Get Mystery Box with random crypto!

«شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی

لوگوی کانال تلگرام ghasemi_roman — «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی ش
لوگوی کانال تلگرام ghasemi_roman — «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی
آدرس کانال: @ghasemi_roman
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 13.36K
توضیحات از کانال

و عشق
اگر با حضور
همین روزمرگی‌ها
عشق بماند !
عشق است...
💕💕💕
راه ارتباط اینستاگرامی ما: https://instagram.com/ghasemi_roman?igshid=1g5fvj847rjp9
آثار:
سازناکوک (در دست چاپ)
صبح غروب کرده‌ام (فایل فروشی)
حکم نظربازی (در دست چاپ)
شوک شیرین(آنلاین)

Ratings & Reviews

1.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

2


آخرین پیام ها 5

2023-05-03 20:30:43 #شوک_شیرین
#ادامه_قسمت۵۳۵

آب دهانش را به سختی پایین داد و بازدمش را ناامیدانه بیرون داد.
_چون تو تنها کسی هستی، بودی و خواهی بود که من در کنارش، احساس داشتم...احساس مرد بودن. کامل بودن...خواستن و خواسته شدن...من…من از همون روزی که دیدمت تورو برای خودم خواستم و با اینکه عین نامردیه نه میتونم و نه میخوام که تصوری جز این داشته باشم...با اینکه میدونم حرصی میشی و هر طور میخوای باهام برخورد میکنی ولی بازم کاری به جز این نمیتونم انجام بدم.

نمیدانستم باید چه کنم. واقعا حرصی شده بودم و حتی باز هم شعله های خشم درونم را می‌توانستم حس کنم اما او داشت در عین همین عجز غیر قابل باور، باز هم از وحشتناک‌ترین خصلتی میگفت که مرا تمام کرده بود.
فکم فشرده شد و آماده ی حمله شدم اما او باز هم یک قدم جلو تر آمد و ادامه داد.
_نمیگم کارم درست بوده...میگم حق داری بیشتر از اینایی که زدی بزنی، بیشتر از اینایی که گفتی بهم بگی ولی...منم...منم حق دارم تورو از دست ندم.
با احتیاط گفت اما من با فریاد بلندتر و بی مهابا تری گفتم:
_حق نداری...هیچ وقت حق نداری...تو هیچ حقی نسبت به من نداری...فهمیدی؟
جیغ میزدم. جیغ محکم و بلند که طعم خون را در دهانم پخش کرد. دلم می‌خواست باز هم حرفم را تایید کند اما او بعد از نگاهی خیره به صورتم مصمم تر از قبل، سری به طرفین تکان داد و گفت:
_نـ...نه...نفهمیدم و نمیخوام که…که بفهمم...اینجام که تا هرجا لازمه بگم...بگم...
سخت بود.شنیدن جملات جدید و دیدن شخصیت تا این حد متفاوتش سخت بود اما میدیدم که تمام تلاشش را برای این مرحله به کار میبرد. انتظارم را که دید آرام تر از قبل ادامه داد:
_معذرت میخوام...اشـ...اشتباه کردم...یا اصلا" اصلا" غلط کردم...یا…یا هر چی تو بگی...
دو قدم سریع به سمتش برداشتم و رخ در رخش، چشم در چشمش محکم تر از قبل گفتم:
_هر چی من بگم آره؟...
تردید را در چشمانش میدیدم اما تنها چیزی که میخواستم نابود کردنش بود. با زبان نه ولی با سر تاییدش را با اکراه عنوان کرد و من با همان جدیت قبل ادامه دادم:
4.9K views17:30
باز کردن / نظر دهید
2023-05-01 20:30:17 #شوک_شیرین
#قسمت۵۳۵
دیدم که چشمانش بسته شد و اشک هایش شدت گرفت اما نمی‌خواستم در برابر این حالتش هیچ حسی داشته باشم. حسی که دست من نبود و بی اختیار داشت مرا به نرم شدن ترغیب می‌کرد.
تنها راه حلی که داشتم دور شدن بود. باید قبل از اینکه تحت تاثیر این روی جدید هیرمان قرار می‌گرفتم فرار می‌کردم برای همین سریع رو گرفتم اما قبل از آنکه موفق به رفتن شوم صدای گرفته و پر از بغضش عالمم را به هم ریخت.
_اومدم هر کاری برای بخشیده شدن بکنم دلوان...هر کاری که بگی...فقط بهم بگو چکار کنم که ببخشیم ؟
هیرمان بختیاری. بزرگ طایفه ی بختیاری که جا، پای پدرش گذاشته بود و هزاران بزرگی معتبر برای بختیاری ها انجام داده بود، امروز مقابل من ایستاده بود،آنهم با آشفته ترین حالت ممکن و در نهایت عجز داشت اعلام ناتوانی میکرد. آتش درونم چه شد؟...چرا داشت سرد میشد؟
_نیومدم که برم...اومدم که اگر لازمه تا ساعتهای طولانی وایسم همینجا و التماست کنم..ازت به هر زبونی که متوجه میشی تمنا کنم...خواهش کنم که فقط یه بار دیگه...فقط یه بار دیگه به حرفام گوش کنی و اونوقت هر طور خواستی قضاوتم کن و تنبیهم کن...فقط یه بار دیگه بذار توضیح بدم...
نفسم داشت دوباره گره میخورد اما دلم می‌خواست فریادهای فرو خورده ی این همه مدت را یکجا به زبان بیاورم برای همین هم توان باقی مانده ی تنم را جمع کردم به عقب چرخیدم. جلو نرفتم اما حالت قبلم را حفظ کردم. هرچند سخت بود.
_توضیح بدی؟...چیو توضیح بدی عوضی؟...میخوای چیو بگی؟...اصلا" چی داری بگی؟.. ببینم؟!...اینقدر شهامت داری که دهنتو باز کنی و بگی اون روزا از تو بی‌کس تر نبود توی این خراب شده که بتونم باهاش بازی کنم، پسر خان؟
پر نفرت تر از همیشه پسر خانی به ریشش بستم و خوب میدانستم که چه اندازه حالش با این جمله خراب میشود. باز هم واکنشش همان بود. سکوت و شرمندگی که اصلا" از او توقع نمیرفت. با صدایی به زیر افتاده گفت:
_نه...میدونم نیست...میدونم همه ی حرفات حق مطلق...ولی من...من نیومدم که برم...اومدم بازم حرف بزنم...اومدم که، که با چشم خودت ببینی من دارم دق میکنم دلوان...
دلم فرور یخت. واقعا او بود؟ دهانم بند آمد.
_به روح آقام اگر حتی یه بارم به این فکر کرده باشم، که تو بی کس هستی یا حتی یکبار به این فکر کرده باشم تورو راحت میشه بازیچه کرد...
نیم قدمی جلو آمد. دیدم ولی فقط به گوشهایم مجوز شنیدن دادم.
_دلوان من هرچی باشم، اینقدر کثافت نیستم...ببین نمیگم خوبم، واقعا نبودم ولی سعی کردم به خدا...من...من همه ی سعیمو برا خوب بودن کردم.. لااقل برای خوب بودن نسبت به تو...میدونی چرا؟...
5.2K views17:30
باز کردن / نظر دهید
2023-04-29 22:17:13 #پارت_واقعی

- یاسین شبا پیش تو می‌خوابه؟

آب دهانم را قورت دادم و استکان را روی میز برگرداندم. می‌دانست و بالاخره به رویم آورد.
- بله...

صدایم انقدر ضعیف بود که بعید می‌دانم به گوشش رسیده باشد.


با صورت مکاشفانه و حالتی که انگار می‌خواست حرف از زیر زبانم بیرون بکشد، گفت:
- اتفاقی افتاده بینتون که ما خبر نداریم؟! اگه چیزی شده بگو، تعارف نکن. منم مثل مادر خودت. یاسین رو که ول می‌کردی، تا دو روز پیش انکار می‌کرد نگاه به صورتت می‌ندازه ولی حالا...

با عجله میان حرفش پریدم. ای خدا چه کارت نکند مرد یک‌دنده و لجباز، که آبرو برای من نگذاشتی. زورگویی‌هایش را فقط برای من نگه داشته بود.
- نه، نه به خدا این‌طور که فکر می‌کنید نیست. آقا یاسین گفتن اون اتاق کولر نداره، هوا گرمه. هرچی گفتم من برم هم نذاشتن.

با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- وا! واسه همه‌ی اتاق‌ها کانال کشیدیم و کولر دارن!

با صورت وارفته نگاهش کردم. یعنی دروغ گفته بود؟ ولی چرا؟! باید با چشم خودم می‌دیدم.

با عجله بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.
- کجا میری آهو؟

در را باز کردم و در همان حین داد زدم.
- الان میام...

سر گرداندم و و با دیدن دریچه‌ی کولر، نفسم را عصبی بیرون دادم. آهو نبودم اگر حالش را نمی‌گرفتم. همین نگاه پر حرف مادرش دلیل خوبی برای عصبی بودنم بود.

از اتاق بیرون آمدم و دوباره پیش خاتون برگشتم.
یک کیسه مهره‌ی نقره‌ای زیر دستش بود. احتمالاً داشت رومیزی درست می‌کرد. چند روزی بود که مشغولش بود.

- من واقعاً خبر نداشتم... به من دروغ گفتن.

با صدایم سر بلند کرد. خواست لب باز کند که صدای یاسین از حیاط امد.
-آهو خانوم، خونه ای!؟ نمیای استقبال شوهرت!؟

با حرص دهندان روی هم فشردم و به سمت در دویدم...
امروز باید این مردک دقل را زنده نمی ذاشم!.
https://t.me/+9sYtveBMv7s4YjVk
https://t.me/+9sYtveBMv7s4YjVk
https://t.me/+9sYtveBMv7s4YjVk
ازدواجشون صوری بوده ولی پسره برای اینکه به دختره نزدیک بشه بهش از الکی میگه کولز اتاق خودم خراب شده بیام پیشت
پارت_۲۰۹ تو چنل اپ شده
552 views19:17
باز کردن / نظر دهید
2023-04-29 22:17:13 _ خدای من این چیه دیگه؟

با شوک به آلارم نمایان شده در بالای صفحه ام خیره شدم
چند ثانیه پلک زدم تا واقعی بودنش را هضم کنم ..

