Get Mystery Box with random crypto!

«شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی

لوگوی کانال تلگرام ghasemi_roman — «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی ش
لوگوی کانال تلگرام ghasemi_roman — «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی
آدرس کانال: @ghasemi_roman
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 13.36K
توضیحات از کانال

و عشق
اگر با حضور
همین روزمرگی‌ها
عشق بماند !
عشق است...
💕💕💕
راه ارتباط اینستاگرامی ما: https://instagram.com/ghasemi_roman?igshid=1g5fvj847rjp9
آثار:
سازناکوک (در دست چاپ)
صبح غروب کرده‌ام (فایل فروشی)
حکم نظربازی (در دست چاپ)
شوک شیرین(آنلاین)

Ratings & Reviews

1.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

2


آخرین پیام ها 4

2023-05-15 20:30:40 #شوک_شیرین
#قسمت۵۳۹
رنگ پریده ی مراد و نفسی که در سینه حبس کرده بود تا ادامه صحبت های اورهان را بشنود حال سعادت را زیر و رو کرد. به خوبی میشد تشخیص داد که اتفاقی افتاده اما نه زبانی برای پرسیدن داشت و نه حتی توانی برای حرکت. مملو از احساس ترس و نگرانی بود.
_چـ...چی شده؟
به زبان ترکی گفت. نمی‌خواست اگر خبر بدی را دریافت میکند عکس العملش سعادت را باخبر کند. اورهان برخلاف او هیچ جوابی نداد اما تغییر زبانش برای او مشخص کرد که در موقعیت خاصیست.
_بابا...لطفا" چیزی بگو...بانو، بانو طوریشون شد؟
حتی اسمش را هم برای اینکه سعادت را هوشیار نکند نبرد اما دلش مالامال غم شده بود که بالاخره زبان اورهان باز شد و با اشکهایی که کل صورتش را پوشانده بود، لرزان گفت:
_توی کماست...دوبار ایست قلبی کرد ولی برش گردوندن اما الان با هوشیاری پایین توی کماست...
چشمان مراد آرام و با درد بسته شد و همین برای خبردار شدن روح سعادت کافی بود و قبل از آنکه مراد بتواند عکس العملی نشان دهد گوشی را از میان دستان مراد گرفت و با صدای ترسانی گفت:
_بگو زندست...بگو اورهان...بگو خواهش میکنم...
نه مراد انتظار چنین عکس العملی را داشت و نه اورهان هر دو گمان می‌کردند که سعادت با تغییر زبانشان متوجه حرفهایشان نشده اما برای سعادتی که این روزها بیتاب اتفاقات اخیر بود کوچکترین رفتار آنها می‌توانست حاوی یک خبر باشد. با اینکه خوب میدانست اینگونه گرفتن گوشی از دست مراد اصلا" شایسته‌ی او نبود،بازهم تاب نیاورد.
_اورهان حرف بزن...حرف بزن...
تُن صدایش داشت بالا میرفت و تمامش از استرسی بود که می‌کشید. همگیشان خوب میدانستند که این اتفاق دیر یا زود رخ میدهد اما باز هم برایشان پذیرش این ماجرا راحت نبود.
_چی بگم...اگر به هوشیاری چهار میگن زنده، فعلا زندست...
از درون فرو ریخت. بغض صدایش و دردی که داشت میکشید برای سعادت ملموس بود. خوب میتوانست درک کند حال عاشقی که بعد از سالها داشت برای بار دوم و همیشه عشقش را میباخت. نه اینکه تجربه ای داشته باشد، نه...او فقط این دردها را در کژال هم دیده بود. در زرین و خان و حتی در هیرمان و دلوانی که هیچ خبری از حالشان نداشت.
_الان کجاست؟
نفسش هم سوز داشت.
_جسمش اینجا...روی تخت icuولی روحش...نمیدونم سعادت...دیگه نمیدونم با این بی وفای دوست داشتنی چکار کنم...
بغضش ترکید و بلند و پر از حسرت شروع به گریه کرد. گریه هایی که دل سنگ را هم آب میکرد. حق با او بود، بازنده امروز با اختلاف خودش محسوب میشد.
2.8K views17:30
باز کردن / نظر دهید
2023-05-13 20:31:12 #شوک_شیرین
#ادامه_قسمت۵۳۸

