Get Mystery Box with random crypto!

#شوک_شیرین #ادامه_قسمت۵۳۷ _زرین جان...آبجی من با مراد جان می | کانال رسمی مژگان قاسمی

#شوک_شیرین
#ادامه_قسمت۵۳۷

_زرین جان...آبجی من با مراد جان می‌رم اون خونه و میام..می‌خوام یه سری چیزا بردارم برا کارگاه..گفتم به مراد زحمت می‌دم.
زرین بدون نگاه کردن به او دستی برایش تکان داد و به باغ خانه خیره شد. خوب می‌دانست که سعادت برای سوال و جواب کردن مراد را با خودش می‌برد اما ذهنش اینقدر آشوب بود که نمی‌توانست مانع شود. تا رسیدن به مقصد سعادت زیر لب مداوم ذکر گفت و از خدا طلب آرامش کرد اما قبل از اینکه به خانه برسند به حرف آمد و رو به مراد گفت:
_تو از دلوان خبر داری، نه؟
سوال یکباره اش مراد را دستپاچه کرد اما خیلی کوتاه و مقطعی. سعادت منتظر بود که مراد او را بپیچاند یا حرف سربالا بزند اما مراد با آرامش گفت:
_آره، خبر دارم...چطور؟
جدیت لحنش نشان می‌داد که قصد کوتاه آمدن ندارد.
_و می‌دونستی که هیرمان و ما این همه مدت دنبالش می‌گشتیم واسه همین گوشیتو خاموش کرده بودی، آره؟
اخم های مراد خیلی محسوس در هم شد و پایش را روی گاز گذاشت اما زیاد زمان نبرد و با همان حالت قبل دوباره جواب داد:
_بله، خبر داشتم دنبالش هستید و واسه همین از دسترس خارج شدم...
توقع اینطور قاطع بودن را اصلا" نداشت اما او شناخت زیادی از مراد نداشت.
_عجب...اونوقت دست رفقات با خانواده ی ما هم می‌دی آره؟
حرفی که اصلا" خوشایند واقع نشد و قبل از آنکه بتواند درستش کند مراد بود که به خروش افتاد و با صدای بمی گفت: