#شوک_شیرین #قسمت۵۴۳ _مگه نمیگم استراحت کن تا پرند بیاد اونوقت با هم میریم؟ اینبار کامل به سمت خاله و من چرخید و با نگاهی که لبالب غم و درد و تاسف بود گفت: _فرصتی برای هدر دادن ندارم خاله...فرصت من محدود و فرصت هیرمان برای جنگیدن محدودتر...میرم قبل از اینکه دیر بشه و به حقی که براش تعیین شد برسه. فرو ریختم. همراه با لباسهایی که از دست خاله به روی زمین افتاد من هم از درون آوار شدم. _چـ...چی؟...منظو...منظورت چیه؟ دیدم که هیراد آب دهانش را به اجبار پایین داد اما وقتی چشم در چشم من ضربه ی سنگین را به تنم وارد کرد مرگی را تجربه کردم که دردش هزاران بار از درد یک مرگ واقعی سختتر بود. _اگر تا چند ساعت دیگه هوشیاریش بالا نیاد، اعلام مرگ مغزی میکنن... دیگر چیزی نشنیدم به جز صدای "نه" بلند و ناباوری که با درد از سینه خاله سعادت بلند شد.
*** نفسم داشت گرم میشد و به دنبال راهی برای بیرون آمدن از سینهای که عجیب میسوخت. چشمانم در تقلا برای باز شدن بود اما پلکهایم همراهی نمیکرد. گوشهایم ولی برخلاف تمام جوارح کُند شدهام داشت نواهایی را میشنید. درست متوجه نمیشدم چون هنوز هم در برزخی عجیب دست و پا میزدم. برزخی که پر از خلاء و سیاهی بود. _من هنوزم دارم تکذیبت میکنم...این کار اصلا" خوب نبود، اصلا"... صداها داشت برایم کم کم واضح میشد و همین وضوح به پلکهای خستهام جانی دوباره میداد. _خاله جان، لطفا" آروم باش...من اگر از کارم مطمئن نبودم هرگز، این حرف رو نمیزدم...دلوان توی شوک بدی بود که فقط با یه شوک دیگه میتونست بیرون بیاد. صدای نوچ نوچی که میشنیدم تازه بود. خاله نبود. _حرفت درست هیراد جان ولی اون قطعا یه واکنش عصبی داشته،اگه خدایی نکرده نتونست از این وضعیت خودشو نجات بده چی؟ پرند!...پس آمده بود. صدایش بغض داشت. بغضی که ناشی از مهربانیش بود. مهربانی ذاتی و همیشگیش. _درست میشه عزیزم. نگران نباش...به من اعماد کنید لطفا". عجیب بود که من با همین وضعیت قمر در عقربم، به این عاشقانههای هیراد و پرند حسادت میکردم؟...عجیب بود که دلم میخواست من هم روزی اینطوری مورد احترام و توجه و عشق مردی باشم که از هر کلامش مهر میبارید؟ _مراد کجاست؟...بهش زنگ زدی بگی حال دلوان خوبه؟ اسم مراد بیاختیار هوشیارم کرد. تنها فردی که حس میکردم پشتیبان تمام عیار من است اما سکوت شده بود. سکوتی که مراد ترغیب میکرد چشمانم را به هر سختی که شده باز کنم. _دیگه حس خوبی به اینکه کنار دلوان باشه ندارم خاله...مطمئنم هیرمانم همینطوربود... بود؟...دلم فرو ریخت و چشمانم باز شد. روشنی هوا مشخص بود اما سر دردم مانع از دید واضحم میشد. همه چیز تقریبا" تار بود ولی توانستم متوجه حضور هر سه نفرشان در سالن شوم...در اتاقم نبودم؟!...نگاهشان به من نبود برای همین دوباره چشمانم را بستم تا ادامه بحثشان را متوجه شوم. _شما نظری نداری خاله؟...ببینم نکنه شما هم متوجه توجه غیرعادی مراد به دلوان شدی؟