سعادت لطیف تر از قبل دمی گرفت و سری تکان داد.
_می‌شه آروم باشی لطفا"...خب، طبیعیه که منم نگران باشم...اینو خوب می‌دونی که دلوان برای من حکم دختر خودمو داره...من...من اصلا" قصد ناراحت کردن تو رو نداشتم...تو برای من...مثل هیراد و هیرمان می‌مونی...

مراد که خوب متوجه فروکش شدن خشم سعادت شده بود بی آنکه تغییری در رفتارش ایجاد کند با همان سرسنگینی دوباره ماشین را به حرکت در آورد و گفت:
_لطف شماست ولی من در واقعیت فقط یه آشنا محسوب می‌شم که اولویتش خانوادشه...اینو دیگه خوب باید بدونید که اولویت من اول اورهان خان و حالا دلوان هستش...
سردی کلامش کام سعادت را تلخ کرد و زبانش را بست. اصلا" توقع این قاطعیت را نداشت اما واقعیت این بود که او به همین جدیت کل زندگیش را گذرانده بود. جدیت در پس زدن مادری بی وفا.
جدیت در نگه داشتن ناپدری مهربانی که از هزاران پدر برایش بیشتر سنگ تمام گذاشته بود و جدیت در دلی که به خاطر اورهان و دلوان، مجبور به پس زدنش می‌شد. دلی که مجوز خواستن دلوان را خیلی وقت پیش برایش صادر کرده بود و دستور سوختن می‌داد.
هنوز به پیچ اول خیابان منتهی به خانه نرسیده بودند که گوشی مراد زنگ خورد و نام اوهان به رویش افتاد. با عجله و نگرانی تمام ماشین را به کناری زد و با قلبی که به شدت در تپش بود، تماس را وصل کرد.
_الو، بابا...

در تکاپوی شنیدن صدای اورهان بود که با شنیدن صدای گرفته و تلخ اورهان دنیا بر سرش آوار شد.
_مُراد...باختم بابا...بد باختم...
4.0K views17:31
باز کردن / نظر دهید
2023-05-12 22:17:36 .

-مــامــان؟ بابا ناخودا(ناخدا) فقط دَلیا(دریا) لو(رو) دوش داله؟

دستم بی حرکت می ماند و نگاهم را به دخترک زیبایم که بغ کرده روی کانتر نشسته و پاهایش را تکان می داد می دوزم!

-چرا این حرفو میزنی مامان جان؟

لبانش را غنچه می کند و من برای آن بغض لوسش چگونه جان ندهم؟

-آخه... آخه هیش وخت(هیچ وقت) نیمیاد منو ببینه!

شعله ی گاز را کم می کنم و به سمت دخترکم می روم! دستم را دو طرف بدن کوچکش می گذارم و لب می زنم:

-نه عزیزم... بابا ناخدا فقط سرش شلوغه، کاراش زیادن! وگرنه اون عاشق توئه... شبا که سرش خلوت می شه به من پیام میده تا عکساتو براش بفرستم! بابا ناخدا شما رو بیشتر از همه چیز دوست داره خوشگل من!

چشمان روشنش از ذوق برق می زنند:

-وای مامانی تولوخدا لاس(راست) می گی؟

لبخند تلخی به ذوقش می زنم! این حسرتش ذره ذره عمر مرا کوتاه می کرد!

-آره عزیزم...

پس میسه(میشه) منم شبا تا خیلی دیر بیدال(بیدار) بمونم با بابایی صوبت(صحبت) کنم؟

جا می خورم! چه باید می گفتم به آهوی کوچکم؟ این بار چه دروغی می گفتم؟

-نه آهو جان نمی شه شما شبا باید زود بخوابی... وگرنه بابا هم ناراحت می شه!

