Get Mystery Box with random crypto!

«شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی

لوگوی کانال تلگرام ghasemi_roman — «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی ش
لوگوی کانال تلگرام ghasemi_roman — «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی
آدرس کانال: @ghasemi_roman
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 13.36K
توضیحات از کانال

و عشق
اگر با حضور
همین روزمرگی‌ها
عشق بماند !
عشق است...
💕💕💕
راه ارتباط اینستاگرامی ما: https://instagram.com/ghasemi_roman?igshid=1g5fvj847rjp9
آثار:
سازناکوک (در دست چاپ)
صبح غروب کرده‌ام (فایل فروشی)
حکم نظربازی (در دست چاپ)
شوک شیرین(آنلاین)

Ratings & Reviews

1.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

2


آخرین پیام ها 3

2023-05-25 20:30:41 #شوک_شیرین
#ادامه‌قسمت۵۴۱

مراد با صدایی که گویی از قعر چاه بلند میشد جواب داد.
_جان هیراد؟!
بی توجه به لحن مراد سریع گفت:
_مراد کجایی؟...به دادم برس قبل از اینکه دیر شه...
همین جمله برای برگشت مراد به حالت طبیعی کافی بود. برای همین اینبار کامل از سعادت که در حال جمع کردن وسایلش برای رفتن به ترکیه بود، فاصله گرفت و خودش را به کوچه رساند.
_چی شده هیراد؟
هیراد با عجله تا آنجایی که میتوانست ماجرا را برای مراد تعریف کرد و مراد با شوکی که به تنش وارد شده بود به او اطمینان داد که نیروی لازم را در گوهران دارد و به محض اتمام تماس با افرادی که آنجا نگه داشته بود تماس گرفت و خواست که پزشک مورد نظری که برای درمان نجمه به خاطر مشکل جدیدی که بعد از کهربا در سرش ظاهر شده بود را به خانه ببرند و اینطور شد که کمتر از نیم ساعت بعد دو مرد به همراه یک پزشک و پرستار آنجا بودند. در خانه ای که بوی تعفن خون و ترس میداد و نقش انتقام را به راحتی در نگاهشان می‌نشاند.
***
نه آب سرد بوی خون را از شامه ام دور میکرد و نه حتی آب گرم میتوانست سخت شدن عظلاتم را از بین ببرد. مثل مرده ی متحرکی بودم که در ثانیه ها گم شده بود. دستی که برای شستن دوباره ی صورتم را بالا آورده بودم،نگاه کردم.
دستهایی که تمام حس نفرت درونم را با یک عمل غیرقابل توجیه به چالش کشیده بود. به هر چیزی میتوانستم فکر کنم جز لحظه ای که توانستم چنین حمله ای به هیرمان کنم.
چشمانم را بستم. پشیمان بودم؟...نه...نبودم. شاید فکر کردن به این کار برایم سخت بود اما پشیمان نبودم. در نظرم، فقط جواب هیاهوی کودکی و نوجوانی و جوانیم را داده بودم. پشیمان نبودم اما دلوان پر احساس درونم گوشه ی قلبم کِز کرده بود و با بغض نگاهم میکرد. گویی محبوبترینش را به دار منطق آویخته بودم و این به شدت عذابم میداد.
صدای در حمام آمد و بعد از آن صدای خاله سعادتی که روزها بود برای رو به رو شدن با او و گفتن حرفهایی که در دلم سنگینی میکرد تلاش کرده بودم. حرفهایی که در بدترین موقع ممکن در ذهنم بود اما قدرت بیانش را نداشتم. وقتی که در کنج خانه نشسته بودم و گوش به زنگ خبری از او که مخفیانه به قصد بیمارستان خرم آباد بیرون بردنش.
_یک ساعت و نیم نشستی توی حمام؟...اونم با لباس؟...داری لباسو میشوری دلوان؟
صدایش میلرزید اما گوش های من همراه با غم ترجمه میکرد. جواب ندادم. نگاه هم نکردم. چشمانم تنها هدفش دستان خودم بود. دستانی که هنوز هم بوی خون میداد.
دستش را زیر بازویم گذاشت و بلندم کرد. مقاومت نکردم. نمیخواستم مقاومت کنم.
_پاشو مادر،پاشو بریم بیرون لباستو عوض کن...فکر کنم به حد کافی آب به خورد تنت دادی...
4.1K views17:30
باز کردن / نظر دهید
2023-05-23 20:31:01 #شوک_شیرین
#قسمت۵۴۱
_برو بالای سر هیرمان، کاری که میگمو بکن و بهم از وضعیتش بگو تا بفهمم باید چه غلطی کنم...
ناخودآگاه طبق دستور هیراد عمل کرد و مثل یک عروسک کوکی بالای سر هیرمان رفت و بعد از یک ساعت پر تنش موفق شد دقیق به چهره ی زرد شده ی او نگاه کند.
_نبض مچ دستشو بگیر...زود باش دلوان...
گویی به همین تذکر های پی در پی برای هوشیار شدنش احتیاج داشت.
_نگاهش را به دستان او انداخت و با اکراه و ترس بالاخره مچ دستش را گرفت اما به محض برخورد دستش به دست او، سردی وحشتناک دمای همیشه بالای تن او مثل خار در چشمش نشست و هینی کشید.
_هیـ...هیراد، هیراد، تنش،سرد شده...سرد شده...
حرفش مثل اتصال برق سه فاز به تنش بود. به روی مبل دفتر نشست و با صدایی که داشت تحلیل میرفت گفت:
_نبضش...نبضشو بگیر...
هیچ چیزی حس نمیکرد. صدای گریه اش بالاتر رفت و با صدای وحشتزده ای لب زد.
_حس...حس نمیکنم...نمیکنم هیراد،حس نمیکنم...
شوک بزرگی بود.
_یا قمر بنی هاشم...خودت به دادم برس...پاشو...پاشو یه آینه پیدا کن...زود باش دلوان...زود باش...
گویی قدرتی از ماورا دست و پایش را تکان میداد. نفهمید چطور خودش را به آینه ی کیفی رساند و آن را به دهان هیرمان رساند. آینه ای که سریع واکنش نشان داد و بخار کمی به رویش نشست و صدای پر از ذوق دلوان را میان آن حجم از استرس و ترس به همراه داشت.
_بخار میاد...از دهنش بخار نشست هیراد...نشست...خدایا زندست...نفس میکشه...نفس میکشه...
بلند شده بود و دور خودش میچرخید.این خبر شاید خوب بود اما هیراد خوب میدانست که فرصت خیلی کمی مانده برای برگرداندن هیراد...البته اگر کائنات یاری میکرد. برای همین سریع به دلوان گفت:
_خیلی خب...کارایی که میگمو بکن و تمام تلاشتو برای آروم موندن به کار ببر تا نیروی کمکی بفرستم...
گفت و دستورات لازم را به دلوان داد و تماس را قطع کرد. بلافاصله با مراد تماس گرفت. حالا که فهمیده بود دلوان در گوهران است، پس قطعا، مراد برای محافظت از او کسی را آن اطراف نگه داشته.
4.7K views17:31
باز کردن / نظر دهید
2023-05-21 20:30:45 #شوک_شیرین
#ادامه_قسمت۵۴۰

