Get Mystery Box with random crypto!

🌹استاد قرائتی🌹

لوگوی کانال تلگرام gharaati2 — 🌹استاد قرائتی🌹 ا
لوگوی کانال تلگرام gharaati2 — 🌹استاد قرائتی🌹
آدرس کانال: @gharaati2
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 4.47K
توضیحات از کانال

به نام خدا 🌷
🌸 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفـــَرَج 🌸
سخنان ناب و دلنشین حاج آقا قرائتی
این کانال توسط هواداران استاد اداره میشود
لینک سروش👇
https://sapp.ir/gharaati2
کانال ما در ایتا👇
http://eitaa.com/gharaati1

Ratings & Reviews

2.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

2

1 stars

0


آخرین پیام ها 3

2022-02-01 11:49:23
« إنا لله و إنا إلیه راجعون»

إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ ثُلِمَ فِي الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا يَسُدُّهَا شَيْءٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ

روح بلند مرجع عالیقدر جهان تشیع حضرت آیت الله العظمی حاج شیخ لطف الله صافی گلپایگانی به ملکوت اعلی پیوست.

رحلت ایشان را به ساحت مقدس حضرت ولی عصر ( عج )، مقام معظم رهبری ، علمای اعلام و حوزه های علمیه ، بیت شریف ایشان و عموم شیعیان جهان تسلیت میگوئیم.
235 viewsedited  08:49
باز کردن / نظر دهید
2022-02-01 11:49:21
دهه فجر مبارک باد
230 viewsedited  08:49
باز کردن / نظر دهید
2022-01-28 22:44:32
نيت خوب در راه #امام_زمان (عجل‌ الله‌ تعالی‌ فرجه‌ الشریف)

خاطره بسیار شنیدنی از حجت السلام قرائتی

برای دوستان خود فوروارد کنید

@gharaati2
856 viewsedited  19:44
باز کردن / نظر دهید
2022-01-27 19:05:13
از اعمال شب جمعه

از امام صادق (عليه السّلام) روايت شده :

صلوات بر محمّد و آل محمّد در شب جمعه با هزار ڪار نيك برابر است و هزار #گناه را پاڪ می ‏ڪند و مقام انسان را هزار درجه بالا می ‏برد و مستحب‏ است ڪه پس از نماز عصر پنجشنبه تا آخر روز جمعه بر محمّد و آل محمّد بسيار صلوات فرستند.

و با سند صحيح از حضرت صادق (عليه السّلام)‏ روايت شده

هنگام #عصر روز پنجشنبه فرشتگان از آسمان با قلمهاے طلا و صحيفه ‏هاے نقره فرود می ‏آيند و در عصر پنجشنبه و شب‏ و روز جمعه تا هنگام غروب خورشيد جز #صلوات بر محمّد و خاندان آن حضرت چيزے ننويسند.

مفاتیح‌الجنان #اعمال_شب_روز_جمعه

اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج


@gharaati2
428 views16:05
باز کردن / نظر دهید
2022-01-23 07:15:52


استاد محسن #قرائتی:

«در عظمت مقام حضرت فاطمه (س) همین بس که عطیه خدا به پیامبر(ص) است...»

ولادت حضرت فاطمه زهرا (س)
و روز مادر مبارک باد

@gharaati2
890 views04:15
باز کردن / نظر دهید
2022-01-20 19:28:54 شب جمعه است...
و تمام اموات چشم انتظارن
ياد کنیم تمام اسیران خاک را با این دعا:

اللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ
و المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ
الاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ،
تابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ
انَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ
انَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ
و اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ
بحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ

@gharaati2
451 views16:28
باز کردن / نظر دهید
2022-01-20 19:22:09 پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند.

خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم.

درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند.

به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.»

حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم.

شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم.

پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم.

صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم.

حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.

پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند.


برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم»
خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی
شادی روح شهیدان صلوات

@gharaati2
482 views16:22
باز کردن / نظر دهید
2022-01-18 11:21:15
بسیار زیبا و شنیدنی

آیا زنی پیدا میشه که بگه شوهرم ۹۸ درصد منو دوست داشته باشه ۲ درصد هم یکی دیگر رو دوست داشته باشه ؟

حجت الاسلام قرائتی

برای دوستان خود فوروارد کنید

@gharaati2
936 views08:21
باز کردن / نظر دهید
2022-01-13 18:25:51 روزی جوانی را دیدم که در کمال ادب سمت حرم اباعبدالله آمد و سلام داد و من نیز جواب سلام امام حسین به آن جوان را شنیدم. از جوان پرسیدم چه کرده ای که به این مقام رسیدی درحالیکه من پانزده سال است امام جماعت کربلا هستم و جواب سلامم را نمی شنوم؟

پاسخ داد پدر و مادر پیر و از کارافتاده ای داشتم که دیگر توانایی پیاده زیارت آمدن را نداشتند؛ قرار بر این شد هر شب جمعه یکی از والدینم را روی پشتم سوار کنم و به زیارت ببرم. یک شب جمعه که بسیار خسته بودم و نوبت پدرم بود، خستگی و گرسنگی و تشنگی ام را به رویشان نیاوردم و پدرم را سوار بر پشتم به زیارت امام حسین علیه السلام آوردم و برگرداندم. وقتی خسته به خانه رسیدم دیدم مادرم بسیار گریه می کند؛ پرسیدم مادرم چرا گریه می کنی؟ پاسخ داد پسرم می دانم که امشب نوبت من نبود و تو هم بسیار خسته ای. اما می ترسم که تا هفته ی بعد زنده نباشم تا به زیارت اباعبدالله بروم. آیا می شود امشب مراهم به زیارت ببری؟

هرطور بود مادرم رو بر پشتم سوار کردم و به زیارت رفتیم. تمام مدت مادرم گریه می کرد و دعایم می نمود. وقتی به حرم رسیدیم دعا کرد ان شاء الله هربار به امام حسین علیه السلام سلام بدهی، خود حضرت، سلامت را پاسخ بدهند. و این شد که من هر بار به زیارت اباعبدالله علیه السلام مشرف می شوم و سلام می دهم، از داخل مضجع شریف صدای جواب سلام حضرت را می‌شنوم. همه‌ی این‌ها از یک دعای مادر است

آیت الله میلانی

‌‌‌‌‌‌‌‌ @gharaati2
855 views15:25
باز کردن / نظر دهید
2022-01-13 18:25:31
وقت آن است کمی تشنه لبِ آب شویم
روبه خورشید نماییم و چومهتاب شویم

دست بر سینه گذارید سلامی بدهیم
تا شب جمعه همه زائـر ارباب شویم

@gharaati2
875 views15:25
باز کردن / نظر دهید