Get Mystery Box with random crypto!

_ مهلا!!!!هاکان اینه؟؟؟؟؟عجب اوووفیه بابا! طعمه ی اسیدپاشی شه | «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی

_ مهلا!!!!هاکان اینه؟؟؟؟؟عجب اوووفیه بابا!

طعمه ی اسیدپاشی شهروز بی همه چیز شد،قسم خورده بود زندگی‌ش را به لجن بکشد و در آخر کشاند

با وجود عمل های متعدد زیبایی و جراحی پلاستیک باز هم می ترسید از شناخته شدنش توسط هاکان!!!!

سر دزدید که فرشته دوباره لب زد:
_سرتو بالا بگیر مهلا چقد تابلو میکنی!!!!
هاکان که این چهره رو نمیشناسه …

کلافه و حرصی لب زد:
_فرشته!!!! انقد مهلا مهلا نکن ،مگه از گلاره آمار نگرفتی که هاکان نمیاد!!!این کیه پس؟

ایستاد!!!پاهایش می لرزید….اگر او را بشناسد حتم دارد که وسط همآن باغ چالش کند…

هنوز هم همسرش بود…هنوز هم نامش در شناسنامه ی این مرد می درخشید…

مردی که با او عاشقی کرد و عذابش را هم کشید و بالاخره یک شب بُرید از همه ی وابستگی ها و ناراحتی هایش

مانند مسخ شده ها به او خیره شده بود…
صدای موزیک بلند بود ولی او کر شده بود و دلتنگی اش را رفع میکرد…

شنیده بود که هاکان در به در به دنبالش می گردد،ولی تصمیمش را گرفته بود…هیچ وقت برنمیگشت…حتی اگر از دلتنگی میمرد

به سمتشان می آمد و آرام نوشیدنی مینوشید،همانطور زل زده به او لب زد:
_میخوام نزدیکش بشم فرشته…

فرشته ناباور نگاهش کرد:
_چی؟!!!!!!روانی…تو نبودی سه ساعت خودتو تو سوراخ موش قایم میکردی؟!

میخواست….عطر تنی که دو سال در حسرتش اشک ریخت،بلایی که خودش بر سر خودش آورد برای تنبیه مرد بی منطق و خشن رو به رویش

انقدر محو تماشایش شد که متوجه نشد کی به سینه اش برخورد کرد و نوشیدنی پیراهن هاکان را سرخ کرد

هنوز هم موقع عصبانیت فکش منقبض میشد:
_مگه کوری؟؟؟؟ببین چه گندی زدی…

می ارزید به همان چند ثانیه در آغوشش رفتن می ارزید و البته عطر تنش!!!!

بی هیچ حرفی،فقط نگاهش میکرد که هاکان با پرخاش لب زد:

_کر و لالم که هستی ،یه معذرت خواهی که میتونی بکنی!!!!

بالاخره سر پایین انداخت که هاکان آرام نزدیکش شد:

_ببینمت…به نظر آشنا میای!!!

قلب مهلا در سینه کوبید،اگر می شناختش زندگی را برایش جهنم میکرد

دوید با سرعت هرچه تمام تر…..همچنان صدای فریاد هاکان را می شنید:

_آرش…..جلوشو بگیر نذار بره…وایسا….

https://t.me/+jkf9FNUbvFFkNmM0
https://t.me/+jkf9FNUbvFFkNmM0

رمان محدودیت سنی داره