سرش را به چپ و راست تکان می دهد و لب می زند:

-من نمی خوام بابا ناخودا ازم نالاحت(ناراحت) بِسه(بشه)!

می خواهم چیزی در جوابش بگویم که در یک لحظه صدای در زدن وحشیانه ی کسی هر دویمان را از جا می پراند!

-باز کن این درو لامصب... باز کن بیشرف!

صدای آشنای همایون باعث لرزش دست و بدنم می شود! بدبخت شده بودم؛ او اینجا چه می کرد؟

-مامان جان برو تو اتاقت تا نگفتم هم بیرون نیا باشه؟

روی زمین می گذارمش و آهو با چشمان گرد شده اش سری تکان می دهد:

-باسه(باشه).

شالی به سر می کنم و در را باز می کنم! چشم در چشمان به خون نشسته اش می دوزم و سعی می کنم اول کاری خودم را نبازم:

-چته در خونمو شکوندی... هر چند از کسی که کل عمرشو وسط آب بوده انتظار بهتری نمیشه داشت!

یک قدم نزدیک می شود و من همان یک قدم را به عقب بر می دارم!

-می خوای منو سگ کنی نه؟ تو روم وامیستی قلدری هم می کنی وقتی بچه ی منو این همه سال قایم کردی و چیزی نگفتی؟

یکه خورده نگاهم را به چشمان غرق در خونش می دوزم!

-تــ...تو چی داری می گی دیوونه شدی؟ بچه ی تو کیه اصلا؟

می خواهد چیزی بگوید که همان لحظه صدای پر ذوق آهو به گوش می رسد:

-بابایـــی.... آخ جون بابایی اومده!

من و همایون خشک می شویم! من از دیداری که بینشان شکل گرفته و همایون هم از دیدن دخترش بعد از سال ها بی خبری!

-دختر... دختر منه؟

پشتم بی رمق به در می چسبد و امروز دیگر چه روز نحسی بود؟ دیدارشان نباید این گونه شکل می گرفت چه می کردم من!

-بیا ببینم کوچولو...

آهو به سمتش میدود و دخترکم به آزویش رسیده... باید خوشحال باشم اما بیشتر می ترسم! می ترسم از همایون کینه ای که مرا از آهویم جدا کند!

-من اسم دارم بابایی... باید بهم بگی آهو خانم!

لبخندی روی لبش می نشیند و گونه ی آهو را آرام می بوسد!

-آهو خانم دوست داره بیاد پیش باباش؟

چشمانم از ترس گشاد می شوند!

-آره... آهو دوشت داره با مامانی و بابایی با هم زندگی کنیم!

چشم به چشمم می دوزد و می غرد:

-زندگی می کنیم دخترم... زندگی می کنیم!

بعد هم رو به من ادامه می دهد:

-با هم عقد می کنیم تا بمونی بالای سر بچه‌م... فقط چون آهو اینو میخواد! یادت هم نره که تـو دیگه توی قلب هما جایی نداری،پس انتظار وفاداری از من نداشته باش!


https://t.me/+HTK3SrqGyJs4ZTc0

ناخدا همایونِ بایندر، شیفته و شیدای دخترعمه‌ی کوچیکش، مریمِ.
دختری که محبوبِ خانواده ست و دل در گروِ همایون داره.
درست دو هفته مونده به وصال، رازی از گذشته برملا میشه و پدر مریم با قساوت دخترش رو شبانه و پنهان به عقد سبحان، پسر برادرش درمیاره تا از همایون دورِش کنه.
صبحِ عروسی، دیگه مریمی نیست که قلبِ همایونش باشه.
همایون با دلی شکسته و قلبی پر از کینه و نفرت، دیارش رو به مقصد دریا ترک میکنه و پنج سال از عمرش رو روی آب ها میگذرونه.
حالا بعد از پنج سال اون برگشته تا انتقام دل شکسته اش رو از باعث و بانی اش بگیره!
و در نظر اون، باعث و بانیِ عشق نافرجامش، کسی نیست جز؛ مریم!



https://t.me/+HTK3SrqGyJs4ZTc0
https://t.me/+HTK3SrqGyJs4ZTc0
https://t.me/+HTK3SrqGyJs4ZTc0
543 views19:17
باز کردن / نظر دهید
2023-05-12 22:17:35 _قلب جنین تشکیل شده عزیزم؛ قانون بهمون اجازه سقط نمی ده؛ مگر که مشکل جدی ای باشه و اونم باید مدارکی مبنی بر وجود مشکل داشته باشیم.


