ بد. اما تخم گياه ها نامريي اند. آن ها تو حرمِ تاريک خاک به خواب مي روند تا يکيشان هوس بيدار شدن به سرش بزند. آن وقت کش و قوسي مي آيد و اول با کم رويي شاخکِ باريکِ خوشگل و بي آزاري به طرف خورشيد مي دواند. اگر اين شاخک ، شاخکِ تربچه اي گلِ سرخي چيزي باشد مي شود گذاشت براي خودش رشد کند اما اگر گياهِ بدي باشد آدم بايد به مجردي که دستش را خواند ريشه کنش کند.
باري، تو سياره ي شهريار کوچولو گياه تخمه هاي وحشتناکي به هم مي رسيد. يعني تخم درختِ بائوباب که خاکِ سياره حسابي ازشان لطمه خورده بود. بائوباب هم اگر دير به اش برسند ديگر هيچ جور نميشود حريفش شد: تمام سياره را مي گيرد و با ريشه هايش سوراخ سوراخش ميکند و اگر سياره خيلي کوچولو باشد و بائوباب ها خيلي زياد باشند پاک از هم متلاشيش ميکنند. شهريار کوچولو بعدها يک روز به من گفت : «اين ، يک امر انضباطي است . صبح به صبح بعد از نظافتِ خود بايد با دفت تمام به نظافتِ اخترک پرداخت . آدم بايد خودش را مجبور کند که به مجردِ تشخيص دادن بائوباب ها از بته هاي گلِ سرخ که تا کوچولوَاند عين هم اند با دقت ريشه کن شان بکند. کار کسل کننده اي هست اما هيچ مشکل نيست .» يک روز هم بم توصيه کرد سعي کنم هر جور شده يک نقاشي حسابي از کار درآرم که بتواند قضيه را به بچه هاي سياره ي من هم حالي کند. گفت اگر يک روز بروند سفر ممکن است به دردشان بخورد. پاره اي وقت ها پشت گوش انداختن کار ايرادي ندارد اما اگر پاي بائوباب در ميان باشد گاوِ آدم ميزايد. اخترکي را سراغ دارم که يک تنبل باشي ساکنش بود و براي کندن سه تا نهال بائوباب امروز و فردا کرد...». آن وقت من با استفاده از چيزهايي که گفت شکل آن اخترک را کشيدم . هيچ دوست ندارم اندرزگويي کنم . اما خطر بائوباب ها آن قدر کم شناخته شده و سر راهِ کسي که تو چنان اخترکي سرگيدان بشود آن قدر خطر به کمين نشسته که اين مرتبه را از رويه ي هميشگي خودم دست بر مي دارم و مي گويم : «بچه ها! هواي بائوباب ها را داشته باشيد!» اگر من سرِ اين نقاشي اين همه به خودم فشار آورده ام فقط براي آن بوده که دوستانم را متوجه خطري کنم که از مدت ها پيش بيخ گوش شان بوده و مثلِ خودِ من ازش غافل بوده اند. درسي که با اين نقاشي داده ام به زحمتش مي ارزد. حالا ممکن است شما از خودتان بپرسيد: «پس چرا هيچ کدام از بقيه ي نقاشي هاي اين کتاب هيبتِ تصويرِ بائوباب ها را ندارد؟» -خب ، جوابش خيلي ساده است : من زور خودم را زده ام اما نتوانسته ام از کار درشان بياورم . اما عکس بائوباب ها را که مي کشيدم احساس مي کردم قضيه خيلي فوريت دارد و به اين دليل شورَبرَم داشته بود.

اثر #آنتوان_دو_سنت_اگزوپری
برگردان #احمدشاملو
#قلمـــدون
7 views08:39
باز کردن / نظر دهید
2018-09-16 11:39:13 #شازده_کوچولو
#قسمت_چهارم

#بخش_چهارم_کتاب
به اين ترتيب از يک موضوع خيلي مهم ديگر هم سر در آوردم : اين که سياره ي او کمي از يک خانه ي معمولي بزرگ تر بود.اين نکته آن قدرها به حيرتم نينداخت . مي دانستم گذشته از سياره هاي بزرگي مثل زمين و کيوان و تير و ناهيد که هرکدام براي خودشان اسمي دارند، صدها سياره ي ديگر هم هست که بعضي شان از بس کوچکند با دوربين نجومي هم به هزار زحمت ديده ميشوند و هرگاه اخترشناسي يکي شان را کشف کند به جاي اسم شماره اي به اش مي دهد. مثلا اسمش را مي گذارد «اخترک ٣٢۵١».
دلايل قاطعي دارم که ثابت ميکند شهريار کوچولو از اخترک ب ۶١٢ آمده بود.
اين اخترک را فقط يک بار به سال ١٩٠٩ يک اخترشناس ترک توانسته بود ببيند که تو يک کنگره ي بين المللي نجوم هم با کشفش هياهوي زيادي به راه انداخت اما واسه خاطر لباسي که تنش بود هيچ کس حرفش را باور نکرد. آدم بزرگ ها اين جوري اند!
بختِ اخترک ب ۶١٢ زد و، ترک مستبدي ملتش را به ضرب دگنک وادار به پوشيدن لباس اروپاييها کرد. اخترشناس به سال ١٩٢٠ دوباره ، و اين بار با سر و وضع آراسته براي کشفش ارائه ي دليل کرد و اين بار همه جانب او را گرفتند. به خاطر آدم بزرگ هاست که من اين جزئيات را در باب اخترکِ ب ۶١٢ براي تان نقل مي کنم يا شماره اش را مي گويم چون که آن ها عاشق عدد و رقم اند. وقتي با آن ها از يک دوست تازه تان حرف بزنيد هيچ وقت ازتان درباره ي چيزهاي اساسي اش سوال نمي کنند که هيج وقت نميپرسند «آهنگ صداش چه طور است ؟ چه بازي هايي را بيشتر دوست دارد؟
پروانه جمع ميکند يا نه ؟» -مي پرسند: «چند سالش است ؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چه قدر است ؟ پدرش چه قدر حقوق مي گيرد؟» و تازه بعد از اين سوال ها است که خيال ميکنند طرف را شناخته اند.
اگر به آدم بزرگ ها بگوييد يک خانه ي قشنگ ديدم از آجر قرمز که جلو پنجره هاش غرقِ شمعداني و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. بايد حتماً به شان گفت يک خانه ي صد ميليون تومني ديدم تا صداشان بلند بشود که : -واي چه قشنگ ! يا مثلا اگر به شان بگوييد «دلیل وجودِ شهرياِر کوچولو اين که تودل برو بود و مي خنديد و دلش يک بره ميخواست و بره خواستن ، خودش بهترين دليل وجود داشتن هر کسي است » شانه بالا مي اندازند و باتان مثل بچ ه ها رفتار مي کنند! اما اگر به شان بگوييد «سياره اي که ازش آمده بود اخترک ب ۶١٢ است » بي معطلي قبول مي کنند و ديگر هزار جور چيز ازتان نميپرسند. اين جوري اند ديگر. نبايد ازشان دل خور شد. بچه ها بايد نسبت به آدم بزرگ ها گذشت داشته باشند.
اما البته ماها که مفهوم حقيقي زندگي را درک ميکنيم مي خنديم به ريش هرچه عدد و رقم است ! چيزي که من دلم مي خواست اين بود که اين ماجرا را مثل قصه ي پريا نقل کنم . دلم مي خواست بگويم : «يکي بود يکي نبود. روزي روزگاري يه شهريار کوچولو بود که تو اخترکي زندگي ميکرد همه اش يه خورده از خودش بزرگ تر و واسه خودش پيِ دوستِ هم زبوني مي گشت ...»، آن هايي که مفهوم حقيقي زندگي را درک کرده اند واقعيت قضيه را با اين لحن بيشتر حس ميکنند. آخر من دوست ندارم کسي کتابم را سرسري بخواند. خدا مي داند با نقل اين خاطرات چه بار غمي روي دلم مي نشيند. شش سالي ميشود که دوستم باَبرّه اش رفته . اين که اين جا مي کوشم او را وصف کنم براي آن است که از خاطرم نرود. فراموش کردن يک دوست خيلي غم انگيز است . همه کس که دوستي ندارد. من هم مي توانم مثل آدم بزرگ ها بشوم که فقط اعداد و ارقام چشم شان را ميگيرد. و باز به همين دليل است که رفته ام يک جعبه رنگ و چند تا مداد خريده ام . تو سن و سال من واسه کسي که جز کشيدنِ يک بوآي باز يا يک بوآي بسته هيچ کار ديگري نکرده -و تازه آن هم در شش سالگي - دوباره به نقاشي رو کردن از آن حرف هاست ! البته تا آن جا که بتوانم سعي مي کنم چيزهايي که مي کشم تا حد ممکن شبيه باشد. گيرم به موفقيت خودم اطمينان چنداني ندارم . يکيش شبيه از آب در مي آيد يکيش نه . سرِ قدّ و قواره اش هم حرف است . يک جا زيادي بلند درش آورده ام يک جا زيادي کوتاه . از رنگ لباسش هم مطمئن نيستم . خب ، رو حدس و گمان پيش رفته ام ؛
کاچي به ز هيچي. و دست آخر گفته باشم که تو بعضِ جزئيات مهم ترش هم دچار اشتباه شده ام . اما در اين مورد ديگر بايد ببخشيد: دوستم زير بار هيچ جور شرح و توصيفي نميرفت . شايد مرا هم مثل خودش مي پنداشت . اما از بختِ بد، ديدن بره ها از پشتِ جعبه از من بر نميآيد. نکند من هم يک خرده به آدم بزرگ ها رفته ام ؟ «بايد پير شده باشم ».

اثر #آنتوان_دو_سنت_اگزوپری
برگردان #احمدشاملو
#قلمـــدون
7 views08:39
باز کردن / نظر دهید
2018-09-16 11:39:12 #شازده_کوچولو
#قسمت_سوم

#بخش_سوم_کتاب
خيلي طول کشيد تا توانستم بفهمم از کجا آمده . شهريار کوچولو که مدام مرا سوال پيچ ميکرد خودش انگار هيچ وقت سوال هاي مرا نمي شنيد. فقط چيزهايي که جسته گريخته از دهنش ميپريد کم کم همه چيز را به من آشکار کرد. مثلا اول بار که هواپيماي مرا ديد (راستي من هواپيما نقاشي نمي کنم ، سختم است .) ازم پرسيد:
-اين چيز چيه ؟
-اين «چيز» نيست : اين پرواز مي کند. هواپيماست . هواپيماي من است و از اين که به اش مي فهماندم من کسي ام که پرواز مي کنم به خود مي باليدم . حيرت زده گفت : -چي؟ تو از آسمان افتاده اي ؟
با فروتني گفتم : -آره .
گفت : -اوه ، اين ديگر خيلي عجيب است !
و چنان قهقهه ي ملوسي سر داد که مرا حسابي از جا در برد. راستش من دلم ميخواهد ديگران گرفتاري هايم را جدي بگيرند. خنده هايش را که کرد گفت : -خب ، پس تو هم از آسمان مي آيي ! اهل کدام سياره اي؟... بفهمي نفهمي نور مبهمي به معماي حضورش تابيد. يکهو پرسيدم :
-پس تو از يک سياره ي ديگر آمده اي ؟
آرام سرش را تکان داد بي اين که چشم از هواپيما بردارد. اما جوابم را نداد، تو نخ هواپيما رفته بود و آرام آرام سر تکان ميداد.
گفت : -هر چه باشد با اين نبايد از جاي خيلي دوري آمده باشي ...  
مدت درازي تو خيال فرو رفت ، بعد بره اش را از جيب در آورد و محو تماشاي آن گنج گرانبها شد. فکر ميکنيد از اين نيمچه اعتراف «سياره ي ديگرِ« او چه هيجاني به من دست داد؟ زير پاش نشستم که حرف بيشتري از زبانش بکشم :
-تو از کجا مي آيي آقا کوچولوي من ؟ خانه ات کجاست ؟ بره ي مرا مي خواهي کجا ببري ؟
مدتي در سکوت به فکر فرورفت و بعد در جوابم گفت :
-حسن جعبه اي که بم داده اي اين است که شب ها مي تواند خانه اش بشود.
-معلوم است ... اما اگر بچه ي خوبي باشي يک ريسمان هم ِبت مي دهم که روزها ببنديش . يک ريسمان با يک ميخ طويله ...
انگار از پيش نهادم جا خورد، چون که گفت :
-ببندمش ؟ چه فکر ها!
-آخر اگر نبنديش راه مي افتد مي رود گم مي شود.
دوست کوچولوي من دوباره غش غش خنده را سر داد:
-مگر کجا مي تواند برود؟
-خدا مي داند. راستِ شکمش را مي گيرد و مي رود...
-بگذار برود...اوه ، خانه ي من آن قدر کوچک است ! و شايد با يک خرده اندوه در آمد که :
-يک راست هم که بگيرد برود جاي دوري نمي رود...  

اثر #آنتوان_دو_سنت_اگزوپری
برگردان #احمدشاملو
#قلمـــدون
7 views08:39
باز کردن / نظر دهید
2018-09-16 11:39:12 #شازده_کوچولو
#قسمت_دوم

#بخش_دوم_کتاب
اين جوري بود که روزگارم تو تنهايي مي گذشت بي اين که راستي راستي يکي را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم ، تااين که زد و شش سال پيش در کوير صحرا حادثه يي برايم اتفاق افتاد؛ يک چيز موتور هواپيمايم شکسته بود و چون نه تعميرکاري همراهم بود نه مسافري يکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمير مشکلي برآيم . مساله ی مرگ و زندگي بود. آبي که داشتم زورکي هشت روز را کفاف مي داد.
شب اول را هزار ميل دورتر از هر آبادي مسکوني رو ماسه ها به روز آوردم پرت افتاده تر از هر کشتي شکسته يي که وسط اقيانوس به تخته پاره يي چسبيده باشد. پس لابد ميتوانيد حدس بزنيد چه جور هاج و واج ماندم وقتي کله ي آفتاب به شنيدن صداي ظريف عجيبي که گفت : «بي زحمت يک برّه برام بکش !» از خواب پريدم .
-ها؟
-يک برّه برام بکش ...  
چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده . خوب که چشم هام را ماليدم و نگاه کردم آدم کوچولوي بسيار عجيبي را ديدم که با وقار تمام تو نخ من بود. اين به ترين شکلي است که بعد ها توانستم از او در آرم ، گيرم البته آن چه من کشيده ام کجا و خود او کجا! تقصير من چيست ؟ بزرگ تر ها تو شش سالگي از نقاشي دل سردم کردند و جز بوآي باز و بسته ياد نگرفتم چيزي بکشم .
با چشم هايي که از تعجب گرد شده بود به اين حضور ناگهاني خيره شدم . يادتان نرود که من از نزديک ترين آبادي مسکوني هزار ميل فاصله داشتم و اين آدمي زاد کوچولوي من هم اصلا به نظر نميآمد که راه گم کرده باشد يا از خستگي دم مرگ باشد يا از گشنگي دم مرگ باشد يا از تشنگي دم مرگ باشد يا از وحشت دم مرگ باشد. هيچ چيزش به بچه يي نمي برد که هزار ميل دور از هر آبادي مسکوني تو دل صحرا گم شده باشد.
وقتي بالاخره صدام در آمد، گفتم :
-آخه ... تو اين جا چه مي کني ؟
و آن وقت او خيلي آرام ، مثل يک چيز خيلي جدي، دوباره در آمد که :-بي زحمت واسه‌ی من يک برّه بکش .
آدم وقتي تحت تاثير شديد رازي قرار گرفت جرات نافرماني نميکند. گرچه تو آن نقطه‌ی هزار ميل دورتر از هر آبادي مسکوني و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ اين نکته در نظرم بي معني جلوه کرد باز کاغذ و خودنويسي از جيبم در آوردم اما تازه يادم آمد که آن چه من ياد گرفته ام بيش تر جغرافيا و تاريخ و حساب و دستور زبان است ، و با کج خلقي مختصري به آن موجود کوچولو گفتم نقاشي بلد نيستم .بم جواب داد: -عيب ندارد، يک َبرّه برام بکش .
از آن جايي که هيچ وقت تو عمرم َبرّه نکشيده بودم يکي از آن دو تا نقاشي اي را که بلد بودم برايش کشيدم . آن بوآي بسته را. ولي چه يکه اي خوردم وقتي آن موجود کوچولو درآمد که : -نه ! نه ! فيلِ تو شکم يک بوآ نمي خواهم . بوآ خيلي خطرناک است فيل جا تنگ کن . خانه ي من خيلي کوچولوست ، من يک بره لازم دارم . برام يک بره بکش .
-خب ، کشيدم .
با دقت نگاهش کرد و گفت :
-نه ! اين که همين حالاش هم حسابي مريض است . يکي ديگر بکش .
-کشيدم .
لبخند با نمکي زد و در نهايت گذشت گفت :
-خودت که مي بيني ... اين بره نيست ، قوچ است . شاخ دارد نه ... باز نقاشي را عوض کردم .
آن را هم مثل قبلي ها رد کرد:
-اين يکي خيلي پير است ... من يک بره مي خواهم که مدت ها عمر کند...
باري چون عجله داشتم که موتورم را پياده کنم رو بي حوصلگي جعبه اي کشيدم که ديواره اش سه تا سوراخ داشت ، و از دهنم پريد که :
-اين يک جعبه است . بره اي که مي خواهي اين تو است . و چه قدر تعجب کردم از اين که ديدم داور کوچولوي من قيافه اش از هم باز شد و گفت :
-آها... اين درست همان چيزي است که مي خواستم !
فکر مي کني اين بره خيلي علف بخواهد؟
-چطور مگر؟
-آخر جاي من خيلي تنگ است ...
-هر چه باشد حتماً بسش است . بره يي که بت داده ام خيلي کوچولوست .
-آن قدرهاهم کوچولو نيست ...ِاه ! گرفته خوابيده ...  
و اين جوري بود که من با شهريار کوچولو آشنا شدم .
#ادامه_دارد

اثر #آنتوان_دو_سنت_اگزوپری
برگردان #احمدشاملو
#قلمـــدون
6 views08:39
باز کردن / نظر دهید
2018-09-16 11:39:12 #شازده_کوچولو
#قسمت_اول

#فصل_اول_کتاب
يک بار شش سالم که بود تو کتابي به اسم قصه هاي واقعي -که درباره ي جنگل ِبکر نوشته شده بود -  تصوير محشري ديدم از يک مار بوآ که داشت حيواني را مي بلعيد. آن تصوير يک چنين چيزي بود:
تو کتاب آمده بود که : «مارهاي بوآ شکارشان را همين جور درسته قورت مي دهند. بي اين که بجوندش . بعد ديگر نمي توانند از جا بجنبند و تمام شش ماهي را که هضمش طول ميکشد مي گيرند مي خوابند».
اين را که خواندم ، راجع به چيزهايي که تو جنگل اتفاق ميافتد کلي فکر کردم و دست آخر توانستم با يک مداد رنگي اولين نقاشيم را از کار درآرم . يعني نقاشي شماره ي يکم را که اين جوري بود:
شاهکارم را نشان بزرگ تر ها دادم و پرسيدم از ديدنش ترس تان بر مي دارد؟
جوابم دادند: -چرا کلاه بايد آدم را بترساند؟
نقاشي من کلاه نبود، يک مار بوآ بود که داشت يک فيل را هضم ميکرد. آن وقت براي فهم بزرگ ترها برداشتم توي شکم بوآ را کشيدم . آخر هميشه بايد به آن ها توضيحات داد.

