#شوک_شیرین #قسمت۵۳۷ _تلفنشو جواب نمیده...چکار کنم خدایا...دارم سکته میکنم...مراد جان، پسرم تو بازم زنگ بزن...بزن ببینم چی شد آخه یه دفعه... نگرانی در رج به رج صورت مراد موج میزد اما خوب میدانست که قرار نیست فعلا از اورهان خبری شود. فقط چشمی گفت و شماره اورهان را گرفت. طبق معمول تماس بی جواب قطع شد و " هوف" کلافه ای از دهان مراد بیرون آمد. سری به تاسف برای زرین، سعادت و هیراد که هر کدامشان در بالاترین حد نگرانی به سر میبردند، تکان داد و گفت: _جواب نمیده... سعادت تسبیحش را دوباره از سر گرفت و غمگین گفت: _دلم گواه خوبی نمیده...حس خوبی ندارم... زرین که از همه بیتاب تر بود جوابش را مثل خودش داد. _منم همینطور...اصلا" همون لحظه که اورهان قطع کرد و رفت من دلم هزار راه رفت اونم با اون صدای وحشتناکش... دستی به صورتش کشید و با چهره ای که از فرط افکار وحشتناک سرخ شده بود از جایش بلند شد و مرضیه را صدا کرد. _مرضیه،مرضیه جان...دمنوش منو بیار توی بالکن عزیزم... نیاز به هوای تازه داشت. اورهان یک ساعت پیش تماس گرفته بود و از حال بد کژال و اینکه خواسته بود با آنها صحبت کند حرف زده بود اما قبل از اینکه گوشی را به اوبدهد با " یا خدای" ترسناکی تماس را قطع کرده بود و تا همین لحظه که هر کدامشان جدا، جدا به او زنگ زده بودند تا شاید دلیل آن صدا و لحن را بفهمند هنوز جوابشان را نداده بود. _مراد...خاله میای با من بریم اون خونه و برگردبم؟ سعادت بود که در حال آماده شدن و رفتن به خانه بود. در اصل میخواست موقعیتی برای صحبت با مراد پیدا کند. _البته...بریم... مراد از خدا خواسته با او همراه شد و همانطور که پشت سرش برای رفتن به خانه میرفت به هیراد که دست پرند را در دستانش گرفته بود و آرام نوازششان میکرد دست داد.