Get Mystery Box with random crypto!

#شوک_شیرین #قسمت۵۳۹ رنگ پریده ی مراد و نفسی که در سینه حبس کر | کانال رسمی مژگان قاسمی

#شوک_شیرین
#قسمت۵۳۹
رنگ پریده ی مراد و نفسی که در سینه حبس کرده بود تا ادامه صحبت های اورهان را بشنود حال سعادت را زیر و رو کرد. به خوبی میشد تشخیص داد که اتفاقی افتاده اما نه زبانی برای پرسیدن داشت و نه حتی توانی برای حرکت. مملو از احساس ترس و نگرانی بود.
_چـ...چی شده؟
به زبان ترکی گفت. نمی‌خواست اگر خبر بدی را دریافت میکند عکس العملش سعادت را باخبر کند. اورهان برخلاف او هیچ جوابی نداد اما تغییر زبانش برای او مشخص کرد که در موقعیت خاصیست.
_بابا...لطفا" چیزی بگو...بانو، بانو طوریشون شد؟
حتی اسمش را هم برای اینکه سعادت را هوشیار نکند نبرد اما دلش مالامال غم شده بود که بالاخره زبان اورهان باز شد و با اشکهایی که کل صورتش را پوشانده بود، لرزان گفت:
_توی کماست...دوبار ایست قلبی کرد ولی برش گردوندن اما الان با هوشیاری پایین توی کماست...
چشمان مراد آرام و با درد بسته شد و همین برای خبردار شدن روح سعادت کافی بود و قبل از آنکه مراد بتواند عکس العملی نشان دهد گوشی را از میان دستان مراد گرفت و با صدای ترسانی گفت:
_بگو زندست...بگو اورهان...بگو خواهش میکنم...
نه مراد انتظار چنین عکس العملی را داشت و نه اورهان هر دو گمان می‌کردند که سعادت با تغییر زبانشان متوجه حرفهایشان نشده اما برای سعادتی که این روزها بیتاب اتفاقات اخیر بود کوچکترین رفتار آنها می‌توانست حاوی یک خبر باشد. با اینکه خوب میدانست اینگونه گرفتن گوشی از دست مراد اصلا" شایسته‌ی او نبود،بازهم تاب نیاورد.
_اورهان حرف بزن...حرف بزن...
تُن صدایش داشت بالا میرفت و تمامش از استرسی بود که می‌کشید. همگیشان خوب میدانستند که این اتفاق دیر یا زود رخ میدهد اما باز هم برایشان پذیرش این ماجرا راحت نبود.
_چی بگم...اگر به هوشیاری چهار میگن زنده، فعلا زندست...
از درون فرو ریخت. بغض صدایش و دردی که داشت میکشید برای سعادت ملموس بود. خوب میتوانست درک کند حال عاشقی که بعد از سالها داشت برای بار دوم و همیشه عشقش را میباخت. نه اینکه تجربه ای داشته باشد، نه...او فقط این دردها را در کژال هم دیده بود. در زرین و خان و حتی در هیرمان و دلوانی که هیچ خبری از حالشان نداشت.
_الان کجاست؟
نفسش هم سوز داشت.
_جسمش اینجا...روی تخت icuولی روحش...نمیدونم سعادت...دیگه نمیدونم با این بی وفای دوست داشتنی چکار کنم...
بغضش ترکید و بلند و پر از حسرت شروع به گریه کرد. گریه هایی که دل سنگ را هم آب میکرد. حق با او بود، بازنده امروز با اختلاف خودش محسوب میشد.