با ترس به ساعت نگاه می کنم و از استرس تند پاهام رو تکون می دم.


_خواهش می کنم خانم دکتر؛ من نمی تونم این بچه رو نگه دارم.


دکتر تیکش رو به صندلی می ده و با چشمای ریز شده نگاهم می کنه.


_چرا عزیزم؟! شوهرت بچه نمی خواد؟!


نیشخندی که یهو روی لبام اومد کاملا غیر ارادی بود.


_خوش خیالیا دکتر شوهرم کجا بود؟! تو رو جون عزیزت را نداره یه کار واسم بکنی؟!


_یعنی چی دختر جون؟! یعنی بچت...


نذاشتم حرفش تموم شه و خودم فوری لب زدم:


_آره حروم زادست؛ نمی خوام دنیا بیاد؛ نمی تونم بذارم دنیا بیاد.


دکتر با تحقیر به سر تا پام نگاه کرد؛ خوب می تونستم بفهمم چیا داره راجبم فکر می کنه.


_ببین دختر خانم من...


_شما گوش کنید خانم دکتر؛ می دونم دارین به چی فکر می کنید اما... اما من...


صدام به شدت می لرزید؛ دست و پاهام بیشتر و بغض تو گلوم هم شده بود قوز با قوز.


_من... من نمی دونم... پدر این... این بچه کیه... نه چون... با آدمای زیادی بودم... نه... من... من فقط قربانی شدم... قربانی تجاوز... از... از سمت کسی که... حتی نذاشت چهرش رو... ببینم...


دکتر تو سکوت داشت به حرفام گوش می کرد و لحظه به لحظه جای اخم و بدبینی تو چشماش تعجب بیشتری می نشست.


_چطور این اتفاق افتاد؟!


دست لرزونم رو زیر چشمام کشیدم و نم اشکی که کم بود بچکه رو گونم رو پاک کردم.


_من... من خونه تنها... بودم... نمی دونم... نمی دونم چطور... اومد تو... خونم... منو از پشت... یهو... یهو گرفت و...


نتونستم ادامه بدم و اشکام با شدت روی گونه هام چکیدن.


خانم دکتر که حالمو دید سمتم اومد و سرم رو تو بغلش گرفت.


_هیس دختر جون؛ اشکال نداره؛ درستش می کنیم باشه؟! آروم باش عزیزم؛ آروم.


_باید این... بچه رو... بندازم... تو رو خدا... کمکم کنید... خواهش می کنم...


دکتر کمی با تردید نگاهم کرد ولی در آخر سرکی به بیرون از اتاق کشید وقتی دید من آخرین بیمارش هستم برگشت اتاقو گفت:


_تنها وقتی که می تونم انجامش بدم الانه؛ بیمار دیگه ای ندارم و وقتم آزاده؛ اگه می تونی برو پشت پرده دراز بکش و لباساتم کامل در بیار.


با شک نگاهی به ساعتم انداخت؛ هنوز یه ساعت از تعطیلی مدرسم مونده بود؛ یعنی می رسیدم؟!


بی حرف پشت پرده رفتم با در آووردن همه لباسام روی تخت دراز کشیدم.


هر چی منتظر موندم خبری از دکتر نشد؛ سرکی کشیدم با دیدن جای خالیش تعجب کردم.


_دنبال کسی می گردی؟!


وحشت زده از صدایی که شنیده بودم سرم رو برگردوندم و مردی رو دست به سینه با کت و شلوار مشکی مقابلم دیدم.


_شما... شما کی... هستین؟!


مرد با پوزخند نگاهم کرد و با یه قدم بلند مقابلم ایستاد.


_من؟! یعنی می خوای بگی فراموش کردی شب پر خاطره ای رو که باهم داشتیم؟!


یکم طول کشید تا منظورش رو بفهمم ولی وقتی فهمیدم رنگ از رخم پرید و تموم بدنم یخ کرد.


_تو... تو همون...


دستاش رو دو طرف روی تخت ستون کرد و با نگاهی بی نهایت سرد خیره چشمام شد و لب زد:


_همونی که اولین بارت رو باهاش تجربی کردی و حالا قدم گذاشتی اینجا تا نطفش رو از بین ببری؛همونی که زیر تنش جیغ و فریاد کردی و حالا با بی حواسی اومدی و از خواهر همون مرد درخواست کمک کردی؛ درست فکر کردی؛ من همون مردم؛ همون مرد اون شب بی اندازه زیبا....
https://t.me/+G0HptTfC0BkxZDhk
https://t.me/+G0HptTfC0BkxZDhk
https://t.me/+G0HptTfC0BkxZDhk
314 views19:17
باز کردن / نظر دهید
2023-05-12 22:17:35 - به سیبیلات قسم بوسم نکنی، آگهی میدم برای استخدام یه ماچ کننده‌ی حرفه ای!

بی توجه به جیغ و دادم، فک قفل شده اش را تکان میدهد و خفه میغرد:

- جیغ نزن وسط راهرو با اون صدای پدر دَرآرِت. تو بیخود میکنی با منِ خاک بر سر که با غیرتم تهدیدم میکنی بیشعور.

پوزخندی نثارش میکنم. دست به کمر می زنم و با سلیطه بازی سرم را تکان می دهم و ادا درمی آورم:

- دلم میخواد جیغ بزنم، تو رو سننه دکتر جونم؟

نوچی میکند و یکهو بلند تر از قبل جیغ میکشم:

- خاک تو سر من با دوست پسر انتخاب کردنم. دوست پسر ملت بوسه فرانسوی اولویتشه، مال من خواجه ست. حتی بلد نیست یه لب ساده بگیره!


پا می کوبم و رگ غیرت او بیرون می زند. دست مشت شده و حتی چشمان خون افتاده اش نمی توانند خفه ام کنند.

- ایهاالناس من دردمو به کی بگم؟ آقا من میخوام، لَب میخوام! یکی نیست یه لب جانانه به من بده؟

- دارم تحمل میکنم، به ولای علی قسم نیای پایین یه جوری میارمت پایین که به گوه خوری بیفتی!

می توپم:

- بی ادب، حداقل وعده بده یه جوری ازت لب میگیرم که کبود بشی! با این تهدیدا که کک من نمی گزه جناب دکتر.

نفس بند آمده. دارم میبینم که چگونه سخت نفس میکشد. الکی که نیست، غیرتش را به جوش آورده ام. با خشم و تعصب میگوید:

- که لب میخوای؟ آره؟

- آره لب میخوام، حرفیه؟ اصلا تو که بلد نیستی چرا پس وقتمو تلف میکنی؟ برو کنار یه بوسنده‌ی حرفه ای پیدا کنم.

میخواهم باز صدا پس کله بیندازم و معرکه بگیرم، با چنان سرعتی پله های کلینیک را بالا می آید که وحشت زده جیغ میکشم.

روی پله‌ی می افتم و او رویم خیمه میزند و با جنون میگوید:

- خفه شو، خفه شو فقط. بیشعور، نفهم، احمق...

در آن گیر و دار خنده ام میگیرد. به سختی قورتش میدهم اما او میبیند و بدتر دیوانه میشود.

- اره بخند! تو نخندی کی بخنده؟ دارم سکته میکنم از دستت، به موت قسم لباتو جر میدما!

با ناز یقه ی کتش را میچسبم و ارد میدهم:

- خوب جر بده، کیه بدش بیاد؟

با عشق و هیجان و جنون نگاهم میکند.
نفس ندارد. نفسش را بریده ام و او میغرد:

- غیرتمو بازی نده، چشم؟

پلک میزنم و ناز میریزم: چشم!

موهایم را چنگ میزند و مماس با لب هایم مینالد:

- قربون چشاش.

