Get Mystery Box with random crypto!

«شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی

لوگوی کانال تلگرام ghasemi_roman — «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی ش
لوگوی کانال تلگرام ghasemi_roman — «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی
آدرس کانال: @ghasemi_roman
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 13.36K
توضیحات از کانال

و عشق
اگر با حضور
همین روزمرگی‌ها
عشق بماند !
عشق است...
💕💕💕
راه ارتباط اینستاگرامی ما: https://instagram.com/ghasemi_roman?igshid=1g5fvj847rjp9
آثار:
سازناکوک (در دست چاپ)
صبح غروب کرده‌ام (فایل فروشی)
حکم نظربازی (در دست چاپ)
شوک شیرین(آنلاین)

Ratings & Reviews

1.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

2


آخرین پیام ها

2023-06-12 21:38:00 «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی pinned «پارت #۱۴۷ موجود در کانال باید لبخند میزدم اما فقط لبم رو به دندون گرفتم که دستش روی ساق پام نوازش وار بالا اومد هین ناخوداگاهی گفتم و نگاه مازیار از چشم هام افتاد رو لبم آروم بلند شد و ایستاد سرم با حرکت مازیار بلند شد و لبمو رها کردم لبم تر بود و سرمای…»
18:38
باز کردن / نظر دهید
2023-06-12 21:37:56 #_اگه سرپناه می‌خوای، باید صیغه‌ام شی

_انصافت کجا رفته؟ من یه دختر تنهام چطوری میتونم دو روز این پول رو جور کنم؟
https://t.me/+Gncj__zbKDM4OTZk
مردک دستی به سیبیلش کشید:
_اونش دیگه به من ربطی نداره. مالمه اختیارشو دارم.

چشمم شروع به باریدن کرد، قدمی نزدیک تر برداشتم.
_یکم مهلت بده. جورش میکنم. الان نمی‌تونم. بی انصاف عزادارم! لاحقل حرمت رخت عزامو نگهدار.

دستی به سیبلش کشید:
_تا همین الانشم حرمتتون نگهداشتم. یا تا پس فردا پول جور می‌کنی! یا که تخلیه می‌کنی. همین که گفتم.

_از کجا این همه پول بیارم؟
_چه می‌دونم ای بابا عجب گرفتاری شدیم. دزدی کن اصلاً یا که...
نگاه چندش آورش را به سر تا پاییم انداخت.
_یا تن فروشی، فکر کنم پول خوبی بابتت بدن.
هرچند منم بدم نمی‌ یاد امتحان کنم.

مات و مبهوت به صورتش نگاه کردم، باورم نمیشد این مرد تا این اندازه وقیع باشد.

دستم را تخت سینه‌اش گذاشتم وبه عقب هولش دادم.
_مردتیکه حرومزاده!
دندان قورچه‌ای کرد و دستش را بالا برد، از ترس بر خورد دستش با صورتم کمی عقب رفتم.

_دستتو بیار پایین، وگرنه دونه به دونه انگشتاتو خُرد می‌کنم.
به سمت صدای آشنا برگشتم، زانیار بود. خودش بود.

_تورو سننه، چیکاره‌ای؟!
با قدم‌های مطمئن به سمت ما آمد؛ نگاه گذرایی به صورتم انداخت.

_شوهرش... و فرشته عذاب تو.
رنگ من و مردک صاحب خانه همچون گیج سفید شد، این دیگر چه حرفی بود؟
مردک به تته پته افتاد.
_خونه رو تلخیه می‌کنیم. پول خانم رو آماده کن.

