Get Mystery Box with random crypto!

#شوک_شیرین #قسمت۵۴۲ جواب ندادم.با همان حال همراهش شدم و همقدم | کانال رسمی مژگان قاسمی

#شوک_شیرین
#قسمت۵۴۲
جواب ندادم.با همان حال همراهش شدم و همقدم با او به سمت اتاقم رفتم. اتاقی که هنوز هم بوی تلخ غم را میداد. قدم هایم خشک شد. و همین باعث شد که او را متوجه حالم کنم. سریع تغییر مسیر داد و به سمت اتاق دیگر به راه افتاد.
به طرز عجیبی نه دیگر خشم داشتم و نه دلم آشوب بود. فقط غمی سنگین را در سینه ام حمل میکردم که حاصل گذشته ی خودم نبود بلکه دستآورد جدیدی از درگیری منطقم با احساس زبان نفهمم بود.
وارد اتاق مادرم شدم. اتاقی که روزها بود، پایم را از دلتنگی آنجا نگذاشته بودم. بی اختیار به یاد آوردم که از دو روز پیش تا به حال خبری از او ندارم اما این فکر خیلی گذرا بود چون مطمئن بودم مادرم با اولین تماس حالم را تمام و کمال میفهمد و من اصلا" آمادگی هیچ توضیحی نداشتم. خصوصا" که هیچ خبری هم از نتیجه ی اتفاق امشب نبود. یا اگر بود من بی خبرترین بودم.
پتویی به دورم پیچیده شد و من تازه نگاهم را از تخت گرفتم و آب دهانم را به اجبار پایین فرستادم.
_برو داخل تا من برات لباس و حوله بیارم مادر...برو عزیزکم...
دست خودم نبود، اخمی بی اراده اما سرسخت به روی پیشانیم نشست. مادر من نبود. شاید از هیرمان دیگر آن کینه سنگین را به دل نداشتم اما از خاله سعادت هنوز هم دلگیری عمیقی داشتم. آنقدر عمیق که ترجیح میدادم با نگاه نکردن به او و ندید گرفتنش بحثی بینمان رد و بدل نشود. خودش هم فهمیده بود برای همین هم به دنبال توضیح دادن به من نبود.
جلو رفتم و به خستگی به روی تخت مادرم نشستم. به بالشتش نگاه کردم و قبل از آنکه برآوردی از حالم داشته باشم، لبخندی به روی لبم نشست. لبخندی که از دلم برمیخواست.
_خوشحالم که میخندی...
صدای آشنا و نزدیکی که درگوشم پیچید خنده را بر لبانم خشکاند و نفسم را گره زد. هیراد بود. مردی که با مراد و خاله به بیمارستان خرم آباد رفته بود و قرار نبود اینجا باش اما حالا اینجا بود.تصور رویا داشتم. چرخیدم تا مطمئن شوم. خودش بود. هیراد بختیاری با تنها اثری که همان چهره ی خنثی که هیچ چیز را نمیشد از آن خواند.
نگاهش کردم. نگاهی منتظر و پر از حرف و او به جای نزدیک شدن به چهار چوب تکیه زد و سرش را به پشت تکیه داد.
_خوشحالم که حالت خوبه...
باید حس بدی پیدا میکردم اما خوب بودم. واقعا خوب بودم.
_هیراد؟!...فکر کردم خوابیدی پایین...
به خاله سعادت نگاه کردم. زنی که از دیدن هیراد متعجب نبود. پس خیلی وقت میشد که آمده.
_باید برگردم خرم آباد...
به سمتم چرخید و دقیق نگاهم کرد. نگاهی که هیچ اثری از خشم و نفرت یا حتی دلگیری درونش نبود.
_اومدم از حال دلوان مطمئن شم...حالا با خیال راحت‌تر میرم...