تا میخواهد کار را تمام کند، یک صدایی میگوید:

- خانم کی بوسنده میخواست؟ لبای من در خدمت شما، اوف حال میکنیدا! لبو دادی رفت خوشگل؟

چشم گرد میکنم و شاهرخ با عربده ای به سمتش می رود....

https://t.me/+6tFOUoVsea5iMmI0
https://t.me/+6tFOUoVsea5iMmI0

اینجا یه دختر داریم وزه، آتیش پاره، عامل سکته های ناقص دکتر شاهرخ مهران
بس که شیطونه، خود شیطونم درس میده. انقدر سلیطه بازی درمیاره که دوست پسرش یعنی جناب دکتر شاهرخ مجبور میشه برای حفظ کردن دوست دختر خوشگل و مامانی اش عقدش کنه.
حالا فک کن یه آقای خوشتیپ و سر سنگین با این وزه خانم ما بره زیر یه سقف!
او اوه اگه گفتید چی میشه؟ بـــــــــــله، درسته واویلا


https://t.me/+6tFOUoVsea5iMmI0
370 views19:17
باز کردن / نظر دهید
2023-05-12 22:17:35 _همه منو به اسم حرومزاده خاندان جابر میشناسن!

https://t.me/+B-zHrv2_OPdlMDRk

_من... من بخاطر تو روان مریضم و درمان کردم...
لارا منه مریض روانی بخاطر تو خوب شدم!


لارا همون‌طور که اشک صورتش و خیس کرده بود، گفت:
_من لیاقت دوست داشته شدن و ندارم!
من تو تنفر و خشم بزرگ شدم.
م...من عشق و نمیشناسم رادین...
تو کنار من خوشبخت نمیشی!


سری به معنای نه تکون دادم و گفتم:
_میخوامت!
همین طوری که هستی میخوامت.
این کار و با من و خودت نکن.
بری ایتالیا بابات دیگه نمیزاره برگردی!


لارا همون‌طور که قدم قدم عقب می رفت، گفت:
_از بچگی همه منو حرومزاده خاندان جابر صدا می کردن!
من پر از تنفرم...
من با خودم عهد بستم از جنس مذکر متنفر باشم...
اما...اما تو هر چی عهد و پیمان داشتم و شکوندی !
منو عاشق خودت کردی اما ...اما من نمیزارم تو بسوزی...


میدونستم اگه سوار اون ماشین میشد، دیگه محال بود من حتی اسمش و بشنوم، باباش میخواست ببرتش ایتالیا پیش خودش و معلوم نبود باز میخواست چه بلایی سرش بیاره!


_من دوست دارم دختر...
میفهمی ؟!
حداقل تو تنهام نزار مثل بقیه!
به خداوندی خدا توعم بخوای تنهام بزاری ایندفعه خودم و خلاص می کنم!



دست سردش و که تو دستام گرفته بودم و از دستم بیرون کشید و همون‌طور که با پشت دست اشکاش و پاک میکرد گفت:
_تنها ارزویی که با این قلب مرده میتونم بکنم ، آرزوی خوشبختی توعه عشق ممنوعه من...



ناباور سرش و چپ و راست می کرد و همون‌طور که گریه می‌کرد گفت:
_این طوری نگو !
سختش نکن رادین ...
دل پاک تو نمیتونه دل سیاه منو تحمل کنه.‌‌..
من سردم...
خشکم...
همه ویژگی های بد تو من هست، نمیخوام، نمی‌خوام قلب تمیزت اسیر دل سوخته من بشه‌...