دست مرا گرفت و به دنبال خود کشاند.
_دیوونه شدی؟ این چه حرفی بود زدی مگه من زنتم؟!
سرد نگاهی به من انداخت.
_میشی.
اگه سر پناه می‌خوای باید صیغه‌‌ام شی
https://t.me/+Gncj__zbKDM4OTZk
596 views18:37
باز کردن / نظر دهید
2023-06-12 21:37:56 پارت #۱۴۷ موجود در کانال

باید لبخند میزدم
اما فقط لبم رو به دندون گرفتم که دستش روی ساق پام نوازش وار بالا اومد
هین ناخوداگاهی گفتم و نگاه مازیار از چشم هام افتاد رو لبم
آروم بلند شد و ایستاد
سرم با حرکت مازیار بلند شد و لبمو رها کردم
لبم تر بود و سرمای هوا پوست تر لبم رو یخ کرد
اما قبل از اینکه این سرما به تنم بشینه لب داغ مازیار رو لبم نشست
جلو پالتوم باز بود و اینبار دستش رفت رو بلوزم و روی گودی کمرم نشست
گرمای دستش از اون بلوز بافت رد میشد
لبمو بدون گاز گرفتن مکید و من از لذت این بوسه و ذوق بد نشدن حالم تو ابر ها بودم
صدای پائی از تو راه پله اومد و هر دو به خودمون اومدیم
سریع از هم فاصله گرفتیم که پری خانم اومد تا وسط راه پله
نگاهش تو حیاط چرخید و بلند گفت
-آقا مازیار !
میازیار از این سمت گفت
- بله پری خانم؟
مازیار آروم گفت
اما پری خانم که انتظار صدا از این سمت رو نداشت از جا پرید و با هین برگشت سمت ما
با خجالت گفت
- بفرمائید چای آوردم رو تراس، هوا سرده زود یخ میشه
مازیار لبخند زد و گفت
- چشم الان میایم .
پری خانم پا تند کرد و رفت بالا
مازیار آروم برگشت سمت من و گفت
- حالا یه بار که تو وقتش رو بیشتر کردی پری خانم کات داد
آروم خندیدم و مازیار دستم رو گرفت
از پله ها بالا رفتیم و گفت
مواظب باش نیفتی . خواستم دستم رو از دست مازیار بیرون بیارم و گفتم
- خوبم. نگران نباش.
سوالی به این حرکتم نگاه کرد که با چشم به بالا اشاره کردم. نمیخواستم پدر و مادرش ما رو دست تو دست ببینن
مازیار ابروهاش بالا پرید
خندید و لب زد
- اصلا حواسم نبود
منم باز ریز خندیدم. با هم رفتیم بالا . آقای ملک و فرشته خانم با لبخند منتظر ما بودن. دور هم چای خوردیم. یکم در مورد پای شایان صحبت کردیم . یکم از شرایط کاری حرف زدیم. ساعت نزدیک دو بود. آقای ملک گفت میره داخل سردش شده.
رو به مازیار گفتم
- منم دیگه برم !
ابروهای مازیار بالا پرید و گفت
- زوده که! کاری داری خونه؟
خودمم دوست نداشتم برم اما دیگه بیشتر از این درست نبود.
نهار اومدم نمیشد تا غروب بمونم که ، برای همین گفتم
- نه کاری ندارم مامان اینا اذیت میشن، استراحت کنن
فرشته خانم خندید و گفت
- حالا درسته ما پیر شدیم اما دلیل نمیشه شما زود بری که عزیزم ! ما میریم یه چند دقیقه ای میخوابیم . شارژ میشیم برمیگردیم. تازه میخوام برات یه خاطره جدید تعریف کنم
با این حرف خندید و بلند شد
رو به مازیار گفت
- شما هم زیاد بیرون نمونید. مهمونم سرما میخوره
مازیار گفت چشم و فرشته خانم هم رفت تو
با تنها شدنمون، مازیار با شیطنت آروم چرخید سمت من و گفت
- بریم بالا واحد من !؟
همینطور که نشسته بودم ، سرم رو به اطراف تکون دادم و لب زدم نه!
مازیار یه بافت آبی نفتی تنش بود با شلوار جین سرمه ای تیره.
موهاش هم مدل راحت همیشگیش بود که انگار تو موهاش دست کشیده بود و مرتبشون کرده بود
یه حالت آزاد و رها اما مرتب داشت و آدم دلش میخواست تو موهاش دست بکشه!
مازیار مشکوک گفت
- چیزی رو سرمه انقدر با دقت داری نگاهش میکنی؟
خنده ام رو مخفی کردم و نگاهم برگشت به چشم هاش، گفتم
- پر رو
لبخند زد و گفت
- بیا بریم بالا شوکا! منظره تراس من بهتره!
لبخندم رو همچنان به زور مخفی نگه داشتم
هرچند فکر میکنم خیلی موفق نبودم
گفتم
- قراره بریم و از اونجا فقط منظره تراست رو تماشا کنیم!
سری تکون داد و گفت
- فقط!
لبخند و نگاهش شیطون بود
برای همین گفتم
- اگر فقط همینه پس... من نمی آم!
ابروهاش بالا پرید و گفتم
- بیام خونه ات، هزارتا فکر پشت سرم کنن و من فقط از پنجره بیرون نگاه کنم!؟ آش نخورده و دهن سوخته! نخیر من همینجا هستم!
مازیار بلند خندید و گفت
- از دست تو شوکا... پاشو دختر تا ننداختمت رو شونه ام و با خودم نبردمت
دیگه کنترل برام مقدور نبود
خندیدم و مازیار بلند شد. دستم رو گرفت و منو واقعا کشید از رو صندلی و بلندم کرد
این رمان روی اپلیکیشن #باغ_استور کامل شده اما شما اینجا میتونید پارت به پارت هم رایگان بخونید

https://t.me/+F7V6_CkJIoJkODg8
425 views18:37
باز کردن / نظر دهید
2023-06-12 21:37:56 -همسرتون زایمان سختی داره آقا پرهان، نباید کارای سنگین انجام بده که زودتر از موعد دردش بگیره، مخصوصا تو این یه ماه آخر!

پرهان دندان هایش را روی هم می سابد و سری تکان می دهد:

-نترس خانم دکتر، جون سخت تر از این حرفاست!

دکتر متوجه ی حرفش نمی شود و فقط سفارشات لازم را می کند!

دکتر از اتاق بیرون می رود و پرهان هم با پوزخندی جلوی آیدا می ایستد:

-امروز مادرم میاد اینجا، بهش کمک می کنی تا فرشا رو بشوره! الان هم پاشو برام غذا درست کن گرسنمه!

سلدا با بغض از جایش بلند می شود... پرهان دیگر او را دوست نداشت! باور نمی کرد که جنین درون شکمش از خودش است نه شخص دیگری!

*
-پسرم انقدر زن حامله رو اذیت نکن... با اون شکمش زانو زده داره فرش می شوره، بخدا ظلمه!

پرهان سرد و بی رحم از پشت شیشه سلدا را نگاه می کند و لب می زند:

-وقتی داشت خیانت می کرد باید فکر این جاهاش هم می کرد، تازه دارم بهش کلی لطف می کنم که اجازه می دم بچه ی یکی دیگه رو نگه داره!

عقب گرد می کند که برود اما همان لحظه مادرش فریاد می زند:

-یا حضرت عباس دختره افتاده رو فرشا داره می پیچه به خودش؛ به داد برس پرهان!

پرهان به سمت سلدا می دود و او را روی دست خود بلند می کند... با سرعت وحشتناکی به سمت بیمارستان می راند!

-آقای محترم باید این برگه ها رو امضا کنید تا بتونیم زایمان همسرتون رو انجام بدیم!

پرهان بدون نگاه امضا می کند و پس از چند ساعت بی خبری بالاخره دکتر بیرون می آید:

-آقا پرهان متاسفم که باید بگم همسرتون رو حین زایمان از دست دادیم؛ فقط بچه زنده موند بعد از انتقال می تونید ببینیدش!

(۷ سال بعد)

-خب بچه ها هر کسی بیاد یه خاطره از مامان یا باباش تعریف کنه! اول تو بیا پارسا...

به صورت گرد و تپلش نگاه می کنم و دلم غنج می رود. من از بچه ام دور افتاده بودم و برای همین مربی این مهد کودک شده بودم تا درد دلم کمی آرام شود!

-من و بابام تنها با هم زندگی می کنیم، دیروز من و مادرجونم براش کیک پختیم اما بابا همه چیو خراب کرد و بعدشم زد تو صورتم حرفای بدی زد!

چشمانم درشت می شوند و با نگاه به مربی دیگر می فهمم او هم به همین وضع دچار است... پدر بود یا جلاد؟

-خانم فراهانی لطفا با بابای پارسا تماس بگیرید!

فراهانی پس از جویا شدن تماس می گیرد و ۴۵ دقیقه ی بعد پدرش می آید!

-خانم فراهانی، اتفاقی برای پارسا افتاده که خبرم کردید؟

سر بالا می برم و نگاهم قفل می شود در چشمان آشنای پرهان! پارسا... پسر من بود؟
او هم جا می خورد و پلک هایش می پرند:

-سلدا... تو زنده ای؟

پارسا با دیدن پدرش به سمتش می دود و لب می زند:

-بابا، خاله سلدا همینه ها کلی مهربونه و دوسم داره!

پسرم به من می گفت خاله سلدا؟
منی که تازه فهمیده بودم پارسا پسر من است!
https://t.me/+vLuN_nchsQoxODlk
https://t.me/+vLuN_nchsQoxODlk
https://t.me/+vLuN_nchsQoxODlk
https://t.me/+vLuN_nchsQoxODlk
https://t.me/+vLuN_nchsQoxODlk
https://t.me/+vLuN_nchsQoxODlk
https://t.me/+vLuN_nchsQoxODlk
708 views18:37
باز کردن / نظر دهید
2023-06-12 20:30:55 #شوک_شیرین
#قسمت۵۴۷
عمیق به چشمانم خیره شد.
_در کنار تمام افکارت ازت میخوام به احساسی که هیرمان بهت داره مطمئن باشی... اینو هم در نظر بگیر که اون با تمام خودخواهی و کارایی که از روی تصمیم ناگهانی گرفت برای درست کردنش هر کاری که میشد کرد...لااقل اینقدر موفق بود که تو با تموم نفرتت از جنس مذکر بازم تونستی بهش دل بدی...ازت میخوام لحظه‌های خوبتون رو هم به یاد بیاری بعد هر دو رو بذار توی دوتا کفه ی ترازو ببین کدومش بیشتر سنگینی میکنه...اگر دیدی جا داره...نه فقط به اون، به خودتم فرصت دوباره بده...خواهش میکنم...
دلم سنگین شده بود. لبخند کمرنگی زد و دست پرند را گرفت و با گفتن:
_ما امروز برمی‌گردیم...فکر کنم تنهایی برات بهترین تجویز باشه...اینطوری میتونی درست فکر کنی عزیزم...
داشتم خفه میشدم. چند قدم فاصله گرفت و دوباره برگشت و گفت:
_مادرم خیلی نگرانت دلوان...اگر به نتیجه رسیدی ازت خواهش میکنم اونو هم از نگرانی در بیاری...چون الان من تنها چیزی که میتونم بهش بگم غاینه که تورو دیدم و سلامت بودی..هیچ حرف دیگه ای نمیتونم بزنم چون...از تصمیم تو مطمئن نیستم...
گفت و با یک " خداحافظی" غمگین رو گرفت ولی پرند دستش را از دست او در آورد و گفت:
_لطفا" تو برو...بذار من باهاش خداحافظی کنم الان میام...
نگاه دقیقی به صورت پرند کرد و سری تکان داد و رفت. رفت و من موندم و سینه ای که دیگر جا برای سوختن نداشت. پرند با چند قدم بلند خودش را به من رساند و در آغوشم گرفت. آغوشی که برای اشک‌هایمان کافی نبود. هنوز از من دور نشده بودند و من دلتنگ بودم. واقعا من کجای این دنیا ایستاده بودم؟ چرا تکلیفم مشخص نبود؟
_اگر دوست داشتی به منم پیام بده...من هر موقع که بخوای هستم دلوان...چه بخوای با خانواده ما ادامه بدی، چه نخوای...تو برای من همیشه بهترین دوست هستی...
بوسیدم و بوسیدمش...جوری حرف میزدند که گویی آخرین باریست که قصد دیدن مرا دارند و چرا من باید از این تصور بترسم؟ رفتند و من ماندم. تنها تر از همیشه و فقط به یک چیز فکر می‌کردم. من چرا هیچ وقت نتوانسته بودم تکلیف خودم را با احساسات درونم مشخص کنم؟ چرا همیشه عمر به جغای عصبانی بود از خودم و بلاتکلیفی هایی که برای خودم میتراشیدم، از مادرم پدرم، اردلان خان، روزبه، خاله سعادت و حالا، هیرمان عصبانی بودم ولی هیچ وقت مقصر تمام این سردرگمی ها را در خودم نمیدیدم. در صورتی که اگر می‌خواستم واقع بین باشم من خودم مسئول تمام این احساسات ضد و نقیض هستم. کودکی و نوجوانی های من خیلی وقت بود به سر آمده بود چرا نتوانسته بودم استقلال تصمیم‌هایم را داشته باشم؟ هرچه بیشتر از خودم سوال میپرسیدم بیشتر یه این نتیجه میرسیدم که تمامش به خاطر یک چیز میتوانست باشد. من آدم پذیرش عواقب تصمیم هایم نبودم. مثل همین حالا که عاقبت خواستن هیرمان و شنیدن واقعیت ها را با فرار کردن و دل نگران کردن بقیه میخواستم جبران کنم. برای همین شکننده بودم. قدرتی که خودم از خودم سلب کرده بودم و چه بد بود رسیدن به این نتیجه ی بزرگ.
***
1.2K views17:30
باز کردن / نظر دهید
2023-06-10 20:30:39 #شوک_شیرین
#ادامه_قسمت۵۴۶