لرزش صدایش داشت به سوزی جیغ مانند تبدیل میشد که هیراد را به وحشت انداخت.
_یا خدا...کجایی؟...بگو کجایید دختر؟...حرف بزن گریه نکن...بگو تا بفهمم چی شده!...
دلوان هول کرده بود و از ترس جرئت نگاه کردن به هیرمان را نداشت. از آنطرف هم هیراد بود که از نگرانی بال بال میزد. تمام توانش را به کار برد تا آرام بماند و بفهمد چه اتفاقی افتاده.
_دلوان جان...خواهر قشنگم، آروم باش...قشنگ توضیح بده چی شده برام...بذار کمک کنم.
حنجره اش میلرزید اما سعی میکرد این لرزش راه به صدایش پیدا نکند.
_من...من نفهمیدم چی شد...به خدا نفهمیدم...
_باشه،باشه...آروم باش...بگو کجایی تا بیام...بگو دلوان جان...
همیشه تنش سرد بود اما اینبار تمام صورتش غرق عرق سردی بود که از ترس نشسته بود.
_من...من گوهرانم...خونمون...
هیراد کلافه از مسافتی که بینشان بود دستی میان موهایش کشید و همانطور که طول عرض دفتر کار هیرمان را بالا و پایین میشد به جای ادامه بحث به دنبال راهکار گشت.
_باشه عزیزم آروم باش لطفا"...الان فقط بگو هیرمان کجاست و توی چه وضعیتی هست...
دلوان بدون نگاه کردن به صورت رنگ پریده هیرمان بریده گفت:
_افـ...افتاده روی زمین...
میلرزید...لرزشی که حالا به تنش هم راه پیدا کرده بود. هیراد ترسیده از حالی که دلوان توصیف میکرد با احتیاط ادامه داد:
_ضربان داره؟...نبضش میزنه؟
گریه اش گرفت. داشت ترسناک میشد و او اصلا" کنترلی به روی خودش نداشت.
_نمیدونم...به خدا نمیدونم فقط...فقط سر و صورتش...حتی روی فرشم خون ریخته...
نفسش رفت. حس خفگی داشت و معده اش از همیشه بدتر به سوزش افتاده بود. بی آنکه دلوان بشنود و ترسیده تر شود"وایی" زیر لب گفت و دستانش را روی سرش مشت کرد و سعی کرد آرام بماند.
_خون؟...خون چرا؟...
_با گلدون زدم...زدم توی سرش...نمیدونم چی شد فقط یهو...یهو افتاد... من..نمیخواستم بکشمش...نمیدونم...شایدم میخواستم...نمیدونم...نمیدونم...هیچی نمیدونم...
هیستریک وار جیغ های ریز میزد و مویه میکرد و هیراد خوب متوجه حالتش بود. حالی که زمان مناسبی برای اتفاق افتادنش نبود. برای همین با فریاد نیمه بلندی شوک هوشیاری را به او وارد کرد.
_دلوان بس کن...قبل از اینکه دیر شه بس کن...به خودت بیا...
از صدای فریاد هیراد یکباره متوقف شد و با همان لرز نشست.
5.4K views17:30
باز کردن / نظر دهید
2023-05-19 20:31:07 #شوک_شیرین
#قسمت۵۴۰
"تو غلط کردی...غلط کردی وقتی روزهای منو تباه کردی برا خودت رویای کثیف پرورش دادی عوضی..."
هیچ کدام از حرفهایش دست خودش نبود و هیرمان هم خوب میدانست اما تصمیم نداشت عقب بکشد.
"من برای روزی که تو پا به خونه ی ما بذاری هزاران ساعت برنامه ریختم...هزارتا طراح آوردم، قشنگترین اتاق رو طبق تصوراتی که فکر میکردم برات قشنگ میشه ردیف کردم...هر کاری که میتونستم برای آشتی کردن با خودت انجام دادم به امید اینکه وقتی همه چیز عنوان شد اینقدر به هم نریزی...نمیدونم دیگه چکار کنم...نمیدونم به خدا دلوان...فقط میدونم ازت نمیگذرم..."
بلند شده بود و با تمام توان هر چیزی که به دستش میرسید به سمتش پرتاب میکرد. اینبار هیرمان بود که از هر روشی برای جا خالی دادن استفاده کرده بود. تا دوباره بتواند با رسیدن به دستان او، مهارش کند دستانی که قبل از رسیدن به آنها به روی گلدان سنگین اتاق نشست و با یک حرکت بر سرش فرود آمد و همان شد آخرین تصویری که از چشمان باز او در نگاهش.
چشمانی که از شوک حرکت او، به آرامی روی هم افتاد و درست در همین نقطه مقابل پای او افتاد. حالا او مانده بود و جسمی که از شدت خون ریزی به روی زمین مقابل پایش افتاده بود و هر لحظه رو به سردتر شدن میرفت.
منطقش از انتقامی که گرفته شده بود، میگفت اما دلش...امان از دلی که داشت با گذر ثانیه ها، داغ میشد. گویی تازه از خواب ناز این اتفاق بیدار میشد و میفهمید که چه اتفاقی را رقم زده و این احساس تا زمانی که همراه هیرمان به صدا آمد ادامه داشت اما وقتی از یک حس ساده به یک واقعیت رسید که هیرمان نبضش کند میشد.
با وحشت خودش را کشان، کشان به او رساند و بدون نگاه کردن به صورت خون آلودش گوشی را از جیبش بیرون کشید. نام هیراد، برایش همه چیز را تازه و واقعی کرد. چه کرده بود. دستانش بی اذن او تماس را وصل کرد و گوشی را به گوشهایش چسباند. حرف نمیزد. زبانش بند آمده بود.
_هیرمان؟!...صدامو داری پسر؟...الو؟!!
لبش را با فکی لرزان گاز گرفت و چشمانش را محکم بست و به محض آنکه هیراد یکبار دیگر " الو" گفت نفس زنان گفت:
_کـ...کشتمش...من...من کشتمش هیـ...هیراد...
سکوت شد. سکوتی که از بهت بود. از تعجب بود. آن سوی خط نبود که متوجه واکنش هیراد شود. متوجه چشمانی که از حدقه بیرون زده بود.
_دلوان!!...تو...تو کجایی؟...چی...چی داری میگی؟
بغضی که داشت با سرعت بالایی به گلویش چنگ می انداخت رها شد و با صدا شکست.
_اومد...اومد اینجا...داشت حرف میزد...داشت...داشت توجیه میکرد من...من نفهمیدم...نفهمیدم چی شد...کشتم...من...من کشتمش...
5.5K views17:31
باز کردن / نظر دهید
2023-05-18 22:04:04 ⁠ #پارت_واقعی_رمان

