#شوک_شیرین #قسمت۵۴۶ بالاخره زبان سنگینم را در دهانم چرخاندم. | «شوک شیرین» مژگان قاسمی
#شوک_شیرین #قسمت۵۴۶ بالاخره زبان سنگینم را در دهانم چرخاندم. _ولی...هم تو میدونستی هم خاله سعادت...چکار کردین؟...هیچی...من مونده بودم و یه عده دوست نامهربون که براشون حکم عروسک بازی پسرشونو داشتم...چکار باید میکردم؟...فرار نمیکردم، چکار میتونستم بکنم؟ صورت هیراد به آنی سرخ شد و خاله سعادت با چشمانی که هم شاکی بود هم غمگین و نمزده جلو آمد و گفت: _یعنی اینقدر محرمم ندونستی که بیای ازم بپرسی خاله چیا رو میدونی و تا چه حد میدونستی؟...یا شاید اینقدر منو عوضی دونستی که بعد از اون همه سال زندگی کنارهم شناختت اینطوری بوده ازم؟ گیج و پر سوال نگاهش کردم. خاله همه چیز را میدانست این را دیگر خوب میدانستم چرا سعی داشت نشان دهد که خبر نداشته؟ بلند شدم با اینکه سرگیجه بدی داشتم کمی جلو رفتم و رو به خاله سعادت گفتم: _شما خبر نداشتی؟...شما نمیدونستی هیرمان پشت این ماجراست؟...این همه سال سکوت کردی که من توی این افکاری که برام رقم زده بود، دست و پا بزنم الانم وایستادید رو به روی من و دارید محکومم میکنید که چرا فرار کردم؟...من باید چکار میکردم وقتی کنار این همه نارفیق مونده بودم؟ اشکهای خاله سعادت به آرامی روی گونهچاش افتاد و با لبانی که از فشار سفید شده بود گفت: _متاسفم...متاسفم که این همه مدت فکر میکردم هر کس رو نشناسی منو خوب میشناسی... رو گرفت و قصد رفتن کرد اما دوباره به سمت من بازگشت و اینبار با چشمانی که کاملا" خیس بود و گلویی که از بغض گرفته بود گفت: _نمیخواستم برات بگم...ولی فکر کنم بدونی بهتر...لااقل وقتی از اینجا میرم با وجدان راحت میرم...جلوی بچهها هم بهت میگم که اگه فردا روز یادت رفت، یادت بیارن...