#شوک_شیرین #قسمت۵۳۴ نفهمیدم قدم باقیمانده تا او را چطور برداش | «شوک شیرین» مژگان قاسمی
#شوک_شیرین #قسمت۵۳۴ نفهمیدم قدم باقیمانده تا او را چطور برداشتم و کی دستم را بالا بردم و محکم ترین ضربه ای که میتوانستم را بر صورتش فرود آوردم. سیلی که از من نبود از دلی سوخته از روزهای به باد رفته ام بود. سیلی محکمی که به یک بار ختم نشد. _تو غلط میکنی اینجایی... اینقدر اینجا بودنش برایم شوک بود که حتی نمیخواستم بپرسم چطور مرا پیدا کرده یا حتی چطور الان اینجاست. فقط میخواستم جیغ و فریادهای درون سینه ام را آزاد کنم. برای همین معمولی نگفتم. جیغ زدم و حنجره سوزاندم اما فریادی که این همه روز درونم بود را بیرون ریختم. فریادی که گم مانده در پیچ و خم گلویم بود. چشمانش بسته شد و من توقع مقابله ی همیشگی از او داشتم اما درست برخلاف تصور من آرام سرش را برگرداند و در چشمانم نگاه کرد. نگاهی که نه تنها طلبکار نبود بلکه برای پرداخت بدهی این همه سال آمده بود. بدهی سنگینی که مرا وادار به سیلی زدنی دوباره کرد. اینبار نه یک سیلی چندین سیلی پشت سر هم و در آخر مشتهایی که تلاشم را برای سنگین بودنش میکردم. مشتهایی که از سر و صورتش گرفته تا سینه و بازوهای مردانه و محکمش فرود می آمد ولی آرامم نمیکرد. _تو بیجا میکنی اینجایی...به چه اجازه ای اومدی توی خونه من، هان؟...با چه رویی اومدی رو به روی من عوضی؟...چی فکر کردی پیش خوت؟...گفتی هنوز این دختر همون بیصاحب و بیکس همیشگی هست که بچگی و نوجوونیشو آتیش زدم و به خودم اجازه دادم هزارتا درد بکشه آخرشم مطمئن بودم هر طور شده عقدش میکنم و عذاب وجدانمو میخوابونم؟...هان؟...چی پیش خودت گفتی که هنوزم روبه روی منی؟...که به خودت اجازه دادی رو به روی من باشی؟...گمشو بیرون...برو بیرون... کم کم فریادهایم داشت به خش می افتاد. میگفتم و بر سر و صورتش میکوبیدم و او بدون هیچ دفاعی از خودش ایستاده بود تا من نهایت استفاده را از این ضربه ها ببرم. به تنها چیزی که نگاه نمیکردم چشمانش بود چشمانی که نمیدانستم در این وضعیت چه حالتی به خودشان گرفته و در واقع برایم مهمم نبودو من فقط میفهمیدم که حاصل این همه مدت فکر کردن همین اجراییست که انجام میدادم. وقتی حرکتی از او ندیدم با بیشترین توانم دستانم را به روی سینه اش گذاشتم و به عقب حرکتش دادم. حرکتی که تصور داشتم یک پرتاب محکم شود اما فقط چند قدم به عقب رفت و من دیگر نتوانستم به صورتش نگاه نکنم. سر گردادنم و به اولین چیزی که برخورد کردم چشمان تر شده ای بود که برق غم را فریاد میزد. چشمانی که دستانم را در هوا خشکاند. او...او گریه کرده بود. چشمان او حاصل اشکهایی بود که در برابر من اعلام شکست میکرد و بی مهابا داشت بر روی صورتش میریخت. اشکهایی که حتی تصور نمیکردم یک روز از او ببینم. دستانی که آماده ضربه بعدی بود، آرام پایین آمد و اینبار زبانم بود که زخم های اصلی را رو کرد. _برو...گمشو...بیرون...و نه اینجا...نه هیچ جایی که من هستم...حاضر نشو...اینقدری ازم دور بمون که...حالم از حضورت به هم نریزه...فهمیدی؟ داشتم حرفهایی را میزدم که اگر در حالت عادی زده میشد به یک جنگ سخت و سرد بدل میشد اما این حرفها به روی این مردی که هیچ شباهتی به مرد دو ماه گذشته نداشت، اثر نمیگذاشت و به جز ناتوان تر کردنش کار دیگری نمیکرد.