سرشانه لباسش را پایین داد و زمزمه‌وار گفت: «بی‌حس کننده نیاوردم. اگر حین بخیه دردت گرفت سعی کن ساکت بمونی. نباید بفهمن که این وقت شب توی چادر توام.»

دخترک قبول کرد و نیک، لباسش را پایین‌تر داد. آن زخم عمیق لعنتی، درست در سمت چپ قفسه سینه‌‌اش بود. به‌زور حواس و نگاهش را جمع کرد و سوزن در دست گرفت.

با برخورد اول، نفس لیانا در سینه حبس شد و جیغش را در گلو خفه کرد. اما دفعه بعد، تاب نیاورد و به‌سمت نیک خم شد. دندان‌هایش را بر روی شانه‌ نیک گذاشت و ناخوداگاه او را گاز گرفت.

نیک، شوکه دست از کار کشید صورتش را به‌سمت سر لیانا چرخاند و نگاهش کرد. آن دختر برای آن وقت شب و این شدت درد و زخم، زیادی افسونگر و زیبا بود. پرسید: «میخوای ادامه ندم؟‌ خیلی درد داری؟»

لبانش را از شانه برهنه نیک فاصله داد و تازه به یاد آورد که نیک فقط یک تاپ به تن داشت!شرمگین زمزمه کرد:‌ «میتونم تحمل کنم… زودتر تمومش کن.»

