#شوک_شیرین #ادامه_قسمت۵۴۶ _وقتی هیرمان اومد خرم آباد و برا | «شوک شیرین» مژگان قاسمی
#شوک_شیرین #ادامه_قسمت۵۴۶
_وقتی هیرمان اومد خرم آباد و برام ماجرا رو گفت تا مدتها به روشایی که بلد بودم تنبیهش کردم...ولی چیا گفت؟!...مهم اینه بدونی که برام گفت اون شب با حال بد اومده بوده توی اتاقی که تو بودی و دیده که توی وضعیت بدی بودی ...اونم تلاششو کرده که همه رو بیدار کنه که به داد تو برسن...من برای همین میزان دونستن هر طور میتونستم حسابی که فکر میکردم باید صاف بشه رو صاف کردم...ولی قسم میخورم به روح همای عزیزم که خبر از میزان اتفاقات نداشتم...همین اندازه میدونستم و ولش نمیکردم تا هر طور شده با مشاور هماهنگ باشه و هر طور اون گفت عمل کنه...حتی نمیدونستم که به حرفهای مشاورتونم یکی در میون عمل میکنه...تنها چیزی هم که میدیدم به آب و آتیش زدن خودش برای آروم کردن جو اطراف تو بود...همین دلخوشم میکرد به دلی که داده بود...اینا رو گفتم بذار اینو هم بهت بگم...من به عشق هیرمان نسبت به تو ایمان دارم...اینقدر که مطمئنم هیچ کس رو به اندازه تو نه میخواد و نه به چشمش میاد...نه اینکه فکر کنی موقعیتشو نداشت... داشت...اینقدر دختر دورو برش بود و براش به آب و آتیش میزد که کافی بود اراده کنه...ولی اون به تنها چیزی که همیشه فکر میکرد خواستن و به دست آوردن دل تو بود... حرفهایش مثل آب روی آتشم بود و تازه داشتم این احساس به خواب رفته ام را بیدار میکردم. دلم چرکین بود ولی داشتم آرام میشدم و همین آرام شدن برای به صلابه کشیدن خودم کفایت میکرد. اینکه به قول هیراد چرا تا به حال سکوت و فرار را ترجیح داده بودم تا حرف زدن و شنیدن. خاله سعادت رو گرفت و بدون آنکه دیگر حرفی بزند رفت و من ماندم و هیراد و نگاه متاسفش. چرا داشتم شرمنده میشدم؟ مگر طلبکار این ماجرا من نبودم؟ _اینارو نگفتم که محاکمت کنم...گفتم که بشینی یه بار برای همیشه تکلیفتو با دلت مشخص کنی...بشین ببین دلوان، دختر کژال و اورهان بعد از پشت سر گذاشتن این همه مصیبت، الان چی میخواد واقعا؟... جلو آمد و رخ به رخم ایستاد. دقیق و نرم با همان مهربانی سابق نگاهم کرد و گفت: _هیرمان حالش خوبه...نمیگم عالی ولی اونقدری بهتر هست که چند روز یگه مرخصش کنیم...میخوام همینجا بهت قول بدم که نذارم بهت نزدیک شه تازمانی که تصمیم قطعیتو نگرفتی...به جون پرند، به جون مادرم...به جون خود هیرمان، دیگه نمیذارم نزدیکت شه تا زمانی که تصمیم قطعیتو بگیری...فقط خودم باهاعت در ارتباط میمونم تا از حالت مطمئن شم... مکث کوتاهی کرد و من چقدر حالم بد بود. _تو خواهرمی...همیشه گفتم...پای حرفمم هستم...بشین با خودت اینقدر فکر کن تا به یه نتیجه مطلوب برسی...ببین حاضری ببخشیش...حاضری بهش فرصت جبران بدی یا نه...نمیتونی..دلوان...حق مطلق با تو هست اگر نخوایش...حق کامل با تو هست اگر بخوای، نه فقط از هیرمان، از همه ما دور باشی...پس بدون هر تصمیمی بگیری ما کنارتیم...فقط...