Get Mystery Box with random crypto!

#شوک_شیرین #ادامه_قسمت۵۳۹ *** در تاریک ترین نقطه ی اتاق نشسته | «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی

#شوک_شیرین
#ادامه_قسمت۵۳۹

***
در تاریک ترین نقطه ی اتاق نشسته بود و به اویی که غرق خون وسط اتاق افتاده بود، با شوک و بهت نگاه میکرد. مردی که برای آرام کردنش تمام تلاشش را کرده بود و نتیجه اش حالا خونهایی بود که از سرش به روی زمین ریخته بود و خودش هم بی جان تر از همیشه با رنگی که در همان تاریکی اتاق هم مشخص بود مهتابی شده، افتاده بود.
شوک و ناباوری از صورتش میبارید. هرچه به یک ساعت قبل فکر میکرد چیزی به جز او و چشمان خشمگینی که بعد از بلند کردن او، بی توجه به داد و فریاد ها و ناسزاهایش به سمت اتاق میرفت از مقابل چشمانش رد نمیشد. هر چه به عقب بر میگشت باز هم کمی از اتفاق را به یاد می آورد. مثلا زمانی که او را در اتاق به روی زمین گذاشت و نفس گرفت. و زمانی که در چشمانش نگاه کرد و با شرمندگی تمام گفت:
"به حرفام گوش کن بعد هر کاری گفتی همونو انجا میدیم...بذار من حرف بزنم...بذار بگم چقدر غلط کردم…‌چقدر پشیمونم...چقدر متاسفم بعد تو برام از رفتن و خوشبخت شدن بگو...بذار من تلاشمو دوباره از سر بگیرم...یه فرصت چند ماهه بهم بده بعد هر چی تو گفتی..."
چقدر حرفهایش حال او را بدتر از همیشه به هم ریخت. حس خشمی که به او داشت یکباره سر به فلک کشیده بود و نفهمیده بود چطور مشتهایش را گره کرده و به سر و صورت او که بدون کوچکترین دفاع از خودش ایستاد تا او آرام شود. آرامشی که گویی اصلا" قصد برقرار شدن نداشت. آرامشی که با ملاطفت او بدتر میشد و سر به طغیان میکشید. مثل زمانی که دستش خسته شد و به روی زمین نشسته بود و گریه میکرد.وقتی مقابلش نشسته بود اما قبل از اینکه دستش به صورت خیس او برسد با جیغ" به من دست نزن نامرد عوضی" او، میان راه خشک شده بود.
"چکار کنم که بهم یه فرصت دیگه بدی دلوانم؟"
سیلی بعدی را محکم تر زده بود.
"به من نگو دلوانم...من دلوان تو نیستم...تو الان بزرگترین دشمن من هستی..."
صدای دندان قرچه های عصبیش هنوز هم در گوش او بود.
"ولی تو قشنگترین آدم زندگی منی...حتی اگر ازم متنفر باشی..."
سیلی و باز هم سیلی...
"بزن خانم...بزن عزیز دل...هر چقدر میخوای بزن ولی...بدون من ولت نمی‌کنم...کل جوونی من با عشق تو...به یاد تو...با زیر نظر گرفتن لحظه های تو سپری شده..."
دست خودش نبود. دیوانه شده بود و حرفهای او به جای اینکه آرامش کند روزهایی را یادش می آورد که برایش هر ثانیه حکم شکنجه داشت.