نیک اما، حواسش پرت‌تر از آنی بود که بتواند روی بخیه زدن‌هایش تمرکز کند! نگاهش را به نیمرخ خواستنی دخترک دوخت و...

https://t.me/+4ZJJPIOn_JgwZWU0
https://t.me/+4ZJJPIOn_JgwZWU0

شب توی جنگل، دوستانه کمپ زدن و دختره یه زخم عمیق روی قفسه سینش برداشته و اقای دکتر جذابمونم که دلش رفته برای لیانای مغرور و با پرستیژ قصه و...
اگه دنبال یه رمنس فوق العاده ای این رمان رو از دست نده

#توصیه_ویژه_امشبمون
656 views19:04
باز کردن / نظر دهید
2023-05-18 22:04:04 اگه دوست داری یه قصه ی جدید و متفاوت بخونی...یه سر به این کانال بزن...

-اون کسی که هر بار پشت تلفن واسه من ناز و اداهای های مختلف می اومد، تو بودی؟
چشم هایش درشت شد و گونه اش سرخ! چه خوب که اهل عمل های زیبایی و بوتاکس نبود..این گونه های کوچک استخوانی زیبا تَرش کرده بودند...یواش یواش داشت می فهمید که چه فکر پلیدی برایش دارم، البته که تنها قصدم ترساندنَش بود....
-اونی که ده روز تماس هامو جواب نداد،‌چی؟
تا خواست دهان باز کند و احتمالا نامم را بر زبان آورد، جفت دست هایم را به نشانه ی بغل گرفتنش باز کردم که جیغ زد و شروع به دویدن کرد..پشت سرش من هم شروع به دویدن کردم ..
-بی خیال هاکان..دیوونه شدی؟ !
صدای نفس نفس زدنش هم خوب بود..
-گفته بودم حالتو می گیرم، نگفتم؟ الانم خودت وایسی جریمه هات کمتر میشه دختر ایرانی تا خودم بگیرمت...
-به همین خیال باش...
با یک جهش تند و سریع دست دراز کردم و پارچه ی مانتویش را از پشت کشیدم..
-از من فاصله بگیر..هاکان....
-و اگه نگیرم....
-مجبورم از خودم دفاع کنم...
لجوجانه به نگاهم ادامه دادم که ناگهانی درد بدی در ساق پایم پیچید و فریادم را بالا آورد..
-ببخشید ولی مجبورم کردی! بازم بخوای از حد خودت جلوتر بیای، مجبور میشم یکی دیگه از فن هامو روت اجرا کنم...
-یه حدی من نشونت بدم دختر که کیف کنی...
راه افتادم به سمتش و........

برای ادامه روی لینک زیر بزن و وارد کانال شو..
#جدیدترین_اثر_الهام_فتحی
#عاشک

https://t.me/+Eaqnb8lB0T0yNzRk
414 views19:04
باز کردن / نظر دهید
2023-05-18 22:04:04 _سر بچه رو دیدم آقا سرشو دیدم.

تمام بدنم به عرق نشسته بود و حس می کردم فاصله ای تا مرگ ندارم.

_زودتر تمومش کن خدیجه؛ وگرنه می دونی که چه بلایی سرت میارم؛ زودتر بکشش بیرون اون تخم سگو.

_تمومه آقا تمومه؛ خانم جان یکم دیگه زور بزن؛ فقط یکم مونده تموم شه؛ به خدا زور نزنی بچه تو شکمت خفه می شه؛ زور بزن خانم جان.

جونم تو تنم نمونده بود اما با همون وضع با تمام قدرتی که داشتم زور زدم و بالاخره خارج شدن بچه از بدنم رو احساس کردم و بی جون رو زمین افتادم.

صدای گریه هاش لبخند رو لبم آوورد اما انقدری بیحال بودم که نتونم چشمام رو برای دیدنش باز کنم.

_ماشاالله ماشالله؛ خدا نگه داره براتون آقا جان؛ هزار الله اکبر چه بچه تپل و درشتیه؛ خدا حفظش کنه براتون.

با حرفای خریجه آروم لای پلکام رو باز کرد که آرمان دست دراز کرد و با گرفتن بچه از خدیجه ای که داشت تنش رو تمیز می کرد گفت:

_کافیه دیگه؛ پروازمون دیر شده باید بریم.

