Get Mystery Box with random crypto!

#شوک_شیرین #قسمت۵۴۷ عمیق به چشمانم خیره شد. _در کنار تمام اف | «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی

#شوک_شیرین
#قسمت۵۴۷
عمیق به چشمانم خیره شد.
_در کنار تمام افکارت ازت میخوام به احساسی که هیرمان بهت داره مطمئن باشی... اینو هم در نظر بگیر که اون با تمام خودخواهی و کارایی که از روی تصمیم ناگهانی گرفت برای درست کردنش هر کاری که میشد کرد...لااقل اینقدر موفق بود که تو با تموم نفرتت از جنس مذکر بازم تونستی بهش دل بدی...ازت میخوام لحظه‌های خوبتون رو هم به یاد بیاری بعد هر دو رو بذار توی دوتا کفه ی ترازو ببین کدومش بیشتر سنگینی میکنه...اگر دیدی جا داره...نه فقط به اون، به خودتم فرصت دوباره بده...خواهش میکنم...
دلم سنگین شده بود. لبخند کمرنگی زد و دست پرند را گرفت و با گفتن:
_ما امروز برمی‌گردیم...فکر کنم تنهایی برات بهترین تجویز باشه...اینطوری میتونی درست فکر کنی عزیزم...
داشتم خفه میشدم. چند قدم فاصله گرفت و دوباره برگشت و گفت:
_مادرم خیلی نگرانت دلوان...اگر به نتیجه رسیدی ازت خواهش میکنم اونو هم از نگرانی در بیاری...چون الان من تنها چیزی که میتونم بهش بگم غاینه که تورو دیدم و سلامت بودی..هیچ حرف دیگه ای نمیتونم بزنم چون...از تصمیم تو مطمئن نیستم...
گفت و با یک " خداحافظی" غمگین رو گرفت ولی پرند دستش را از دست او در آورد و گفت:
_لطفا" تو برو...بذار من باهاش خداحافظی کنم الان میام...
نگاه دقیقی به صورت پرند کرد و سری تکان داد و رفت. رفت و من موندم و سینه ای که دیگر جا برای سوختن نداشت. پرند با چند قدم بلند خودش را به من رساند و در آغوشم گرفت. آغوشی که برای اشک‌هایمان کافی نبود. هنوز از من دور نشده بودند و من دلتنگ بودم. واقعا من کجای این دنیا ایستاده بودم؟ چرا تکلیفم مشخص نبود؟
_اگر دوست داشتی به منم پیام بده...من هر موقع که بخوای هستم دلوان...چه بخوای با خانواده ما ادامه بدی، چه نخوای...تو برای من همیشه بهترین دوست هستی...
بوسیدم و بوسیدمش...جوری حرف میزدند که گویی آخرین باریست که قصد دیدن مرا دارند و چرا من باید از این تصور بترسم؟ رفتند و من ماندم. تنها تر از همیشه و فقط به یک چیز فکر می‌کردم. من چرا هیچ وقت نتوانسته بودم تکلیف خودم را با احساسات درونم مشخص کنم؟ چرا همیشه عمر به جغای عصبانی بود از خودم و بلاتکلیفی هایی که برای خودم میتراشیدم، از مادرم پدرم، اردلان خان، روزبه، خاله سعادت و حالا، هیرمان عصبانی بودم ولی هیچ وقت مقصر تمام این سردرگمی ها را در خودم نمیدیدم. در صورتی که اگر می‌خواستم واقع بین باشم من خودم مسئول تمام این احساسات ضد و نقیض هستم. کودکی و نوجوانی های من خیلی وقت بود به سر آمده بود چرا نتوانسته بودم استقلال تصمیم‌هایم را داشته باشم؟ هرچه بیشتر از خودم سوال میپرسیدم بیشتر یه این نتیجه میرسیدم که تمامش به خاطر یک چیز میتوانست باشد. من آدم پذیرش عواقب تصمیم هایم نبودم. مثل همین حالا که عاقبت خواستن هیرمان و شنیدن واقعیت ها را با فرار کردن و دل نگران کردن بقیه میخواستم جبران کنم. برای همین شکننده بودم. قدرتی که خودم از خودم سلب کرده بودم و چه بد بود رسیدن به این نتیجه ی بزرگ.
***