در و باز کرد و قبل از اینکه بخوام چیزی بگم یا کاری کنم، گفت:
_مراقب قلب مهربونت باش!
دل من همیشه با صدای ضربان قلب تو نفس میکشه...

https://t.me/+B-zHrv2_OPdlMDRk

لارا جابر ، دختر معروف ترین بیزینس من ایتالیا، دختری که همه اونو به نام حرومزاده خاندان جابر میشناسن!
لارایی که ناخواسته وارد زندگی رادین میشه، رادینی که یه بیمار روانیه و عشق از دست رفته اش و تو لارا پیدا میکنه و بخاطرش درمان میشه اما...
587 views19:17
باز کردن / نظر دهید
2023-05-11 20:30:34 #شوک_شیرین
#قسمت۵۳۸

_مثل اینکه بدجور بدهکار شدم...چه بد که این طور شد...چون من اگه طبق حرف بابام نبود الان نه خونه بختیاریا بودم نه اجازه می‌دادم دلوان تنها باشه، اونم با پسری که اینقدر بهش آسیب زده که حال دلش روز به رز بدتر می‌شه و بهتر نمی‌شه...

گفت و پایش را روی ترمز گذاشت و با نگاهی یخ زده و سرد که در تصور سعادت نبود به سمتش چرخید و ادامه داد:
_اشتباه برداشت نکنید خانم سعادت...من شناخت شما رو هم از پدرم دارم. پدرم کی هست؟ اورهان آتاگل پدر خونی دلوان و قطعا" ارزش اون دختر برای من مثل یه دختر عادی نیست که اجازه بدم همه چیز بهش تحمیل بشه و بدتر از اون...به خودم و خانواده ی خودم تحمیل بشه...ضمن اینکه...

نفسی گرفت و چشم در چشم سعادت دندان قروچه ای کرد و گفت:
_اگر ناراحت این دوستی هستید من مایل هستم همین جابهش خاتمه بدم و برم و حق آقازادتونو بذارم کف دستش آخرشم دست دلوان رو بگیرم و از این کشور برای همیشه برم...قابل ذکر هست که من ذره ای برای اینجا موندن نه تلاشی می‌کنم و نه علاقه ای دارم...اینو هم در خودم می‌بینم که برای دلوان کاری کنم که هیچ وقت...تاکید می‌کنم، هیچ وقت دلتنگ این خاک و این مرز و بوم نشه...
جوابی دندان شکن و کوبنده که حساب کار را اساسی به دست سعادت داد. چرا گمان می‌کرد می‌تواند نفوذی که اورهان به روی مراد دارد را او هم به حساب سن و سالش داشته باشد؟ یا چرا گمان می‌کرد که او هم مثل هیراد و هیرمان است و به راحتی می‌تواند حرف‌هایش را در مقابل او به کرسی بنشاند؟ او مراد بود. پسری که سال‌ها برای زندگی در این دنیا امتحانات مختلف پس داده بود و تنها امید زندگیش را در پناه سایه ی پدرانه ی اورهان یافته بود. پس دلیلی برای این تصور وجود نداشت.
1.9K views17:30
باز کردن / نظر دهید
2023-05-10 19:39:34
رمان حکم نظربازی


به قلم مژگان قاسمی


خلاصه
یک حقیقت شوکه کننده در پس یک دیدار خاص... دختری زیبا با استعدادهای ویژه که برای جدایی از همسر خودش در دادگاه حاضر میشود، با مردی از جنس بهرام مهراد، یک سیاستمدار بزرگ و پر قدرت برخورد میکند...مردی که با دیدن چهره ی آشنای او تمام گذشته ی بر باد رفته اش زنده میشود...
یک عاشقانه ی ناب در انتظار مردی که برای فهمیدن واقعیت وجودی همتا راهی بازی سرنوشت میشود...


#عاشقانه #معمایی #سیاسی


ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 321 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین ادامه رمان رو مطالعه کنین، رمان بصورت هفتگی بروزرسانی می شود و هنوز کامل نیست.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/
1.5K views16:39
باز کردن / نظر دهید
2023-05-09 20:30:27 #شوک_شیرین
#ادامه_قسمت۵۳۷