و همون لحظه صدای رویا از پشت در اناق به گوشم رسید و اشک هام تند تند روی گونه هام چکید.

_تموم شد عزیزم؟! بچمون به دنیا اومد؟!

آرمان بچه رو میون دستاش جا به جا کرد و حینی که نگاهش رو به چشمای خیس از اشکم می دوخت گفت:

_تمومه خانومم؛ بریم که بیشتر از این موندن تو این خرابه فقط وقت تلف کردنه.

پر حرف و غصه نگاهش کردم که نیشخندی به روم زد و آروم و با نفرتی عمیق زمزمه کرد:

_کارتو خوب انجام دادی؛ از اینجا به بعد راهمون از هم جداست؛ می تونی برگردی پیش پدر حروم زادت و کنارش زندگی کنی.

پشت بهم با بچه به سمت در قدم برداشت و من بالا رفتن ضربان قلبم رو به وضوح احساس کردم.

خدای من یعنی قرار نبود حتی برای یه بار هم بچم رو ببینم؟! اونم بچه ای که به خاطر به دنیا اومدنش حاضر شدم از درمانم بگذرم و جون خودم رو براش به خطر بندازم؟!

صدای یا خدا گفتن خدیجه رو به وضوح شنیدم و پشت بندش صدای دویدن های با عجله ای که به سمتم میومد و اسما اسما گفتن های وحشت زده آرمان و همینطور صدای جیغ های نوزادی که فقط چند دقیقه از به دنیا اومدنش می گذشت.

اما قلب مریض من تحمل عذاب بیشتر از این رو نذاشت؛ چشمام نم نمک روی هم افتادن و تا به خودم بیام این من بودم برای همیشه دست از این دنیای پر از نامردی و نفرت می شستم...

https://t.me/+G0HptTfC0BkxZDhk
https://t.me/+G0HptTfC0BkxZDhk
https://t.me/+G0HptTfC0BkxZDh
474 views19:04
باز کردن / نظر دهید
2023-05-18 22:04:03 _ مهلا!!!!هاکان اینه؟؟؟؟؟عجب اوووفیه بابا!

طعمه ی اسیدپاشی شهروز بی همه چیز شد،قسم خورده بود زندگی‌ش را به لجن بکشد و در آخر کشاند

با وجود عمل های متعدد زیبایی و جراحی پلاستیک باز هم می ترسید از شناخته شدنش توسط هاکان!!!!

سر دزدید که فرشته دوباره لب زد:
_سرتو بالا بگیر مهلا چقد تابلو میکنی!!!!
هاکان که این چهره رو نمیشناسه …

کلافه و حرصی لب زد:
_فرشته!!!! انقد مهلا مهلا نکن ،مگه از گلاره آمار نگرفتی که هاکان نمیاد!!!این کیه پس؟

ایستاد!!!پاهایش می لرزید….اگر او را بشناسد حتم دارد که وسط همآن باغ چالش کند…

هنوز هم همسرش بود…هنوز هم نامش در شناسنامه ی این مرد می درخشید…

مردی که با او عاشقی کرد و عذابش را هم کشید و بالاخره یک شب بُرید از همه ی وابستگی ها و ناراحتی هایش

مانند مسخ شده ها به او خیره شده بود…
صدای موزیک بلند بود ولی او کر شده بود و دلتنگی اش را رفع میکرد…

شنیده بود که هاکان در به در به دنبالش می گردد،ولی تصمیمش را گرفته بود…هیچ وقت برنمیگشت…حتی اگر از دلتنگی میمرد

به سمتشان می آمد و آرام نوشیدنی مینوشید،همانطور زل زده به او لب زد:
_میخوام نزدیکش بشم فرشته…

فرشته ناباور نگاهش کرد:
_چی؟!!!!!!روانی…تو نبودی سه ساعت خودتو تو سوراخ موش قایم میکردی؟!