_وقتی هیرمان اومد خرم آباد و برام ماجرا رو گفت تا مدت‌ها به روشایی که بلد بودم تنبیهش کردم...ولی چیا گفت؟!...مهم اینه بدونی که برام گفت اون شب با حال بد اومده بوده توی اتاقی که تو بودی و دیده که توی وضعیت بدی بودی ...اونم تلاششو کرده که همه رو بیدار کنه که به داد تو برسن...من برای همین میزان دونستن هر طور می‌تونستم حسابی که فکر میکردم باید صاف بشه رو صاف کردم...ولی قسم می‌خورم به روح همای عزیزم که خبر از میزان اتفاقات نداشتم...همین اندازه میدونستم و ولش نمی‌کردم تا هر طور شده با مشاور هماهنگ باشه و هر طور اون گفت عمل کنه...حتی نمیدونستم که به حرف‌های مشاورتونم یکی در میون عمل میکنه...تنها چیزی هم که می‌دیدم به آب و آتیش زدن خودش برای آروم کردن جو اطراف تو بود...همین دلخوشم میکرد به دلی که داده بود...اینا رو گفتم بذار اینو هم بهت بگم...من به عشق هیرمان نسبت به تو ایمان دارم...اینقدر که مطمئنم هیچ کس رو به اندازه تو نه می‌خواد و نه به چشمش میاد...نه اینکه فکر کنی موقعیتشو نداشت... داشت...اینقدر دختر دورو برش بود و براش به آب و آتیش میزد که کافی بود اراده کنه...ولی اون به تنها چیزی که همیشه فکر میکرد خواستن و به دست آوردن دل تو بود...
حرف‌هایش مثل آب روی آتشم بود و تازه داشتم این احساس به خواب رفته ام را بیدار می‌کردم. دلم چرکین بود ولی داشتم آرام می‌شدم و همین آرام شدن برای به صلابه کشیدن خودم کفایت میکرد. اینکه به قول هیراد چرا تا به حال سکوت و فرار را ترجیح داده بودم تا حرف زدن و شنیدن.
خاله سعادت رو گرفت و بدون آنکه دیگر حرفی بزند رفت و من ماندم و هیراد و نگاه متاسفش. چرا داشتم شرمنده می‌شدم؟ مگر طلبکار این ماجرا من نبودم؟
_اینارو نگفتم که محاکمت کنم...گفتم که بشینی یه بار برای همیشه تکلیفتو با دلت مشخص کنی...بشین ببین دلوان، دختر کژال و اورهان بعد از پشت سر گذاشتن این همه مصیبت، الان چی میخواد واقعا؟...
جلو آمد و رخ به رخم ایستاد. دقیق و نرم با همان مهربانی سابق نگاهم کرد و گفت:
_هیرمان حالش خوبه...نمیگم عالی ولی اونقدری بهتر هست که چند روز یگه مرخصش کنیم...میخوام همینجا بهت قول بدم که نذارم بهت نزدیک شه تازمانی که تصمیم قطعیتو نگرفتی...به جون پرند، به جون مادرم...به جون خود هیرمان، دیگه نمیذارم نزدیکت شه تا زمانی که تصمیم قطعیتو بگیری...فقط خودم باهاعت در ارتباط میمونم تا از حالت مطمئن شم...