_زرین جان...آبجی من با مراد جان می‌رم اون خونه و میام..می‌خوام یه سری چیزا بردارم برا کارگاه..گفتم به مراد زحمت می‌دم.
زرین بدون نگاه کردن به او دستی برایش تکان داد و به باغ خانه خیره شد. خوب می‌دانست که سعادت برای سوال و جواب کردن مراد را با خودش می‌برد اما ذهنش اینقدر آشوب بود که نمی‌توانست مانع شود. تا رسیدن به مقصد سعادت زیر لب مداوم ذکر گفت و از خدا طلب آرامش کرد اما قبل از اینکه به خانه برسند به حرف آمد و رو به مراد گفت:
_تو از دلوان خبر داری، نه؟
سوال یکباره اش مراد را دستپاچه کرد اما خیلی کوتاه و مقطعی. سعادت منتظر بود که مراد او را بپیچاند یا حرف سربالا بزند اما مراد با آرامش گفت:
_آره، خبر دارم...چطور؟
جدیت لحنش نشان می‌داد که قصد کوتاه آمدن ندارد.
_و می‌دونستی که هیرمان و ما این همه مدت دنبالش می‌گشتیم واسه همین گوشیتو خاموش کرده بودی، آره؟
اخم های مراد خیلی محسوس در هم شد و پایش را روی گاز گذاشت اما زیاد زمان نبرد و با همان حالت قبل دوباره جواب داد:
_بله، خبر داشتم دنبالش هستید و واسه همین از دسترس خارج شدم...
توقع اینطور قاطع بودن را اصلا" نداشت اما او شناخت زیادی از مراد نداشت.
_عجب...اونوقت دست رفقات با خانواده ی ما هم می‌دی آره؟
حرفی که اصلا" خوشایند واقع نشد و قبل از آنکه بتواند درستش کند مراد بود که به خروش افتاد و با صدای بمی گفت:
2.6K views17:30
باز کردن / نظر دهید
2023-05-07 20:30:44 #شوک_شیرین
#قسمت۵۳۷
_تلفنشو جواب نمی‌ده...چکار کنم خدایا...دارم سکته می‌کنم...مراد جان، پسرم تو بازم زنگ بزن...بزن ببینم چی شد آخه یه دفعه...
نگرانی در رج به رج صورت مراد موج می‌زد اما خوب می‌دانست که قرار نیست فعلا از اورهان خبری شود. فقط چشمی گفت و شماره اورهان را گرفت. طبق معمول تماس بی جواب قطع شد و " هوف" کلافه ای از دهان مراد بیرون آمد. سری به تاسف برای زرین، سعادت و هیراد که هر کدامشان در بالاترین حد نگرانی به سر می‌بردند، تکان داد و گفت:
_جواب نمیده...
سعادت تسبیحش را دوباره از سر گرفت و غمگین گفت:
_دلم گواه خوبی نمی‌ده...حس خوبی ندارم...
زرین که از همه بی‌تاب تر بود جوابش را مثل خودش داد.
_منم همینطور...اصلا" همون لحظه که اورهان قطع کرد و رفت من دلم هزار راه رفت اونم با اون صدای وحشتناکش...
دستی به صورتش کشید و با چهره ای که از فرط افکار وحشتناک سرخ شده بود از جایش بلند شد و مرضیه را صدا کرد.
_مرضیه،مرضیه جان...دمنوش منو بیار توی بالکن عزیزم...
نیاز به هوای تازه داشت. اورهان یک ساعت پیش تماس گرفته بود و از حال بد کژال و اینکه خواسته بود با آنها صحبت کند حرف زده بود اما قبل از اینکه گوشی را به اوبدهد با " یا خدای" ترسناکی تماس را قطع کرده بود و تا همین لحظه که هر کدامشان جدا، جدا به او زنگ زده بودند تا شاید دلیل آن صدا و لحن را بفهمند هنوز جوابشان را نداده بود.
_مراد...خاله میای با من بریم اون خونه و برگردبم؟
سعادت بود که در حال آماده شدن و رفتن به خانه بود. در اصل می‌خواست موقعیتی برای صحبت با مراد پیدا کند.
_البته...بریم...
مراد از خدا خواسته با او همراه شد و همانطور که پشت سرش برای رفتن به خانه می‌رفت به هیراد که دست پرند را در دستانش گرفته بود و آرام نوازششان می‌کرد دست داد.
4.0K views17:30
باز کردن / نظر دهید