میخواست….عطر تنی که دو سال در حسرتش اشک ریخت،بلایی که خودش بر سر خودش آورد برای تنبیه مرد بی منطق و خشن رو به رویش

انقدر محو تماشایش شد که متوجه نشد کی به سینه اش برخورد کرد و نوشیدنی پیراهن هاکان را سرخ کرد

هنوز هم موقع عصبانیت فکش منقبض میشد:
_مگه کوری؟؟؟؟ببین چه گندی زدی…

می ارزید به همان چند ثانیه در آغوشش رفتن می ارزید و البته عطر تنش!!!!

بی هیچ حرفی،فقط نگاهش میکرد که هاکان با پرخاش لب زد:

_کر و لالم که هستی ،یه معذرت خواهی که میتونی بکنی!!!!

بالاخره سر پایین انداخت که هاکان آرام نزدیکش شد:

_ببینمت…به نظر آشنا میای!!!

قلب مهلا در سینه کوبید،اگر می شناختش زندگی را برایش جهنم میکرد

دوید با سرعت هرچه تمام تر…..همچنان صدای فریاد هاکان را می شنید:

_آرش…..جلوشو بگیر نذار بره…وایسا….

https://t.me/+jkf9FNUbvFFkNmM0
https://t.me/+jkf9FNUbvFFkNmM0

رمان محدودیت سنی داره
731 views19:04
باز کردن / نظر دهید
2023-05-17 20:30:21 #شوک_شیرین
#ادامه_قسمت۵۳۹

***
در تاریک ترین نقطه ی اتاق نشسته بود و به اویی که غرق خون وسط اتاق افتاده بود، با شوک و بهت نگاه میکرد. مردی که برای آرام کردنش تمام تلاشش را کرده بود و نتیجه اش حالا خونهایی بود که از سرش به روی زمین ریخته بود و خودش هم بی جان تر از همیشه با رنگی که در همان تاریکی اتاق هم مشخص بود مهتابی شده، افتاده بود.
شوک و ناباوری از صورتش میبارید. هرچه به یک ساعت قبل فکر میکرد چیزی به جز او و چشمان خشمگینی که بعد از بلند کردن او، بی توجه به داد و فریاد ها و ناسزاهایش به سمت اتاق میرفت از مقابل چشمانش رد نمیشد. هر چه به عقب بر میگشت باز هم کمی از اتفاق را به یاد می آورد. مثلا زمانی که او را در اتاق به روی زمین گذاشت و نفس گرفت. و زمانی که در چشمانش نگاه کرد و با شرمندگی تمام گفت:
"به حرفام گوش کن بعد هر کاری گفتی همونو انجا میدیم...بذار من حرف بزنم...بذار بگم چقدر غلط کردم…‌چقدر پشیمونم...چقدر متاسفم بعد تو برام از رفتن و خوشبخت شدن بگو...بذار من تلاشمو دوباره از سر بگیرم...یه فرصت چند ماهه بهم بده بعد هر چی تو گفتی..."
چقدر حرفهایش حال او را بدتر از همیشه به هم ریخت. حس خشمی که به او داشت یکباره سر به فلک کشیده بود و نفهمیده بود چطور مشتهایش را گره کرده و به سر و صورت او که بدون کوچکترین دفاع از خودش ایستاد تا او آرام شود. آرامشی که گویی اصلا" قصد برقرار شدن نداشت. آرامشی که با ملاطفت او بدتر میشد و سر به طغیان میکشید. مثل زمانی که دستش خسته شد و به روی زمین نشسته بود و گریه میکرد.وقتی مقابلش نشسته بود اما قبل از اینکه دستش به صورت خیس او برسد با جیغ" به من دست نزن نامرد عوضی" او، میان راه خشک شده بود.
"چکار کنم که بهم یه فرصت دیگه بدی دلوانم؟"
سیلی بعدی را محکم تر زده بود.
"به من نگو دلوانم...من دلوان تو نیستم...تو الان بزرگترین دشمن من هستی..."
صدای دندان قرچه های عصبیش هنوز هم در گوش او بود.
"ولی تو قشنگترین آدم زندگی منی...حتی اگر ازم متنفر باشی..."
سیلی و باز هم سیلی...
"بزن خانم...بزن عزیز دل...هر چقدر میخوای بزن ولی...بدون من ولت نمی‌کنم...کل جوونی من با عشق تو...به یاد تو...با زیر نظر گرفتن لحظه های تو سپری شده..."
دست خودش نبود. دیوانه شده بود و حرفهای او به جای اینکه آرامش کند روزهایی را یادش می آورد که برایش هر ثانیه حکم شکنجه داشت.
2.0K views17:30
باز کردن / نظر دهید
2023-05-15 20:30:40 #شوک_شیرین
#قسمت۵۳۹
رنگ پریده ی مراد و نفسی که در سینه حبس کرده بود تا ادامه صحبت های اورهان را بشنود حال سعادت را زیر و رو کرد. به خوبی میشد تشخیص داد که اتفاقی افتاده اما نه زبانی برای پرسیدن داشت و نه حتی توانی برای حرکت. مملو از احساس ترس و نگرانی بود.
_چـ...چی شده؟
به زبان ترکی گفت. نمی‌خواست اگر خبر بدی را دریافت میکند عکس العملش سعادت را باخبر کند. اورهان برخلاف او هیچ جوابی نداد اما تغییر زبانش برای او مشخص کرد که در موقعیت خاصیست.
_بابا...لطفا" چیزی بگو...بانو، بانو طوریشون شد؟
حتی اسمش را هم برای اینکه سعادت را هوشیار نکند نبرد اما دلش مالامال غم شده بود که بالاخره زبان اورهان باز شد و با اشکهایی که کل صورتش را پوشانده بود، لرزان گفت:
_توی کماست...دوبار ایست قلبی کرد ولی برش گردوندن اما الان با هوشیاری پایین توی کماست...
چشمان مراد آرام و با درد بسته شد و همین برای خبردار شدن روح سعادت کافی بود و قبل از آنکه مراد بتواند عکس العملی نشان دهد گوشی را از میان دستان مراد گرفت و با صدای ترسانی گفت:
_بگو زندست...بگو اورهان...بگو خواهش میکنم...
نه مراد انتظار چنین عکس العملی را داشت و نه اورهان هر دو گمان می‌کردند که سعادت با تغییر زبانشان متوجه حرفهایشان نشده اما برای سعادتی که این روزها بیتاب اتفاقات اخیر بود کوچکترین رفتار آنها می‌توانست حاوی یک خبر باشد. با اینکه خوب میدانست اینگونه گرفتن گوشی از دست مراد اصلا" شایسته‌ی او نبود،بازهم تاب نیاورد.
_اورهان حرف بزن...حرف بزن...
تُن صدایش داشت بالا میرفت و تمامش از استرسی بود که می‌کشید. همگیشان خوب میدانستند که این اتفاق دیر یا زود رخ میدهد اما باز هم برایشان پذیرش این ماجرا راحت نبود.
_چی بگم...اگر به هوشیاری چهار میگن زنده، فعلا زندست...
از درون فرو ریخت. بغض صدایش و دردی که داشت میکشید برای سعادت ملموس بود. خوب میتوانست درک کند حال عاشقی که بعد از سالها داشت برای بار دوم و همیشه عشقش را میباخت. نه اینکه تجربه ای داشته باشد، نه...او فقط این دردها را در کژال هم دیده بود. در زرین و خان و حتی در هیرمان و دلوانی که هیچ خبری از حالشان نداشت.
_الان کجاست؟
نفسش هم سوز داشت.
_جسمش اینجا...روی تخت icuولی روحش...نمیدونم سعادت...دیگه نمیدونم با این بی وفای دوست داشتنی چکار کنم...
بغضش ترکید و بلند و پر از حسرت شروع به گریه کرد. گریه هایی که دل سنگ را هم آب میکرد. حق با او بود، بازنده امروز با اختلاف خودش محسوب میشد.
2.8K views17:30
باز کردن / نظر دهید