مکث کوتاهی کرد و من چقدر حالم بد بود.
_تو خواهرمی...همیشه گفتم...پای حرفمم هستم...بشین با خودت اینقدر فکر کن تا به یه نتیجه مطلوب برسی...ببین حاضری ببخشیش...حاضری بهش فرصت جبران بدی یا نه...نمیتونی..دلوان...حق مطلق با تو هست اگر نخوایش...حق کامل با تو هست اگر بخوای، نه فقط از هیرمان، از همه ما دور باشی...پس بدون هر تصمیمی بگیری ما کنارتیم...فقط...
2.5K views17:30
باز کردن / نظر دهید
2023-06-08 20:30:35 #شوک_شیرین
#قسمت۵۴۶
بالاخره زبان سنگینم را در دهانم چرخاندم.
_ولی...هم تو میدونستی هم خاله سعادت...چکار کردین؟...هیچی...من مونده بودم و یه عده دوست نامهربون که براشون حکم عروسک بازی پسرشونو داشتم...چکار باید میکردم؟...فرار نمیکردم، چکار میتونستم بکنم؟
صورت هیراد به آنی سرخ شد و خاله سعادت با چشمانی که هم شاکی بود هم غمگین و نمزده جلو آمد و گفت:
_یعنی اینقدر محرمم ندونستی که بیای ازم بپرسی خاله چیا رو میدونی و تا چه حد میدونستی؟...یا شاید اینقدر منو عوضی دونستی که بعد از اون همه سال زندگی کنارهم شناختت اینطوری بوده ازم؟
گیج و پر سوال نگاهش کردم. خاله همه چیز را می‌دانست این را دیگر خوب میدانستم چرا سعی داشت نشان دهد که خبر نداشته؟ بلند شدم با اینکه سرگیجه بدی داشتم کمی جلو رفتم و رو به خاله سعادت گفتم:
_شما خبر نداشتی؟...شما نمی‌دونستی هیرمان پشت این ماجراست؟...این همه سال سکوت کردی که من توی این افکاری که برام رقم زده بود، دست و پا بزنم الانم وایستادید رو به روی من و دارید محکومم میکنید که چرا فرار کردم؟...من باید چکار میکردم وقتی کنار این همه نارفیق مونده بودم؟
اشک‌های خاله سعادت به آرامی روی گونه‌چاش افتاد و با لبانی که از فشار سفید شده بود گفت:
_متاسفم...متاسفم که این همه مدت فکر میکردم هر کس رو نشناسی منو خوب میشناسی...
رو گرفت و قصد رفتن کرد اما دوباره به سمت من بازگشت و اینبار با چشمانی که کاملا" خیس بود و گلویی که از بغض گرفته بود گفت:
_نمی‌خواستم برات بگم...ولی فکر کنم بدونی بهتر...لااقل وقتی از اینجا میرم با وجدان راحت میرم...جلوی بچه‌ها هم بهت میگم که اگه فردا روز یادت رفت، یادت بیارن...
3.8K views17:30
باز کردن / نظر دهید
2023-06-06 20:30:18 #شوک_شیرین
#ادامه_قسمت۵۴۵

از نگاهم حرفم را خواهند و آرام‌تر از قبل گفت:
_تو کی قرار تکلیفتو با خودت معلوم کنی دلوان؟...میخوای تا کی بفهمی چی از این دنیا میخوای، هان؟...هیچ میفهمی چی میخوای؟...مرگ هیرمان یا زنده بودنشو؟... اصلا" خود هیرمانو میخوای یا نمیدونی؟داری چکار میکنی؟
_نـَ...نمرده؟...
سری به نفی تکان داد.
_پس...پس چر...چرا اینطوری کردی؟...منو...منو بازیچه می‌کنید؟
خشم در دلم داشت به برای عصیان تقلا میکرد.
_من همچین کاری نکردم...فقط بیدارت کردم...از اون شوکی که توش بودی بیرون کشیدمت...همین...
نتوانستم و اینبار با صدای بلندی فریاد زدم.
_غلط کردی...غلط کردی هیراد...بیجا کردی...چرا دارید نابودم میکنید؟...چرا داریـ...
صدای فریادش چنان در خانه پیچید که به آنی خاله و پرند را احضار کرد.
_بس کن دلوان...
صدایش در سرم تکرار میشد اما قدرت تکلمم را گرفت. اینقدری گرفت که به گوشهایم شنوایی ده برابر بدهد.
_اینقدر ضعیفی...اینقدر نابلدی...اینقدر گیج و مبهوت احساسی که هر دقیقه رنگ عوض میکنه هستی که به جز فرار کاری از دستت برنمیاد...خوب به اطرافت نگاه کن...خوب نگاه کن ببین ما بازیچه‌ی تو بودیم یا تو بازیچه ی ما...
پرند به سمتش رفت تا آرامش کند اما دست پرند را با شدت عقب زد و دقیق به چشمانم نگاه کرد.
_مگه من دفاع کردم از رفتار هیرمان؟...مگه تایید کردم گندی که اون سال پر کابوس زد؟... کدوممنون گفتیم کارش خوب و درست بود که از هممون فرار کردی؟...با خودت چی فکر کردی که اجازه دادی این هه آدم با هیرمان تنبیه بشه؟...من مرده بودم؟...مادرم مرده بود؟...ما نبودیم که به جای حرف زدن با ما یا اصلا"فریاد زدن و گلایه های ریز و درشت به ما یهو غیب شدی؟...مگه مادرت امانتت نکرد به خانواده ما؟...پیش خودت فکر نکردی این همه آدم در جواب دلوان کجاست باید چی میگفتیم؟...اونم وقتی نمیدونستم خانوادت ازت خبر دارن یا نه!...چی فکر کردی که مادر منو هم با پسرش تنبیه کردی؟...
حرف‌هایش حق بود. حق هایی که داشت مرا بیدار میکرد. شاید دوباره خشم درونم زنده میشد اما مغز خاموشم داشت بیدار میشد.
_هیراد جان لطفا" آروم باش...
"هیس" بلندی رو به پرند گفت و حرف را در دهانش خشکاند و رو به من ادامه داد:
_کافی بود یه ذره، فقط یه ذره بلاهایی که هیرمان سرت آورده بود به مادرم میگفتی... اونوقت میدید ما هممون چطوری از خجالتش در میومدیم...ولی تو چکار کردی؟... فرار...مسخره ترین و کودکانه ترین کاری که برای همه ما شبهه ایجاد کنه و نفهمیم تو دلت با هیرمان هست و می‌بخشیش یا نه برات تموم شده هست و خدمتش برسیم...تو با این بازی که راه انداختی دست مارو هم برای هر حرکت و اقدامی بستی...