رییس آن هم این وقت شب ..
چه کاری میتوانست با من داشته باشد ؟

روی نوتفیکیشن ضربه زدم و وارد صفحه چت شدم ..

_ خانم آرمان؟

تنها همین را گفته بود .. من هم هول زده بدون اینکه فکر کنم شاید بد نباشد سلامی بکنم نوشتم :

_ بله رییس
چند ثانیه طول کشید تا پاسخم را بدهد

_ فکر نمی کنید بیدار بودن تا این ساعت برای خانم شاغلی مثل شما مناسب نیست ؟

چشمانم گرد شد و خنده ناباوری کردم .. خدای من او خود به من پیام داده و حالا که پاسخش را دادم
مرا بابت بیدار ماندم تا این ساعت بازخواست میکند ؟

با تعجب تایپ کردم :
رییس ؟ مثل اینکه شما به من پیام دادید ها !!

منتظر پاسخش ماندم امت با دیدن نقطه های چرخان بالای صفحه فهمیدم که در حال ویس گرفتن است ..
وای
ویس می گیرد ؟ آن هم برای من ؟
خدایا در شرکت به اندازه کافی مرا با آن چشمانش از راه به در میکند
حتی در خانه هم راحتم نمی گذارد ؟

صدای کوبش های قلبم بلند تر میشد و وقتی ویسش بر صفحه ظاهر شد به اوج خودش رسید

با حالی عجیب روی آن زدم تا پلی شود و لحظاتی بعد صدای فوق جذاب او در گوشم پخش شد .

خونسرد و با لحن جذابی می گفت :
خانم آرمان درسته من پیام دادم اما دلیل نمی شد که شما این وقت شب بیدار باشید ..
حتما فردا هم مثل همیشه میخواید بگید وای ترو خدا ببخشید آقای فروزنده خواب موندم
اگر فردا دیر کنید من میدونم و شما !!
کارای زیادی باهاتون دارم

از طرفی صدای بم و جذابش از خود بی خودم کرده بود و از طرف دیگر از اینکه ادایم را در آورده بود حرصی شده بودم ..

اخمی کردم و بدون فکر ویس گرفتم :
واقعا که رییس ..
خوبه فقط سه بار دیر کردم هاا .

و بعد ناخواسته با صدای ظریف تر و تخس تری ادامه دادم :
اصلا حالا که اینطور میلتونه دیگه جوابتونه نمی دم و می خوابم ..

به ثانیه نکشید ویس جدیدی فرستاد ..
خنده ام گرفت ..
بدبخت شاید ترسید واقعا قهر کنم و نتواند کار اصلی اش را بگوید ..

آن یکی را هم پلی کردم و با هیجانی عجیب به صدای کمی خنده الودش گوش کردم :

صبر کنید خانم آرمان ...
و بعد زیر لبی با خنده زمزمه کرد :
چه زود هم بهش بر می خوره

اما خب من شنیدم و آن لحن خاصش باعث شد که دلم بیشتر هوای تپیدن کند ..
با همان پوزخند همیشگی اش ادامه داد :
متاسفم
اما شما جرئت اینو ندارید که جواب منو ندید .. میدونید که ؟
چون بلاخره که هم رو میبینیم و اون موقع است که شما باید جواب پس بدید ..

لبم هایم را اویزان کردم .. دیکتاتور !!

ویس گرفتم و با لحنی مظلوم گفتم :
چشم رییس شیر فهم شدم اما آگه کارتونو نگید من نمیتونم بخوابم که

این دفعه پاسخم را دیر تر داد ..
_ خانم آرمان لطفا پوشه های طرح فراز و مشکین و تاج رو فردا بیارید شرکت جلسه داریم فردا باهاشون و شما هم طرح های اصلاح شده رو هنوز نیوردید

_باشه رییس میارم آمادن

ویس بعدی بلافاصله آمد :
به هیچ وجه فراموشتون نشه و در ضمن ...
بهتره همونطور که گفتید حالا بعد دیدن این پیام بخوابید
امیدوارم فردا نکنید وگرنه...

لب برچیده زمزمه کردم :
زورگو شاید من نخوام بخوابم باید اونوقت کیو ببینم؟

آف شده بود ... با یاد آوری چیزی وار عکس ها شدم تا اطلاعات طرحی را که قبلا خواسته بود بفرستم که ناگهان گوشی از دستم افتاد

به زحمت گوشی را از زمین برداشتم.. به صفحه نگاه کردم و با چیزی که دیدم در جا سکته را زدم ...
_ الان چه کوفتی شد دقیقا ؟

دستم بر عکسی خورده بود و او ارسال شده بود آن هم نه هر عکسی ..
عکس من
در حالی که لب های سرخم میخندید و موهای فر شب گونم کاملا بر سرشانه برهنه ام باز ریخته شده بودند ...

خدای من فاجعه بود این عکس را به سارا هم به زور نشان دادم و حالا ..
با وحشت هجوم بردم تا عکس را ندیده پاک کنم که
با چیزی که دیدم شوکه شدم ..

نه تنها دو تیک آن زده شده بود بلکه ریپیلای هم کرده بود :

واو ..
جدا سورپرایز شدم خانم کوچولو

https://t.me/+hviX6psfBXI4Zjc0
اینجا یه دختر خانوم اروم و خوشگل داریم که هنر از هر انگشتش میچکه
پسرمون هم یه اقای فوق جنتلمنه
و البته جذاب
اونقدری که دختر خانوم ما وقتی برای اولین بار به شرکت اقای جذاب ما میره تا مصاحبه کنه
همچنین مست چشاش میشه که دیگر زمین و زمان از یاد میبره
طوری که فکر میکنه طلسم شده
البته آقای جذاب ما به روش نمیاره و استخدامش میکنه
حتی براش یه لقب میزاره و صداش میزنه دخترک عجیب غریب
و البته ناگفته نمونه که دخترک عجیب غریب یه خنده هایی میکنه که دل پسرمون و حالی به هولی میکنه

دختر خانوم ما به هر زر و زوری هست تو تایم اداری مقابل به قول خودش افسون چشمای اقای جذابون دووم میاره

اما هیس ...
ایشون خبر نداره شرکت تنها جایی نیست که قراره اونو ببینه
518 views19:17
باز کردن / نظر دهید
2023-04-29 22:17:13
من چاووشم ...
صاحب بزرگ ترین کازینوی زیر زمینی که کل مشهد ازم میترسن ... اما بی پدر و مادر و بی هویت!
بعد از هزار سگ دو زدن بالاخره تونستم شناسنامه بگیرم و اسم دختر چموش و دست پا چلفتی به اسم ماهک اشتباها سر از صفحه ازدواجم در اورده ...



https://t.me/+8gdFCQ16LfI4YTg0
https://t.me/+8gdFCQ16LfI4YTg0

_ روی زنت قمار میکنم!

چاووش رگش ورم‌ کرده بود و به میز ضربه زد.
_ مادر نزاییده کسی روی اموال من راست کنه!

ناصر که چشاش روی سینه‌هام میچرخید، شهوت‌الود لب زد:
_ تو‌ که دم و دستگاهت کار نمیکنه، از مردونگی افتادی! میخوای آکبند‌ نگه‌ش داری؟!

بازو چاووشو محکم چسبیدم. تو گوشش پچ زدم:
_ آروم باش، باشه؟ مهم اینه که من فقط واسه تو خیس میشم!
618 views19:17
باز کردن / نظر دهید
2023-04-29 20:30:57 #شوک_شیرین
#قسمت۵۳۴
نفهمیدم قدم باقیمانده تا او را چطور برداشتم و کی دستم را بالا بردم و محکم ترین ضربه ای که می‌توانستم را بر صورتش فرود آوردم.
سیلی که از من نبود از دلی سوخته از روزهای به باد رفته ام بود. سیلی محکمی که به یک بار ختم نشد.
_تو غلط میکنی اینجایی...
اینقدر اینجا بودنش برایم شوک بود که حتی نمی‌خواستم بپرسم چطور مرا پیدا کرده یا حتی چطور الان اینجاست. فقط می‌خواستم جیغ و فریادهای درون سینه ام را آزاد کنم. برای همین معمولی نگفتم. جیغ زدم و حنجره سوزاندم اما فریادی که این همه روز درونم بود را بیرون ریختم. فریادی که گم مانده در پیچ و خم گلویم بود.
چشمانش بسته شد و من توقع مقابله ی همیشگی از او داشتم اما درست برخلاف تصور من آرام سرش را برگرداند و در چشمانم نگاه کرد. نگاهی که نه تنها طلبکار نبود بلکه برای پرداخت بدهی این همه سال آمده بود. بدهی سنگینی که مرا وادار به سیلی زدنی دوباره کرد. اینبار نه یک سیلی چندین سیلی پشت سر هم و در آخر مشت‌هایی که تلاشم را برای سنگین بودنش می‌کردم. مشت‌هایی که از سر و صورتش گرفته تا سینه و بازوهای مردانه و محکمش فرود می آمد ولی آرامم نمی‌کرد.
_تو بیجا میکنی اینجایی...به چه اجازه ای اومدی توی خونه من، هان؟...با چه رویی اومدی رو به روی من عوضی؟...چی فکر کردی پیش خوت؟...گفتی هنوز این دختر همون بی‌صاحب و بیکس همیشگی هست که بچگی و نوجوونیشو آتیش زدم و به خودم اجازه دادم هزارتا درد بکشه آخرشم مطمئن بودم هر طور شده عقدش میکنم و عذاب وجدانمو می‌خوابونم؟...هان؟...چی پیش خودت گفتی که هنوزم روبه روی منی؟...که به خودت اجازه دادی رو به روی من باشی؟...گمشو بیرون...برو بیرون...
کم کم فریادهایم داشت به خش می افتاد. می‌گفتم و بر سر و صورتش می‌کوبیدم و او بدون هیچ دفاعی از خودش ایستاده بود تا من نهایت استفاده را از این ضربه ها ببرم. به تنها چیزی که نگاه نمی‌کردم چشمانش بود چشمانی که نمی‌دانستم در این وضعیت چه حالتی به خودشان گرفته و در واقع برایم مهمم نبودو من فقط میفهمیدم که حاصل این همه مدت فکر کردن همین اجراییست که انجام می‌دادم.
وقتی حرکتی از او ندیدم با بیشترین توانم دستانم را به روی سینه اش گذاشتم و به عقب حرکتش دادم. حرکتی که تصور داشتم یک پرتاب محکم شود اما فقط چند قدم به عقب رفت و من دیگر نتوانستم به صورتش نگاه نکنم. سر گردادنم و به اولین چیزی که برخورد کردم چشمان تر شده ای بود که برق غم را فریاد میزد. چشمانی که دستانم را در هوا خشکاند.
او...او گریه کرده بود. چشمان او حاصل اشکهایی بود که در برابر من اعلام شکست می‌کرد و بی مهابا داشت بر روی صورتش میریخت. اشکهایی که حتی تصور نمی‌کردم یک روز از او ببینم.
دستانی که آماده ضربه بعدی بود، آرام پایین آمد و اینبار زبانم بود که زخم های اصلی را رو کرد.
_برو...گمشو...بیرون...و نه اینجا...نه هیچ جایی که من هستم...حاضر نشو...اینقدری ازم دور بمون که...حالم از حضورت به هم نریزه...فهمیدی؟
داشتم حرفهایی را میزدم که اگر در حالت عادی زده میشد به یک جنگ سخت و سرد بدل میشد اما این حرفها به روی این مردی که هیچ شباهتی به مرد دو ماه گذشته نداشت، اثر نمی‌گذاشت و به جز ناتوان تر کردنش کار دیگری نمی‌کرد.
1.2K views17:30
باز کردن / نظر دهید
2023-04-29 20:29:01 #شوک_شیرین
#قسمت۵۳۳

حتی توان برگشتن هم نداشتم. فقط به گمان اینکه هنوز هم در میان آن کابوس باقی ماندم چندین پلک پشت سر هم زدم. پلک هایی که بیدارم میکرد و با واقعیتی که رو به رویم ایستاده بود. هیرمان...اینجا بود و چشم در چشم من با ظاهری که به شدت با ظاهر ماه گذشته تفاوت داشت.

چشمانم در مقابل چشمانی که از همیشه تیره تر به نظر می‌رسید. نگاهم در برابر نگاهی که هزاران حس را همزمان فریاد میزد، در فاصله ای تقریبا سه متری از من ایستاده بود و منی که توان هر گونه حرکتی از تنم دور شده بود.
اینجا بود و من تنها احتمالی که می‌دادم، یک خواب بود. خوابی که نمی‌دانستم باید برایش چه واکنشی انجام دهم. در صدم ثانیه هزاران احتمالی که او می‌توانست اینجا باشد را بررسی کردم و باز هم به تنها گزینه ای که میرسیدم خواب بود.
به حدی این باور برایم واقعی شد که قدم هایم جان گرفت و آرام،آرام نزدیک رفتم.
صدای کشیده شدن پاهایم سکوت فضا را در هم شکست و من درست زمانی که تنها چند قدم مانده بود به او برسم با صدایش از واقعی ترین خوابی که می‌توانستم پریدم.
_خواب نیستی...بیداری، منم اینجام...توی غیرقابل تصورترین مکانی که میتونستم پیدات کنم.
آتشی در درونم روشن شد. آتشی که چنان زبانه زد و شعله کشید که مغزم را سوزاند. او اینجا بود و ادعا داشت که مرا پیدا کرده. منی که گم نشده بودم، فقط از او بریده و قصد رفتن داشتم. قصد شروع دوباره. قصد فراموش کردن تک تک دردهایی که خودش گفته بود برایم رقم زده. قصد تمام شدن و تمام کردن او و خاطراتی که این مدت برایم ساخته بود.
نفسی که بریده بود آرام آرام شروع به برگشت کرد و یکباره به اوج رسید. گویی مسیری طولانی را دویده باشم. به نفس زدن افتادم و گره گلویم را باز کردم.
1.2K views17:29
باز کردن / نظر دهید
2023-04-26 20:31:06 #شوک_شیرین
#قسمت۵۳۲

_هیششش... زیاد این جمله رو ازت شنیدم خانمم...
سرش آرام جلو آمد و کنار گوشم نشست.
_یه چیز جدید بگو حنایی... یه چیز جدید و...
لبش را به روی لاله ی گوشم کشید و من در خودم جمع شدم.
_خوب بگو...می‌خوام جشن پیدا کردنتو با حرفای قشنگ شروع کنم...
لرز کردم دلتنگ بودم و پر بغض اما به شدت ترسیده. همه ی خاطرات برایم زنده شده بود. از همان شب کذایی و ترسناک گرفته تا آخرین روزی که در چشمانش نگاه کردم و دل کَندَم.
_میدونی تمام جونم میخواد که تنبیهت کنم ولی...تنبیهت بمونه برای بعد...الان فقط می‌خوام حال بد این همه مدت رو با...
لبش را از گوشم آهسته به روی گردنم کشاند و من در میان دو حس کاملا تضاد غوطه ور شدم. حس انزجار از این حجم خودخواهی و حس دلتنگی احمقانه ای که نمی‌خواستم باشد ولی او با همان مستی عجیبی که حالا داشت برایم نقش تازه ای میزد ادامه داد:
_بوییدنت...
میان گردنم دم عمیقی گرفت.
_با لمس کردنت...
و بوسید. بوسه ای گرم و عمیق و تب دار که در دلم زیر و رو کشید و تکان سختی به من داد.
_با بوسیدنت...رفع کنم...
مکث کرد و من عجیب مات شدم.
_منو اذیتم کردی دلوان...بدجور اذیتم کردی ولی من...فقط تشنه ی دیدنت بودم...
گفت و دستش را دو طرف صورتم به روی تخت گذاشت. او کی به اینجا رسیده بود؟ چطور وارد اینجا شده بود؟
_حالا اینجام...رو به روی تو...چشماتو میبینم..و عطرتو بو میکشم حتی میبوسمت ولی...کافی نیست برام...
پیشانیش را روی پیشانیم گذاشت و من اشک ریختم. اشکی که نمیدانستم حاصل چیست.
_بیشتر می‌خوام... خیلی بیشتر...دلوان من...
با نوک انگشتش اشکم را پاک کرد و جدی و قاطع ادامه داد:
_تمام تورو می‌خوام...وقتمم کمه چون...
لبم را گاز گرفتم تا هق نزنم.
_بازم میترسم از دستت بدم...بگو...بگو که تو هم میخوای برای من بمونی...بگو که تو هم دلتنگ من بودی...بگو که تو هم مثل من نابود شدی...بگو دلوان...
نفس نفس میزد و در میان اشکهایی که به روی صورتش میچکید غلط میزد و من تنها به این فکر می‌کردم که او کی به اینجا آمد؟ چطور مرا پیدا کرد و من چطور متوجه آمدنش نشدم. داشتم به همه ی این موارد فکر می‌کردم که رنگ صورتش از خشم سرخ شد و این خشم به چشمان وحشیش رسید قبل از اینکه بفهمم چه اتفاقی در شرف وقوع است دستانش را به روی گردنم گذاشت و غرید.
_من تنها گناهم خواستن تو بود همین...این حق من نبود که اینطوری ازم فرار کنی و این بلا رو سرم بیاری...ببین چطوری به خاطر تو دارم نابود میشم...خوب ببین...خوب نگاهم کن...ببین...
ببین آخرش را چنان فریاد زد که نفسم رفت و لحظه ای بعد، آرام آرام باز گشت و با نفس نفسی سنگین مرا از میان کابوسی که میدیدم بیرون کشید. خواب بود. نه، کابوس بود. یک کابوس وحشتناک که حتی گریه کردن هم آن را نمیشست. اتاقم تاریک بود و من با نفس گره خورده ام دست به گریبان بودم. نمیدانم در میان این حواشی سرد درون، چرا باید دلم برای نگاهی که اینطور غم باختن مرا، آنهم در خواب داشت دست و پنجه نرم می‌کردم. نفس هایم که آرام شد تازه متوجه بغضم شدم. بغضی که تا به خودم بجنبم پاره شد و با صدای بلندی سکوت وهم انگیز این خانه را در هم شکست.
گریه کردم و اشک ریختمو تکراری بود اما اینبار برخلاف همیشه آرامم کرد و راه نفس هایم را باز نمود.سبک شدم اما پر از اندوه در جایم ماندم. اندوهی بی سابقه که داشت مرا از درون ویران میکرد. دستی به سر دردمندم کشیدم و تلو تلو خوران از جایم برخاستم تا با این حجم از تهوع و سر درد به کمک یک نوشیدنی خنک التهابم را آرام کنم. تاریکی خانه به یادم آورد که مراد چند ساعت پیش رفته با خیال راحت‌تری بدون آنکه شالم را به سر کنم از اتاق خارج شدم و پله ها را با چشمانی که زیاد دید مناسبی نداشت پایین رفتم. هنوز ذهنم درگیر خوابی که دیدم بود و تمرکزی به روی محیط نداشتم.
به آشپزخانه رفتم و نور اپن را روشن کردم. کم بود و چشمان دردناکم را نمیزد. دستم را به روی سرم گذاشتم و یک به یک کابینت ها را گشتم تا شاید اثری از مسکن پیدا کنم. هر چه بیشتر میگشتم، کمتر پیدا میکردم و همین هم باعث شد کلافه شوم و با همان حال بدم به اولین تکیه گاه تکیه بزنم و شروع به غر زدن کنم.
" پس این مسکنای لعنتی کجان؟...خدایا دارم کور میشم..." حال نالانم عاجزم کرده بود. دلم برای خودم میسوخت و اینها همه حاصل درد بود و ضعفی که درونم بیداد میکرد.
داشتم به هر چیزی که میتوانست آرامم کند فکر می‌کردم که صدایی آشنا با فاصله ای کم مثل یک برق سه فاز به تنم رسوخ کرد و خشک شدم. خشک و بی حرکت. نه تنها خودم حتی خونی که در رگ هایم جریان داشت هم از حرکت ایستاد.
_ اینجاست...
2.7K views17:31
باز کردن / نظر دهید
2023-04-26 20:31:06 #شوک_شیرین
#قسمت۵۳۱
***
روزها برایم رنگ خنثی گرفته بود. رنگی که دیگر هیچ جذابیتی نداشت. فکر کردن به حرفها و روزهای گذشته عادتم شده بود و لحظه کم کم مرا به پوچی می‌کشاند و من از آن دختر مصمم برای دوری کردن به دختری تبدیل شدم که حالا گم شده در خاطرات، درجا میزدم. خاطراتی که زیاد دور نبود اما در ذهن من گویی مربوط به دروان شاداب زندگیم میشد. در این بین بدترین اتفاق این بود که با خودم به تفاهم نمی‌رسیدم. دروغ بود اگر می‌گفتم حالا بعد از این همه روز تنهایی و فکر کردن هنوز هم ناراحت روشن شدن واقعیت هستم. نه، نبودم. حالا دیگر میدانستم که خبری از دلوان مورد ظلم واقع شده از لحظات جنسیتی نیست، خوشحال بودم اما هنوز هم باور حرفهایی که هیرمان برایم زده بود، به شدت سخت بود و غیرقابل تحمل و بدتر از آن هم نابود شدن رویاهایم در کنار مردی که تمام آرزوی روز و شبم شده بود.
_دلوان جان...من دارم میرم...مطمئنی چیزی احتیاج نداری؟
نیم خیز شدم و نگاه خسته ام را به در بسته اتاق دوختم. به در اتاقی که پشت آن مردی با مردانگی بی‌نظیر بود و من این روزها عجیب در چشمانم حالتهایش را بررسی میکردم تا به باوری سوای آن‌چیزی که درک میکردم برسم. درست نبود که او را به حال خودش رها کنم. برخاستم و به پاهایم فرمان راه رفتن دادم. شالم را به روی سرم انداختم و در را باز کردم پشت در اتاق منتظر بود. با دیدنم لبخند همیشه مهربانش را نثارم کرد.
_بیدار بودی؟
لبخندش را با لبخند جواب دادم.
_آره...داشتم سعی میکردم بازم بخوابم ولی خب...گویا خواب فراری شده از چشمام.
رنگ نگاهش غمگین شد و من خوب در این مدت متوجه شده بودم که او با دردهای من درد میکشد. چه خوشبخت بابا که غمخوار و همراهی مثل او را این همه سال داشت. بی حرف نگاهم کرد و در آخر با لبخند ملیحی گفت:
_خوب میشی...بهت قول میدم که خوب شی...
مهربانی در او مثل یک قدرت خدادای بود. به همان شگفت انگیزی.
_ممنونم برای همه ی این روزایی که مثل یه حامی کنارم بودی مراد...ممنونم.
نگاهش را پایین انداخت و آرام گفت:
_من همیشه کنارتم...فقط کافیه صدام کنی...قول میدم هر جا هستم خودمو برسونم.
دلم لرزید ولی آرامشم را حفظ کردم و به یک لبخند کوتاه رضایت دادم لبخندی که هزاران حرف داشت اما ترجیح میدادم به همان سکوت منتهی شود.
فهمیدو دیگر ادامه نداد فقط گفت:
_هرچیزی احتیاج داشتی بهم خبر بده باشه؟
"باشه" آرامی گفتم و به رفتنش نگاه کردم. با هر قدمی که دور میشد بی اختیار ذهنم او را با هیرمان مقایسه میکرد. با مردی که یک روز مرد من محسوب میشد و حالا در واقعیت داشتم به خنثی شدن از او می‌رسیدم. دیگر مثل روز اول وقتی ذهنم اسمش را فریاد میزد و قلبم به تپش می افتاد نبودم. حالا اسمش که می آمد نه تنفر قبل را داشتم و نه حتی حس انزجار بی سابقه ای که خودم به خوردم خودم می دادم. من در یک حس عجیبی دست و پا میزدم. حسی که برای خودم هم قابل باور نبود. گوشه ای از دلم میسوخت برای کودکی و نوجوانی تباه شده ام. گوشه ای درد میگرفت برای دروغی که شنیده و باور کرده بودم و گوشه ای درد میگرفت برای قوی نبودن هایی که حالا داشتم تاوانشان را میدادم.
به اتاق برگشتم و به سمت تختم رفتم. من در واقع خودم به خاطر تربیت مادری که گمان میکرد اینطور از من محافظت میکند، به خودم ضربه های اساسی را وارد کرده بودم. خودم به جای رو به رو شدن با ترس هایم از آن فرار کرده بودم. خودم با پاک کردن صورت مسئله گمان میکردم مسئله را حل کرده ام ولی اینطور نبود. در اصل اگر هر آدمی از ابتدای خلقت به استقلال تفکر و تصمیم گیری میرسید دیگر اینطور خودش را مثل امروز من بازنده نمیدید. بازنده ی روزهایی که میتوانستم حتی با قدرت امروزم در برابرشان بایستم و نگذارم که امروز بازنده ی این بی عدالتی ها باشم.
امروز طرز تفکرم متفاوت بود با دیروز. با نفرتهایی که حالا با کمک مشاورم میدانستم فقط باعث عقب افتادنم میشود اما یک چیز را درونم نمی‌خواستم. اینکه برای دانستن حال مردی که مسبب این حال من است بی قرار شوم.
اینقدر فکر و گمان کردم که آرام چشمانم به روی هم افتاد و باقی روز را هم مرا به کام خواب کشاند. خوابی که قصد داشتم بعد از برخاستن از آن برای روزهای پیش رویم یک برنامه ریزی جدی کنم. و یا شاید کلافی که گم کرده بودم را تا آخر قیچی کنم.
***
_میخوامت حنایی...تورو همه جوره میخوامت...
گُر گرفتم. حالتش طبیعی نبود و این مرا می‌ترساند.
_برو...برو بیرون لطفا...من...من نمی‌خوام اینجا باشی...
بی توجه به حرفم مشغول باز کردن دکمه هایش شد.
_برم بیرون؟؟ تو اینو میخوای از من؟؟...
صدایش کش می آمد مثل چشمان هفت رنگش، به روی صورتم کشیده میشد.
_آ...آره...آره اینو می‌خوام...تو...تو حالت خوب نیست...داری...داری میترسونیم...من نمیخ...
انگشت اشاره اش به روی لبم نشست و بی توجه به ترس عمیقی که در تنم نشسته بود، چشمان سرخش را میخ چشمانم کرد.
2.4K views17:31
باز کردن / نظر دهید
2023-04-22 20:30:41 #شوک_شیرین
#ادامه‌قسمت۵۳۰


دل اورهان فرو ریخت. جمله ی هیرمان مصداق بارز درد سالیان درازی بود که خودش گذرانده بود. او هم تمام این سال‌ها با خودش زمزمه می‌کرد که بی‌تفاوتی و رو گرفتن های کژال را به جان می‌خرم اما او را برای همیشه کنارم داشته باشم و چه درد بدیست این درد بی درمان خواستن.
اینجا آمده بود که حال بین‌شان را بررسی کند اما اوضاع نشان می‌داد که حرف‌های مانده ای وجود دارد که ندانستنش هزاران برابر بهتر از دانستنش است. مثل حرف‌هایی که بعد از سال‌های سختی که برای خودش و کژال رقم خورده بود، در این سن و با چنین شرایطی زده شد.
دلش لرزیده بود. بد هم لرزیده بود. گویی بازگشته بود به همان روزی که تمام راه ها را برای درست کردن به رویش بسته بودند. همان روزهای طلایی تمام شده. دیگر تعلل کردن را صلاح نمی‌دید برای همین هم دستش را در جیب‌هایش فرو برد و با در آوردن کلید خانه اش در گوهران و گرفتن مقابل هیرمان گفت:
_خونه گوهران...دو هفته‌ست از ترکیه برگشته اونجا...تنها نیست و البته، کسیم از اینکه اونجاست خبر نداره...پیش مراد جاش امن بود و خیال منم راحت...اینو هم بگم که فکر می‌کنه من خبر ندارم و این قایم شدنش مثل راز بین خودش و مراد مونده...
حرف‌هایش آرام بود اما چنان آشوبی در دل هیرمان انداخت که فقط خودش می‌توانست درک کند. تصور دلوان این همه مدت در خانه ی گوهران آن‌هم بدن آنکه کسی خبر داشته باشه، در کنار مردی مثل مراد که با مهربانیش همه را شرمنده خودش می‌کرد می‌ترساندش.
کلید را روی میز گذاشت. از جایش برخاست و ادامه داد:
_به مراد می‌سپارم که مدتی نیاد خونه...مراقب باش کسی متوجه نشه می‌ری اونجا...معمولا سمت ساعت دو تا سه صبح مراد می‌گه خلوت می‌شه اون اطراف...اون موقع برو و...درستش کن...قبل اینکه دیر بشه درستش کن پسر...نذار اینقدر خراب بمونه که آرزوی درست کردنش برات رویا بشه...
گفت و در مقابل نگاه وامانده هیرمان دستانش را فشرد.
_اگه امشب بلیت گیر نیاوردی بهم خبر بده هر طور شده راه بندازم برات...
مکث کوتاهی کرد.
_بهت نمی‌گم بمون چون هر یه ثانیه ای که می‌گذره، زمان داره به ضررت کار می‌کنه...عجله کن...
رفت و با رفتنش او را در میانی از دلشوره ها رها کرد. دلوان هفته ها می‌شد که از او دور و با مرد دیگری نزدیک بود و این همان زمانی بود که داشت به ضررش جلو می‌رفت.
اینقدری ماند که بتواند توانش را برای رفتن جمع کند. برای رفتن به سوی دختری که تپش های قلبش را مدتی کند کرده بود.
***
4.7K views17:30
باز کردن / نظر دهید