#شوک_شیرین #ادامه_قسمت۵۴۰ لرزش صدایش داشت به سوزی جیغ مانند | «شوک شیرین» مژگان قاسمی
#شوک_شیرین #ادامه_قسمت۵۴۰
لرزش صدایش داشت به سوزی جیغ مانند تبدیل میشد که هیراد را به وحشت انداخت. _یا خدا...کجایی؟...بگو کجایید دختر؟...حرف بزن گریه نکن...بگو تا بفهمم چی شده!... دلوان هول کرده بود و از ترس جرئت نگاه کردن به هیرمان را نداشت. از آنطرف هم هیراد بود که از نگرانی بال بال میزد. تمام توانش را به کار برد تا آرام بماند و بفهمد چه اتفاقی افتاده. _دلوان جان...خواهر قشنگم، آروم باش...قشنگ توضیح بده چی شده برام...بذار کمک کنم. حنجره اش میلرزید اما سعی میکرد این لرزش راه به صدایش پیدا نکند. _من...من نفهمیدم چی شد...به خدا نفهمیدم... _باشه،باشه...آروم باش...بگو کجایی تا بیام...بگو دلوان جان... همیشه تنش سرد بود اما اینبار تمام صورتش غرق عرق سردی بود که از ترس نشسته بود. _من...من گوهرانم...خونمون... هیراد کلافه از مسافتی که بینشان بود دستی میان موهایش کشید و همانطور که طول عرض دفتر کار هیرمان را بالا و پایین میشد به جای ادامه بحث به دنبال راهکار گشت. _باشه عزیزم آروم باش لطفا"...الان فقط بگو هیرمان کجاست و توی چه وضعیتی هست... دلوان بدون نگاه کردن به صورت رنگ پریده هیرمان بریده گفت: _افـ...افتاده روی زمین... میلرزید...لرزشی که حالا به تنش هم راه پیدا کرده بود. هیراد ترسیده از حالی که دلوان توصیف میکرد با احتیاط ادامه داد: _ضربان داره؟...نبضش میزنه؟ گریه اش گرفت. داشت ترسناک میشد و او اصلا" کنترلی به روی خودش نداشت. _نمیدونم...به خدا نمیدونم فقط...فقط سر و صورتش...حتی روی فرشم خون ریخته... نفسش رفت. حس خفگی داشت و معده اش از همیشه بدتر به سوزش افتاده بود. بی آنکه دلوان بشنود و ترسیده تر شود"وایی" زیر لب گفت و دستانش را روی سرش مشت کرد و سعی کرد آرام بماند. _خون؟...خون چرا؟... _با گلدون زدم...زدم توی سرش...نمیدونم چی شد فقط یهو...یهو افتاد... من..نمیخواستم بکشمش...نمیدونم...شایدم میخواستم...نمیدونم...نمیدونم...هیچی نمیدونم... هیستریک وار جیغ های ریز میزد و مویه میکرد و هیراد خوب متوجه حالتش بود. حالی که زمان مناسبی برای اتفاق افتادنش نبود. برای همین با فریاد نیمه بلندی شوک هوشیاری را به او وارد کرد. _دلوان بس کن...قبل از اینکه دیر شه بس کن...به خودت بیا... از صدای فریاد هیراد یکباره متوقف شد و با همان لرز نشست.