نقاشي دومم اين جوري بود:
بزرگ ترها بم گفتند کشيدن مار بوآي باز يا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بيش تر جمع جغرافي و تاريخ و حساب و دستور زبان کنم . و اين جوري شد که تو شش سالگي دور کار ظريف نقاشي را قلم گرفتم . از اين که نقاشي شماره ي يک و نقاشي شماره ي دو ام يخ شان نگرفت دلسرد شده بودم . بزرگ ترها اگر به خودشان باشد هيچ وقت نميتوانند از چيزي سر درآرند. براي بچه ها هم خسته کننده است که همين جورمدام هر چيزي را به آن ها توضيح بدهند.
ناچار شدم براي خودم کار ديگري پيدا کنم و اين بود که رفتم خلباني ياد گرفتم . بگويي نگويي تا حالا به همه جاي دنيا پرواز کرده ام و راستي راستي جغرافي خيلي بم خدمت کرده . مي توانم به يک نظر چين و آريزونا را از هم تميز بدهم . اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافي خيلي به دادش ميرسد.
از اين راه است که من تو زندگيم با گروه گروه آدم هاي حسابي برخورد داشته ام . پيش خيلي از بزرگ ترها زندگي کرده ام و آن ها را از خيلي نزديک ديده ام گيرم اين موضوع باعث نشده در باره ي آن ها عقيده ي بهتري پيدا کنم .
هر وقت يکيشان را گير آورده ام که يک خرده روشن بين به نظرم آمده با نقاشي شماره ي يکم که هنوز هم دارمش محکش زده ام ببينم راستي راستي چيزي بارش هست يا نه . اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که : «اين يک کلاه است ». آن وقت ديگر من هم نه از مارهاي بوآ باش اختلاط کرده ام نه از جنگل هاي بکر دست نخورده نه از ستاره ها. خودم را تا حد او آورده ام پايين و باش از بريج و گلف و سياست و انواع کرات حرف زده ام . او هم از اين که با يک چنين شخص معقولي آشنايي به هم رسانده سخت خوش وقت شده.
#ادامه_دارد...

اثر #آنتوان_دو_سنت_اگزوپری
برگردان #احمدشاملو
#قلمـــدون
8 views08:39
باز کردن / نظر دهید
2018-09-16 11:29:23 #قسمت_نوزدهم (آخـــــر)
#روز_های_بی_تو

اگر به قول ریحانه آه مادرش مرا نمیگرفت ُ سیاه بختم نمیکرد ، خدا به سر شاهد که خوشبختی قطره قطره اش برایم زهر بود ...
اصلا این سیاه روزی دلِ خودم راهم خنک میکند نوش جانم باشد این حالِ زار!
دیگر اگر حکم دادگاه زندانی کردن ِ احمد نباشد ; صیغه طلاق را جاری خواهم کرد ... !
بگذار تشت رسوایی پدرِم تاوانش دلسوختگی ِ من باشد !
بگذار بنازد به این عزتی که از شوهرم به من رسید!
بگذار بپوسم در فراغت ُ یک شب بی اشک برای تو نخوابم ...
شاید روزی در کوچه پس کوچه های عشق ِ تو ، صدای لیلی وار نبودن ِ من ُ مجنونی ِ گم نام ِ تو ; کـر کند گوش جهان را که آنقدر بخیل ُ تنگ نظر نباشد ...

که برای دست های خالی اما پر از دوست داشتن ِ ما حیله نکند!

من بعد از روز های بی تو !
زنی مطلقه هستم که به جرم عاشقی اش دل ِ ماندن کنار یک مرد فرنگ رفته ُ با کمالات اما قاتل را ندارد ...
من بعد از روزهای بی تو ...
دیگر مثل دردانه قرار نیست در بخت دومی خوشبخت باشمُ ثمره زندگی ام را در آغوش بگیرم که از چشمان ِ تو دو جفت داشته باشم!
دیگر قرار نیست جایی عزتی ُ احترامی باشد ...
بعد از روزهای بی تو ...
دختر همسایه کناریمان که عاشق شد چند ماه بعد پدرش رضایت به ازدواجشان داد که مبادا دخترناز پرورده اش بشود یکی عین محبوب سیاه بخت !
که زلیخا وار کور ِ دوریِ معشوقه اش شده ُ دیگر معجزه ای هم قرار نیست در کار باشد ..
روز های بعد از تو هرکدامشان ۳۶۵ روز میگذرد ...!
من اینجا یک نفره پاسبانی ِ دوست داشتمان را میدهم ...
من اینجا خودم جای تو خودم را درآغوش میگیرم!
آرام بخواب عشق نداشته ام
که من سخت نا آرامم...!

#سیده_فاطمه_حسینیان

#پایان
5 views08:29
باز کردن / نظر دهید