Get Mystery Box with random crypto!

#شوک_شیرین #ادامه‌قسمت۵۴۱ مراد با صدایی که گویی از قعر چاه ب | «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی

#شوک_شیرین
#ادامه‌قسمت۵۴۱

مراد با صدایی که گویی از قعر چاه بلند میشد جواب داد.
_جان هیراد؟!
بی توجه به لحن مراد سریع گفت:
_مراد کجایی؟...به دادم برس قبل از اینکه دیر شه...
همین جمله برای برگشت مراد به حالت طبیعی کافی بود. برای همین اینبار کامل از سعادت که در حال جمع کردن وسایلش برای رفتن به ترکیه بود، فاصله گرفت و خودش را به کوچه رساند.
_چی شده هیراد؟
هیراد با عجله تا آنجایی که میتوانست ماجرا را برای مراد تعریف کرد و مراد با شوکی که به تنش وارد شده بود به او اطمینان داد که نیروی لازم را در گوهران دارد و به محض اتمام تماس با افرادی که آنجا نگه داشته بود تماس گرفت و خواست که پزشک مورد نظری که برای درمان نجمه به خاطر مشکل جدیدی که بعد از کهربا در سرش ظاهر شده بود را به خانه ببرند و اینطور شد که کمتر از نیم ساعت بعد دو مرد به همراه یک پزشک و پرستار آنجا بودند. در خانه ای که بوی تعفن خون و ترس میداد و نقش انتقام را به راحتی در نگاهشان می‌نشاند.
***
نه آب سرد بوی خون را از شامه ام دور میکرد و نه حتی آب گرم میتوانست سخت شدن عظلاتم را از بین ببرد. مثل مرده ی متحرکی بودم که در ثانیه ها گم شده بود. دستی که برای شستن دوباره ی صورتم را بالا آورده بودم،نگاه کردم.
دستهایی که تمام حس نفرت درونم را با یک عمل غیرقابل توجیه به چالش کشیده بود. به هر چیزی میتوانستم فکر کنم جز لحظه ای که توانستم چنین حمله ای به هیرمان کنم.
چشمانم را بستم. پشیمان بودم؟...نه...نبودم. شاید فکر کردن به این کار برایم سخت بود اما پشیمان نبودم. در نظرم، فقط جواب هیاهوی کودکی و نوجوانی و جوانیم را داده بودم. پشیمان نبودم اما دلوان پر احساس درونم گوشه ی قلبم کِز کرده بود و با بغض نگاهم میکرد. گویی محبوبترینش را به دار منطق آویخته بودم و این به شدت عذابم میداد.
صدای در حمام آمد و بعد از آن صدای خاله سعادتی که روزها بود برای رو به رو شدن با او و گفتن حرفهایی که در دلم سنگینی میکرد تلاش کرده بودم. حرفهایی که در بدترین موقع ممکن در ذهنم بود اما قدرت بیانش را نداشتم. وقتی که در کنج خانه نشسته بودم و گوش به زنگ خبری از او که مخفیانه به قصد بیمارستان خرم آباد بیرون بردنش.
_یک ساعت و نیم نشستی توی حمام؟...اونم با لباس؟...داری لباسو میشوری دلوان؟
صدایش میلرزید اما گوش های من همراه با غم ترجمه میکرد. جواب ندادم. نگاه هم نکردم. چشمانم تنها هدفش دستان خودم بود. دستانی که هنوز هم بوی خون میداد.
دستش را زیر بازویم گذاشت و بلندم کرد. مقاومت نکردم. نمیخواستم مقاومت کنم.
_پاشو مادر،پاشو بریم بیرون لباستو عوض کن...فکر کنم به حد کافی آب به خورد تنت دادی...