Get Mystery Box with random crypto!

#شوک_شیرین #ادامه_قسمت۵۴۵ از نگاهم حرفم را خواهند و آرام‌تر | «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی

#شوک_شیرین
#ادامه_قسمت۵۴۵

از نگاهم حرفم را خواهند و آرام‌تر از قبل گفت:
_تو کی قرار تکلیفتو با خودت معلوم کنی دلوان؟...میخوای تا کی بفهمی چی از این دنیا میخوای، هان؟...هیچ میفهمی چی میخوای؟...مرگ هیرمان یا زنده بودنشو؟... اصلا" خود هیرمانو میخوای یا نمیدونی؟داری چکار میکنی؟
_نـَ...نمرده؟...
سری به نفی تکان داد.
_پس...پس چر...چرا اینطوری کردی؟...منو...منو بازیچه می‌کنید؟
خشم در دلم داشت به برای عصیان تقلا میکرد.
_من همچین کاری نکردم...فقط بیدارت کردم...از اون شوکی که توش بودی بیرون کشیدمت...همین...
نتوانستم و اینبار با صدای بلندی فریاد زدم.
_غلط کردی...غلط کردی هیراد...بیجا کردی...چرا دارید نابودم میکنید؟...چرا داریـ...
صدای فریادش چنان در خانه پیچید که به آنی خاله و پرند را احضار کرد.
_بس کن دلوان...
صدایش در سرم تکرار میشد اما قدرت تکلمم را گرفت. اینقدری گرفت که به گوشهایم شنوایی ده برابر بدهد.
_اینقدر ضعیفی...اینقدر نابلدی...اینقدر گیج و مبهوت احساسی که هر دقیقه رنگ عوض میکنه هستی که به جز فرار کاری از دستت برنمیاد...خوب به اطرافت نگاه کن...خوب نگاه کن ببین ما بازیچه‌ی تو بودیم یا تو بازیچه ی ما...
پرند به سمتش رفت تا آرامش کند اما دست پرند را با شدت عقب زد و دقیق به چشمانم نگاه کرد.
_مگه من دفاع کردم از رفتار هیرمان؟...مگه تایید کردم گندی که اون سال پر کابوس زد؟... کدوممنون گفتیم کارش خوب و درست بود که از هممون فرار کردی؟...با خودت چی فکر کردی که اجازه دادی این هه آدم با هیرمان تنبیه بشه؟...من مرده بودم؟...مادرم مرده بود؟...ما نبودیم که به جای حرف زدن با ما یا اصلا"فریاد زدن و گلایه های ریز و درشت به ما یهو غیب شدی؟...مگه مادرت امانتت نکرد به خانواده ما؟...پیش خودت فکر نکردی این همه آدم در جواب دلوان کجاست باید چی میگفتیم؟...اونم وقتی نمیدونستم خانوادت ازت خبر دارن یا نه!...چی فکر کردی که مادر منو هم با پسرش تنبیه کردی؟...
حرف‌هایش حق بود. حق هایی که داشت مرا بیدار میکرد. شاید دوباره خشم درونم زنده میشد اما مغز خاموشم داشت بیدار میشد.
_هیراد جان لطفا" آروم باش...
"هیس" بلندی رو به پرند گفت و حرف را در دهانش خشکاند و رو به من ادامه داد:
_کافی بود یه ذره، فقط یه ذره بلاهایی که هیرمان سرت آورده بود به مادرم میگفتی... اونوقت میدید ما هممون چطوری از خجالتش در میومدیم...ولی تو چکار کردی؟... فرار...مسخره ترین و کودکانه ترین کاری که برای همه ما شبهه ایجاد کنه و نفهمیم تو دلت با هیرمان هست و می‌بخشیش یا نه برات تموم شده هست و خدمتش برسیم...تو با این بازی که راه انداختی دست مارو هم برای هر حرکت و اقدامی بستی...