Get Mystery Box with random crypto!

#شوک_شیرین #ادامه‌قسمت۵۳۰ دل اورهان فرو ریخت. جمله ی هیرمان | «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی

#شوک_شیرین
#ادامه‌قسمت۵۳۰


دل اورهان فرو ریخت. جمله ی هیرمان مصداق بارز درد سالیان درازی بود که خودش گذرانده بود. او هم تمام این سال‌ها با خودش زمزمه می‌کرد که بی‌تفاوتی و رو گرفتن های کژال را به جان می‌خرم اما او را برای همیشه کنارم داشته باشم و چه درد بدیست این درد بی درمان خواستن.
اینجا آمده بود که حال بین‌شان را بررسی کند اما اوضاع نشان می‌داد که حرف‌های مانده ای وجود دارد که ندانستنش هزاران برابر بهتر از دانستنش است. مثل حرف‌هایی که بعد از سال‌های سختی که برای خودش و کژال رقم خورده بود، در این سن و با چنین شرایطی زده شد.
دلش لرزیده بود. بد هم لرزیده بود. گویی بازگشته بود به همان روزی که تمام راه ها را برای درست کردن به رویش بسته بودند. همان روزهای طلایی تمام شده. دیگر تعلل کردن را صلاح نمی‌دید برای همین هم دستش را در جیب‌هایش فرو برد و با در آوردن کلید خانه اش در گوهران و گرفتن مقابل هیرمان گفت:
_خونه گوهران...دو هفته‌ست از ترکیه برگشته اونجا...تنها نیست و البته، کسیم از اینکه اونجاست خبر نداره...پیش مراد جاش امن بود و خیال منم راحت...اینو هم بگم که فکر می‌کنه من خبر ندارم و این قایم شدنش مثل راز بین خودش و مراد مونده...
حرف‌هایش آرام بود اما چنان آشوبی در دل هیرمان انداخت که فقط خودش می‌توانست درک کند. تصور دلوان این همه مدت در خانه ی گوهران آن‌هم بدن آنکه کسی خبر داشته باشه، در کنار مردی مثل مراد که با مهربانیش همه را شرمنده خودش می‌کرد می‌ترساندش.
کلید را روی میز گذاشت. از جایش برخاست و ادامه داد:
_به مراد می‌سپارم که مدتی نیاد خونه...مراقب باش کسی متوجه نشه می‌ری اونجا...معمولا سمت ساعت دو تا سه صبح مراد می‌گه خلوت می‌شه اون اطراف...اون موقع برو و...درستش کن...قبل اینکه دیر بشه درستش کن پسر...نذار اینقدر خراب بمونه که آرزوی درست کردنش برات رویا بشه...
گفت و در مقابل نگاه وامانده هیرمان دستانش را فشرد.
_اگه امشب بلیت گیر نیاوردی بهم خبر بده هر طور شده راه بندازم برات...
مکث کوتاهی کرد.
_بهت نمی‌گم بمون چون هر یه ثانیه ای که می‌گذره، زمان داره به ضررت کار می‌کنه...عجله کن...
رفت و با رفتنش او را در میانی از دلشوره ها رها کرد. دلوان هفته ها می‌شد که از او دور و با مرد دیگری نزدیک بود و این همان زمانی بود که داشت به ضررش جلو می‌رفت.
اینقدری ماند که بتواند توانش را برای رفتن جمع کند. برای رفتن به سوی دختری که تپش های قلبش را مدتی کند کرده بود.
***