4.8K views17:30
باز کردن / نظر دهید
2023-06-04 20:31:00 #شوک_شیرین
#قسمت۵۴۵
صدای پر از توبیخ بود. دلم لرزید. یعنی برای هیرمان اتفاقی که نباید میافتاد، افتاده بود که او داشت به مرحله‌ی نامهربانی نزدیک میشد؟ چرا نمی‌فهمیدم در اطرافم چه خبرست؟چرا هر لحظه رنگ این زندگی داشت عوض میشد؟
_با شمام...هیچ جوابی نداری؟...من الان دم خروستو باور کنم یا قسم حضرت عباستو؟... خوشحالی از تقاصی که گمون کردی گرفتی رو باور کنم یا غش و ضعفی که برای مرگ هیرمان کردی؟
مرگ هیرمانی که گفت مثل پتک بر سرم فرود آمد. مرده بود؟...نتوانستم آرام بمانم. به سختی خودم را جمع کردم و نیم خیز شدم و تمام وحشت درونم را به زبان آوردم با صدایی که خش داشت گفتم:
_مُر...مرده؟
نگاه همیشه خنثی هیراد بدترین شکل ممکن این لحظه ام بود. برای همین زبان آدم را بی‌اختیار باز میکرد.
_من...من فقط میخواستم از خودم دورش کنم...من نفهمیدم اصلا" چی شد...می‌خواست آرومم کنه ولی من آشوب بودم...من نمی‌خواستم...نمی‌خواستم بهش صدمه بزنم... دست خودم نبود...وقتی گلدونو برداشتم و پرت کردم هدفم دور کردنش از خودم بود... نمی‌خواستم...نمی‌خواستم بکشمش...من نفهمیدم به خدا نفهمیدم چی شد...
لرز کرده بودم. لرزی بی سابقه که از وحشت بود. نه وحشت کشتن او. وحشت تمام شدنش...تمام شدن مردی که هیچ فرصتی برای جبران روزهایم به او داده بودم...بی اراده حرف خاله سعادت در سرم تکرار میشد. روزی که به او گفتم اگر شوهرش بود چه میکرد و او گفت فرصت جبران به او میدادم. فرصتی که با ندادنش خیلی چیزها را خاکستر کرده بود.
لحظه به لحظه حالخم داشت بدتر میشد. شوک بدی به سرم وارد شده بود که حس می‌کردم درونم را خالی کرده. سرم را در دستم گرفتم و اینبار با صدایی که داشت از کنترلم خارج میشد گفتم:
_من نکشتمش...نمیخوام بگی مرده... نمیخوام...نمیخوام مرده باشه...
بغضم با صدای بلندی ترکید و اشک‌هایم بیکنترل به روی صورتم روان شد. اشک‌هایی که هزاران غلط کردم داشت. هزاران التماس برگشت دقایق را داشت.
_نباید بمیره...نبایـ...
_نمرده...آروم باش...
حرف دز دهانم ماسید و سرم با ضرب بالا آمد. چشمانم داشت از حدقه بیرون میزد. در دهانم طعم خون حس میکردم. نمرده بود؟ پس این همه ترس و استرس برای چه بود؟
5.2K views17:31
باز کردن / نظر دهید
2023-06-04 18:24:00 «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی pinned Deleted message
15:24
باز کردن / نظر دهید