2018-09-16 11:39:13
#شازده_کوچولو
#قسمت_هفتم
#بخش_هفتم_کتاب
روز پنجم باز سرِ گوسفند از يک راز ديگر زندگي شهريار کوچولو سر در آوردم . مثل چيزيکه مدت ها تو دلش به اش فکر کرده باشد يک هو بي مقدمه از من پرسيد:
-گوسفندي که ُبّته ها را بخورد گل ها را هم مي خورد؟
-گوسفند هرچه گيرش بيايد مي خورد.
-حتا گل هايي را هم که خار دارند؟
-آره ، حتا گل هايي را هم که خار دارند.
-پس خارها فايده شان چيست ؟
من چه ميدانستم ؟ يکي از آن : سخت گرفتار باز کردن يک مهره ي سفتِ موتور بودم . از اين که يواش يواش بو ميبردم خرابيِ کار به آن سادگي ها هم که خيال مي کردم نيست برج زهرمار شده بودم و ذخيره ي آبم هم که داشت ته مي کشيد بيش تر به وحشتم ميانداخت .
-پس خارها فايده شان چسيت ؟
شهريار کوچولو وقتي سوالي را ميکشيد وسط ديگر به اين مفتي ها دست بر
نميداشت . مهره پاک کلافه ام کرده بود. همين جور سرسري پراندم که :
-خارها به درد هيچ کوفتي نمي خورند. آن ها فقط نشانه ي بدجنسي گل ها هستند.
-دِ!
و پس از لحظه يي سکوت با يک جور کينه درآمد که :
-حرفت را باور نمي کنم ! گل ها ضعيفند. بي شيله پيله اند. سعي مي کنند يک جوري تهِ دل خودشان را قرص کنند. اين است که خيال مي کنند با آن خارها چيزِ ترسناکِ وحشت آوري ميشوند...
لام تا کام به اش جواب ندادم . در آن لحظه داشتم تو دلم مي گفتم : «اگر اين مهره ي لعنتي همين جور بخواهد لج کند با يک ضربه ي چکش حسابش را مي رسم .» اما شهريارکوچولو دوباره افکارم را به هم ريخت :
-تو فکر مي کني گل ها...
من باز همان جور بيتوجه گفتم :
-اي داد بيداد! اي داد بيداد! نه ، من هيچ کوفتي فکر نمي کنم ! آخر من گرفتار هزار مساله ي مهم تر از آنم !
هاج و واج نگاهم کرد و گفت :
-مساله ي مهم !
مرا ميديد که چکش به دست با دست و بالِ سياه روي چيزي که خيلي هم به نظرش زشت ميآمد خم شده ام .
-مثل آدم بزرگ ها حرف مي زني !
از شنيدنِ اين حرف خجل شدم اما او همين جور بيرحمانه مي گفت :
-تو همه چيز را به هم مي ريزي ... همه چيز را قاتي مي کني ! حسابي از کوره در رفته بود.
موهاي طلايي طلائيش تو باد ميجنبيد.
-اخترکي را سراغ دارم که يک آقا سرخ روئه توش زندگي مي کند. او هيچ وقت يک گل را بو نکرده ، هيچ وقت يک ستاره را تماشا نکرده هيچ وقت کسي را دوست نداشته هيچ وقت جز جمع زدن عددها کاري نکرده . او هم مثل تو صبح تا شب کارش همين است که بگويد: «من يک آدم مهمم ! يک آدم مهمم !» اين را بگويد و از غرور به خودش باد کند. اما خيال کرده : او آدم نيست ، يک قارچ است !
-يک چي ؟
-يک قارچ !
حالا ديگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفيد شده بود:
-کرورها سال است که گل ها خار مي سازند و با وجود اين کرورها سال است که برّه ها گل ها را مي خورند. آن وقت هيچ مهم نيست آدم بداند پس چرا گل ها واسه ساختنِ خارهايي که هيچ وقتِ خدا به هيچ دردي نميخورند اين قدر به خودشان زحمت مي دهند؟ جنگ ميان برّه ها و گل ها هيچ مهم نيست ؟ اين موضوع از آن جمع زدن هاي آقا سرخ روئه يِ شکم گنده مهم تر و جديتر نيست ؟ اگر من گلي را بشناسم که تو همه ي دنيا تک است و جز رو اخترک خودم هيچ جاي ديگر پيدا نميشه و ممکن است يک روز صبح يک برّه کوچولو، مفت و مسلم ، بي اين که بفهمد چه کار دارد مي کند به يک ضرب پاک از ميان ببردش چي؟ يعني اين هم هيچ اهميتي ندارد؟ اگر کسي گلي را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط يک دانه ازش هست واسه احساس وشبختي همين قدر بس است که نگاهي به آن همه ستاره بيندازد و با خودش بگويد: «گل من يک جايي ميان آن ستاره هاست »، اما اگر برّه گل را بخورد برايش مثل اين است که يکهو تمام آن ستاره هاِپّتي کنند و خاموش بشوند. يعني اين هم هيچ اهميتي ندارد؟
ديگر نتوانست چيزي بگويد و ناگهان هِق هِق کنان زد زير گريه . حالا ديگر شب شده بود. اسباب و ابزارم را کنار انداخته بودم . ديگر چکش و مهره و تشنگي و مرگ به نظرم مضحک ميآمد. رو ستاره اي، رو سياره اي، رو سياره ي من ، زمين ، شهرياِر کوچولويي بود که احتياج به دلداري داشت ! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم به اش گفتم : «گلي که تو دوست داري تو خطر نيست . خودم واسه گوسفندت يک پوزه بند ميکشم ... خودم واسه گفت يک تجير مي کشم ... خودم ...» بيش از اين نمي دانستم چه بگويم . خودم را سخت چُلمَن و بي دست و پا حس مي کردم . نمي دانستم چه طور بايد خودم را به اش برسانم يا به اش بپيوندم ... چه ديار اسرارآميزي است ديار اشک !
اثر #آنتوان_دو_سنت_اگزوپری
برگردان #احمدشاملو
#قلمـــدون
7 views08:39