#شوک_شیرین #قسمت۵۴۱ _برو بالای سر هیرمان، کاری که میگمو بکن و | «شوک شیرین» مژگان قاسمی
#شوک_شیرین #قسمت۵۴۱ _برو بالای سر هیرمان، کاری که میگمو بکن و بهم از وضعیتش بگو تا بفهمم باید چه غلطی کنم... ناخودآگاه طبق دستور هیراد عمل کرد و مثل یک عروسک کوکی بالای سر هیرمان رفت و بعد از یک ساعت پر تنش موفق شد دقیق به چهره ی زرد شده ی او نگاه کند. _نبض مچ دستشو بگیر...زود باش دلوان... گویی به همین تذکر های پی در پی برای هوشیار شدنش احتیاج داشت. _نگاهش را به دستان او انداخت و با اکراه و ترس بالاخره مچ دستش را گرفت اما به محض برخورد دستش به دست او، سردی وحشتناک دمای همیشه بالای تن او مثل خار در چشمش نشست و هینی کشید. _هیـ...هیراد، هیراد، تنش،سرد شده...سرد شده... حرفش مثل اتصال برق سه فاز به تنش بود. به روی مبل دفتر نشست و با صدایی که داشت تحلیل میرفت گفت: _نبضش...نبضشو بگیر... هیچ چیزی حس نمیکرد. صدای گریه اش بالاتر رفت و با صدای وحشتزده ای لب زد. _حس...حس نمیکنم...نمیکنم هیراد،حس نمیکنم... شوک بزرگی بود. _یا قمر بنی هاشم...خودت به دادم برس...پاشو...پاشو یه آینه پیدا کن...زود باش دلوان...زود باش... گویی قدرتی از ماورا دست و پایش را تکان میداد. نفهمید چطور خودش را به آینه ی کیفی رساند و آن را به دهان هیرمان رساند. آینه ای که سریع واکنش نشان داد و بخار کمی به رویش نشست و صدای پر از ذوق دلوان را میان آن حجم از استرس و ترس به همراه داشت. _بخار میاد...از دهنش بخار نشست هیراد...نشست...خدایا زندست...نفس میکشه...نفس میکشه... بلند شده بود و دور خودش میچرخید.این خبر شاید خوب بود اما هیراد خوب میدانست که فرصت خیلی کمی مانده برای برگرداندن هیراد...البته اگر کائنات یاری میکرد. برای همین سریع به دلوان گفت: _خیلی خب...کارایی که میگمو بکن و تمام تلاشتو برای آروم موندن به کار ببر تا نیروی کمکی بفرستم... گفت و دستورات لازم را به دلوان داد و تماس را قطع کرد. بلافاصله با مراد تماس گرفت. حالا که فهمیده بود دلوان در گوهران است، پس قطعا، مراد برای محافظت از او کسی را آن اطراف نگه داشته.