Get Mystery Box with random crypto!

#شوک_شیرین #قسمت۵۳۳ حتی توان برگشتن هم نداشتم. فقط به گمان ا | «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی

#شوک_شیرین
#قسمت۵۳۳

حتی توان برگشتن هم نداشتم. فقط به گمان اینکه هنوز هم در میان آن کابوس باقی ماندم چندین پلک پشت سر هم زدم. پلک هایی که بیدارم میکرد و با واقعیتی که رو به رویم ایستاده بود. هیرمان...اینجا بود و چشم در چشم من با ظاهری که به شدت با ظاهر ماه گذشته تفاوت داشت.

چشمانم در مقابل چشمانی که از همیشه تیره تر به نظر می‌رسید. نگاهم در برابر نگاهی که هزاران حس را همزمان فریاد میزد، در فاصله ای تقریبا سه متری از من ایستاده بود و منی که توان هر گونه حرکتی از تنم دور شده بود.
اینجا بود و من تنها احتمالی که می‌دادم، یک خواب بود. خوابی که نمی‌دانستم باید برایش چه واکنشی انجام دهم. در صدم ثانیه هزاران احتمالی که او می‌توانست اینجا باشد را بررسی کردم و باز هم به تنها گزینه ای که میرسیدم خواب بود.
به حدی این باور برایم واقعی شد که قدم هایم جان گرفت و آرام،آرام نزدیک رفتم.
صدای کشیده شدن پاهایم سکوت فضا را در هم شکست و من درست زمانی که تنها چند قدم مانده بود به او برسم با صدایش از واقعی ترین خوابی که می‌توانستم پریدم.
_خواب نیستی...بیداری، منم اینجام...توی غیرقابل تصورترین مکانی که میتونستم پیدات کنم.
آتشی در درونم روشن شد. آتشی که چنان زبانه زد و شعله کشید که مغزم را سوزاند. او اینجا بود و ادعا داشت که مرا پیدا کرده. منی که گم نشده بودم، فقط از او بریده و قصد رفتن داشتم. قصد شروع دوباره. قصد فراموش کردن تک تک دردهایی که خودش گفته بود برایم رقم زده. قصد تمام شدن و تمام کردن او و خاطراتی که این مدت برایم ساخته بود.
نفسی که بریده بود آرام آرام شروع به برگشت کرد و یکباره به اوج رسید. گویی مسیری طولانی را دویده باشم. به نفس زدن افتادم و گره گلویم را باز کردم.