Get Mystery Box with random crypto!

_قلب جنین تشکیل شده عزیزم؛ قانون بهمون اجازه سقط نمی ده؛ مگر ک | کانال رسمی مژگان قاسمی

_قلب جنین تشکیل شده عزیزم؛ قانون بهمون اجازه سقط نمی ده؛ مگر که مشکل جدی ای باشه و اونم باید مدارکی مبنی بر وجود مشکل داشته باشیم.


با ترس به ساعت نگاه می کنم و از استرس تند پاهام رو تکون می دم.


_خواهش می کنم خانم دکتر؛ من نمی تونم این بچه رو نگه دارم.


دکتر تیکش رو به صندلی می ده و با چشمای ریز شده نگاهم می کنه.


_چرا عزیزم؟! شوهرت بچه نمی خواد؟!


نیشخندی که یهو روی لبام اومد کاملا غیر ارادی بود.


_خوش خیالیا دکتر شوهرم کجا بود؟! تو رو جون عزیزت را نداره یه کار واسم بکنی؟!


_یعنی چی دختر جون؟! یعنی بچت...


نذاشتم حرفش تموم شه و خودم فوری لب زدم:


_آره حروم زادست؛ نمی خوام دنیا بیاد؛ نمی تونم بذارم دنیا بیاد.


دکتر با تحقیر به سر تا پام نگاه کرد؛ خوب می تونستم بفهمم چیا داره راجبم فکر می کنه.


_ببین دختر خانم من...


_شما گوش کنید خانم دکتر؛ می دونم دارین به چی فکر می کنید اما... اما من...


صدام به شدت می لرزید؛ دست و پاهام بیشتر و بغض تو گلوم هم شده بود قوز با قوز.


_من... من نمی دونم... پدر این... این بچه کیه... نه چون... با آدمای زیادی بودم... نه... من... من فقط قربانی شدم... قربانی تجاوز... از... از سمت کسی که... حتی نذاشت چهرش رو... ببینم...


دکتر تو سکوت داشت به حرفام گوش می کرد و لحظه به لحظه جای اخم و بدبینی تو چشماش تعجب بیشتری می نشست.


_چطور این اتفاق افتاد؟!


دست لرزونم رو زیر چشمام کشیدم و نم اشکی که کم بود بچکه رو گونم رو پاک کردم.


_من... من خونه تنها... بودم... نمی دونم... نمی دونم چطور... اومد تو... خونم... منو از پشت... یهو... یهو گرفت و...


نتونستم ادامه بدم و اشکام با شدت روی گونه هام چکیدن.


خانم دکتر که حالمو دید سمتم اومد و سرم رو تو بغلش گرفت.


_هیس دختر جون؛ اشکال نداره؛ درستش می کنیم باشه؟! آروم باش عزیزم؛ آروم.


_باید این... بچه رو... بندازم... تو رو خدا... کمکم کنید... خواهش می کنم...


دکتر کمی با تردید نگاهم کرد ولی در آخر سرکی به بیرون از اتاق کشید وقتی دید من آخرین بیمارش هستم برگشت اتاقو گفت:


_تنها وقتی که می تونم انجامش بدم الانه؛ بیمار دیگه ای ندارم و وقتم آزاده؛ اگه می تونی برو پشت پرده دراز بکش و لباساتم کامل در بیار.


با شک نگاهی به ساعتم انداخت؛ هنوز یه ساعت از تعطیلی مدرسم مونده بود؛ یعنی می رسیدم؟!


بی حرف پشت پرده رفتم با در آووردن همه لباسام روی تخت دراز کشیدم.


هر چی منتظر موندم خبری از دکتر نشد؛ سرکی کشیدم با دیدن جای خالیش تعجب کردم.


_دنبال کسی می گردی؟!


وحشت زده از صدایی که شنیده بودم سرم رو برگردوندم و مردی رو دست به سینه با کت و شلوار مشکی مقابلم دیدم.


_شما... شما کی... هستین؟!


مرد با پوزخند نگاهم کرد و با یه قدم بلند مقابلم ایستاد.


_من؟! یعنی می خوای بگی فراموش کردی شب پر خاطره ای رو که باهم داشتیم؟!


یکم طول کشید تا منظورش رو بفهمم ولی وقتی فهمیدم رنگ از رخم پرید و تموم بدنم یخ کرد.


_تو... تو همون...


دستاش رو دو طرف روی تخت ستون کرد و با نگاهی بی نهایت سرد خیره چشمام شد و لب زد:


_همونی که اولین بارت رو باهاش تجربی کردی و حالا قدم گذاشتی اینجا تا نطفش رو از بین ببری؛همونی که زیر تنش جیغ و فریاد کردی و حالا با بی حواسی اومدی و از خواهر همون مرد درخواست کمک کردی؛ درست فکر کردی؛ من همون مردم؛ همون مرد اون شب بی اندازه زیبا....
https://t.me/+G0HptTfC0BkxZDhk
https://t.me/+G0HptTfC0BkxZDhk
https://t.me/+G0HptTfC0BkxZDhk