Get Mystery Box with random crypto!

#شوک_شیرین #قسمت۵۳۲ _هیششش... زیاد این جمله رو ازت شنیدم خان | «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی

#شوک_شیرین
#قسمت۵۳۲

_هیششش... زیاد این جمله رو ازت شنیدم خانمم...
سرش آرام جلو آمد و کنار گوشم نشست.
_یه چیز جدید بگو حنایی... یه چیز جدید و...
لبش را به روی لاله ی گوشم کشید و من در خودم جمع شدم.
_خوب بگو...می‌خوام جشن پیدا کردنتو با حرفای قشنگ شروع کنم...
لرز کردم دلتنگ بودم و پر بغض اما به شدت ترسیده. همه ی خاطرات برایم زنده شده بود. از همان شب کذایی و ترسناک گرفته تا آخرین روزی که در چشمانش نگاه کردم و دل کَندَم.
_میدونی تمام جونم میخواد که تنبیهت کنم ولی...تنبیهت بمونه برای بعد...الان فقط می‌خوام حال بد این همه مدت رو با...
لبش را از گوشم آهسته به روی گردنم کشاند و من در میان دو حس کاملا تضاد غوطه ور شدم. حس انزجار از این حجم خودخواهی و حس دلتنگی احمقانه ای که نمی‌خواستم باشد ولی او با همان مستی عجیبی که حالا داشت برایم نقش تازه ای میزد ادامه داد:
_بوییدنت...
میان گردنم دم عمیقی گرفت.
_با لمس کردنت...
و بوسید. بوسه ای گرم و عمیق و تب دار که در دلم زیر و رو کشید و تکان سختی به من داد.
_با بوسیدنت...رفع کنم...
مکث کرد و من عجیب مات شدم.
_منو اذیتم کردی دلوان...بدجور اذیتم کردی ولی من...فقط تشنه ی دیدنت بودم...
گفت و دستش را دو طرف صورتم به روی تخت گذاشت. او کی به اینجا رسیده بود؟ چطور وارد اینجا شده بود؟
_حالا اینجام...رو به روی تو...چشماتو میبینم..و عطرتو بو میکشم حتی میبوسمت ولی...کافی نیست برام...
پیشانیش را روی پیشانیم گذاشت و من اشک ریختم. اشکی که نمیدانستم حاصل چیست.
_بیشتر می‌خوام... خیلی بیشتر...دلوان من...
با نوک انگشتش اشکم را پاک کرد و جدی و قاطع ادامه داد:
_تمام تورو می‌خوام...وقتمم کمه چون...
لبم را گاز گرفتم تا هق نزنم.
_بازم میترسم از دستت بدم...بگو...بگو که تو هم میخوای برای من بمونی...بگو که تو هم دلتنگ من بودی...بگو که تو هم مثل من نابود شدی...بگو دلوان...
نفس نفس میزد و در میان اشکهایی که به روی صورتش میچکید غلط میزد و من تنها به این فکر می‌کردم که او کی به اینجا آمد؟ چطور مرا پیدا کرد و من چطور متوجه آمدنش نشدم. داشتم به همه ی این موارد فکر می‌کردم که رنگ صورتش از خشم سرخ شد و این خشم به چشمان وحشیش رسید قبل از اینکه بفهمم چه اتفاقی در شرف وقوع است دستانش را به روی گردنم گذاشت و غرید.
_من تنها گناهم خواستن تو بود همین...این حق من نبود که اینطوری ازم فرار کنی و این بلا رو سرم بیاری...ببین چطوری به خاطر تو دارم نابود میشم...خوب ببین...خوب نگاهم کن...ببین...
ببین آخرش را چنان فریاد زد که نفسم رفت و لحظه ای بعد، آرام آرام باز گشت و با نفس نفسی سنگین مرا از میان کابوسی که میدیدم بیرون کشید. خواب بود. نه، کابوس بود. یک کابوس وحشتناک که حتی گریه کردن هم آن را نمیشست. اتاقم تاریک بود و من با نفس گره خورده ام دست به گریبان بودم. نمیدانم در میان این حواشی سرد درون، چرا باید دلم برای نگاهی که اینطور غم باختن مرا، آنهم در خواب داشت دست و پنجه نرم می‌کردم. نفس هایم که آرام شد تازه متوجه بغضم شدم. بغضی که تا به خودم بجنبم پاره شد و با صدای بلندی سکوت وهم انگیز این خانه را در هم شکست.
گریه کردم و اشک ریختمو تکراری بود اما اینبار برخلاف همیشه آرامم کرد و راه نفس هایم را باز نمود.سبک شدم اما پر از اندوه در جایم ماندم. اندوهی بی سابقه که داشت مرا از درون ویران میکرد. دستی به سر دردمندم کشیدم و تلو تلو خوران از جایم برخاستم تا با این حجم از تهوع و سر درد به کمک یک نوشیدنی خنک التهابم را آرام کنم. تاریکی خانه به یادم آورد که مراد چند ساعت پیش رفته با خیال راحت‌تری بدون آنکه شالم را به سر کنم از اتاق خارج شدم و پله ها را با چشمانی که زیاد دید مناسبی نداشت پایین رفتم. هنوز ذهنم درگیر خوابی که دیدم بود و تمرکزی به روی محیط نداشتم.
به آشپزخانه رفتم و نور اپن را روشن کردم. کم بود و چشمان دردناکم را نمیزد. دستم را به روی سرم گذاشتم و یک به یک کابینت ها را گشتم تا شاید اثری از مسکن پیدا کنم. هر چه بیشتر میگشتم، کمتر پیدا میکردم و همین هم باعث شد کلافه شوم و با همان حال بدم به اولین تکیه گاه تکیه بزنم و شروع به غر زدن کنم.
" پس این مسکنای لعنتی کجان؟...خدایا دارم کور میشم..." حال نالانم عاجزم کرده بود. دلم برای خودم میسوخت و اینها همه حاصل درد بود و ضعفی که درونم بیداد میکرد.
داشتم به هر چیزی که میتوانست آرامم کند فکر می‌کردم که صدایی آشنا با فاصله ای کم مثل یک برق سه فاز به تنم رسوخ کرد و خشک شدم. خشک و بی حرکت. نه تنها خودم حتی خونی که در رگ هایم جریان داشت هم از حرکت ایستاد.
_ اینجاست...