Get Mystery Box with random crypto!

. -مــامــان؟ بابا ناخودا(ناخدا) فقط دَلیا(دریا) لو(رو) دوش د | «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی

.

-مــامــان؟ بابا ناخودا(ناخدا) فقط دَلیا(دریا) لو(رو) دوش داله؟

دستم بی حرکت می ماند و نگاهم را به دخترک زیبایم که بغ کرده روی کانتر نشسته و پاهایش را تکان می داد می دوزم!

-چرا این حرفو میزنی مامان جان؟

لبانش را غنچه می کند و من برای آن بغض لوسش چگونه جان ندهم؟

-آخه... آخه هیش وخت(هیچ وقت) نیمیاد منو ببینه!

شعله ی گاز را کم می کنم و به سمت دخترکم می روم! دستم را دو طرف بدن کوچکش می گذارم و لب می زنم:

-نه عزیزم... بابا ناخدا فقط سرش شلوغه، کاراش زیادن! وگرنه اون عاشق توئه... شبا که سرش خلوت می شه به من پیام میده تا عکساتو براش بفرستم! بابا ناخدا شما رو بیشتر از همه چیز دوست داره خوشگل من!

چشمان روشنش از ذوق برق می زنند:

-وای مامانی تولوخدا لاس(راست) می گی؟

لبخند تلخی به ذوقش می زنم! این حسرتش ذره ذره عمر مرا کوتاه می کرد!

-آره عزیزم...

پس میسه(میشه) منم شبا تا خیلی دیر بیدال(بیدار) بمونم با بابایی صوبت(صحبت) کنم؟

جا می خورم! چه باید می گفتم به آهوی کوچکم؟ این بار چه دروغی می گفتم؟

-نه آهو جان نمی شه شما شبا باید زود بخوابی... وگرنه بابا هم ناراحت می شه!

سرش را به چپ و راست تکان می دهد و لب می زند:

-من نمی خوام بابا ناخودا ازم نالاحت(ناراحت) بِسه(بشه)!

می خواهم چیزی در جوابش بگویم که در یک لحظه صدای در زدن وحشیانه ی کسی هر دویمان را از جا می پراند!

-باز کن این درو لامصب... باز کن بیشرف!

صدای آشنای همایون باعث لرزش دست و بدنم می شود! بدبخت شده بودم؛ او اینجا چه می کرد؟

-مامان جان برو تو اتاقت تا نگفتم هم بیرون نیا باشه؟

روی زمین می گذارمش و آهو با چشمان گرد شده اش سری تکان می دهد:

-باسه(باشه).

شالی به سر می کنم و در را باز می کنم! چشم در چشمان به خون نشسته اش می دوزم و سعی می کنم اول کاری خودم را نبازم:

-چته در خونمو شکوندی... هر چند از کسی که کل عمرشو وسط آب بوده انتظار بهتری نمیشه داشت!

یک قدم نزدیک می شود و من همان یک قدم را به عقب بر می دارم!

-می خوای منو سگ کنی نه؟ تو روم وامیستی قلدری هم می کنی وقتی بچه ی منو این همه سال قایم کردی و چیزی نگفتی؟

یکه خورده نگاهم را به چشمان غرق در خونش می دوزم!

-تــ...تو چی داری می گی دیوونه شدی؟ بچه ی تو کیه اصلا؟

می خواهد چیزی بگوید که همان لحظه صدای پر ذوق آهو به گوش می رسد:

-بابایـــی.... آخ جون بابایی اومده!

من و همایون خشک می شویم! من از دیداری که بینشان شکل گرفته و همایون هم از دیدن دخترش بعد از سال ها بی خبری!

-دختر... دختر منه؟

پشتم بی رمق به در می چسبد و امروز دیگر چه روز نحسی بود؟ دیدارشان نباید این گونه شکل می گرفت چه می کردم من!

-بیا ببینم کوچولو...

آهو به سمتش میدود و دخترکم به آزویش رسیده... باید خوشحال باشم اما بیشتر می ترسم! می ترسم از همایون کینه ای که مرا از آهویم جدا کند!

-من اسم دارم بابایی... باید بهم بگی آهو خانم!

لبخندی روی لبش می نشیند و گونه ی آهو را آرام می بوسد!

-آهو خانم دوست داره بیاد پیش باباش؟

چشمانم از ترس گشاد می شوند!

-آره... آهو دوشت داره با مامانی و بابایی با هم زندگی کنیم!

چشم به چشمم می دوزد و می غرد:

-زندگی می کنیم دخترم... زندگی می کنیم!

بعد هم رو به من ادامه می دهد:

-با هم عقد می کنیم تا بمونی بالای سر بچه‌م... فقط چون آهو اینو میخواد! یادت هم نره که تـو دیگه توی قلب هما جایی نداری،پس انتظار وفاداری از من نداشته باش!


https://t.me/+HTK3SrqGyJs4ZTc0

ناخدا همایونِ بایندر، شیفته و شیدای دخترعمه‌ی کوچیکش، مریمِ.
دختری که محبوبِ خانواده ست و دل در گروِ همایون داره.
درست دو هفته مونده به وصال، رازی از گذشته برملا میشه و پدر مریم با قساوت دخترش رو شبانه و پنهان به عقد سبحان، پسر برادرش درمیاره تا از همایون دورِش کنه.
صبحِ عروسی، دیگه مریمی نیست که قلبِ همایونش باشه.
همایون با دلی شکسته و قلبی پر از کینه و نفرت، دیارش رو به مقصد دریا ترک میکنه و پنج سال از عمرش رو روی آب ها میگذرونه.
حالا بعد از پنج سال اون برگشته تا انتقام دل شکسته اش رو از باعث و بانی اش بگیره!
و در نظر اون، باعث و بانیِ عشق نافرجامش، کسی نیست جز؛ مریم!



https://t.me/+HTK3SrqGyJs4ZTc0
https://t.me/+HTK3SrqGyJs4ZTc0
https://t.me/+HTK3SrqGyJs4ZTc0