Get Mystery Box with random crypto!

#شوک_شیرین #ادامه_قسمت۵۳۵ آب دهانش را به سختی پایین داد و با | «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی

#شوک_شیرین
#ادامه_قسمت۵۳۵

آب دهانش را به سختی پایین داد و بازدمش را ناامیدانه بیرون داد.
_چون تو تنها کسی هستی، بودی و خواهی بود که من در کنارش، احساس داشتم...احساس مرد بودن. کامل بودن...خواستن و خواسته شدن...من…من از همون روزی که دیدمت تورو برای خودم خواستم و با اینکه عین نامردیه نه میتونم و نه میخوام که تصوری جز این داشته باشم...با اینکه میدونم حرصی میشی و هر طور میخوای باهام برخورد میکنی ولی بازم کاری به جز این نمیتونم انجام بدم.

نمیدانستم باید چه کنم. واقعا حرصی شده بودم و حتی باز هم شعله های خشم درونم را می‌توانستم حس کنم اما او داشت در عین همین عجز غیر قابل باور، باز هم از وحشتناک‌ترین خصلتی میگفت که مرا تمام کرده بود.
فکم فشرده شد و آماده ی حمله شدم اما او باز هم یک قدم جلو تر آمد و ادامه داد.
_نمیگم کارم درست بوده...میگم حق داری بیشتر از اینایی که زدی بزنی، بیشتر از اینایی که گفتی بهم بگی ولی...منم...منم حق دارم تورو از دست ندم.
با احتیاط گفت اما من با فریاد بلندتر و بی مهابا تری گفتم:
_حق نداری...هیچ وقت حق نداری...تو هیچ حقی نسبت به من نداری...فهمیدی؟
جیغ میزدم. جیغ محکم و بلند که طعم خون را در دهانم پخش کرد. دلم می‌خواست باز هم حرفم را تایید کند اما او بعد از نگاهی خیره به صورتم مصمم تر از قبل، سری به طرفین تکان داد و گفت:
_نـ...نه...نفهمیدم و نمیخوام که…که بفهمم...اینجام که تا هرجا لازمه بگم...بگم...
سخت بود.شنیدن جملات جدید و دیدن شخصیت تا این حد متفاوتش سخت بود اما میدیدم که تمام تلاشش را برای این مرحله به کار میبرد. انتظارم را که دید آرام تر از قبل ادامه داد:
_معذرت میخوام...اشـ...اشتباه کردم...یا اصلا" اصلا" غلط کردم...یا…یا هر چی تو بگی...
دو قدم سریع به سمتش برداشتم و رخ در رخش، چشم در چشمش محکم تر از قبل گفتم:
_هر چی من بگم آره؟...
تردید را در چشمانش میدیدم اما تنها چیزی که میخواستم نابود کردنش بود. با زبان نه ولی با سر تاییدش را با اکراه عنوان کرد و من با همان جدیت قبل ادامه دادم: