Get Mystery Box with random crypto!

#شوک_شیرین #ادامه_قسمت۵۳۸ سعادت لطیف تر از قبل دمی گرفت و سر | «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی

#شوک_شیرین
#ادامه_قسمت۵۳۸

سعادت لطیف تر از قبل دمی گرفت و سری تکان داد.
_می‌شه آروم باشی لطفا"...خب، طبیعیه که منم نگران باشم...اینو خوب می‌دونی که دلوان برای من حکم دختر خودمو داره...من...من اصلا" قصد ناراحت کردن تو رو نداشتم...تو برای من...مثل هیراد و هیرمان می‌مونی...

مراد که خوب متوجه فروکش شدن خشم سعادت شده بود بی آنکه تغییری در رفتارش ایجاد کند با همان سرسنگینی دوباره ماشین را به حرکت در آورد و گفت:
_لطف شماست ولی من در واقعیت فقط یه آشنا محسوب می‌شم که اولویتش خانوادشه...اینو دیگه خوب باید بدونید که اولویت من اول اورهان خان و حالا دلوان هستش...
سردی کلامش کام سعادت را تلخ کرد و زبانش را بست. اصلا" توقع این قاطعیت را نداشت اما واقعیت این بود که او به همین جدیت کل زندگیش را گذرانده بود. جدیت در پس زدن مادری بی وفا.
جدیت در نگه داشتن ناپدری مهربانی که از هزاران پدر برایش بیشتر سنگ تمام گذاشته بود و جدیت در دلی که به خاطر اورهان و دلوان، مجبور به پس زدنش می‌شد. دلی که مجوز خواستن دلوان را خیلی وقت پیش برایش صادر کرده بود و دستور سوختن می‌داد.
هنوز به پیچ اول خیابان منتهی به خانه نرسیده بودند که گوشی مراد زنگ خورد و نام اوهان به رویش افتاد. با عجله و نگرانی تمام ماشین را به کناری زد و با قلبی که به شدت در تپش بود، تماس را وصل کرد.
_الو، بابا...

در تکاپوی شنیدن صدای اورهان بود که با شنیدن صدای گرفته و تلخ اورهان دنیا بر سرش آوار شد.
_مُراد...باختم بابا...بد باختم...