Get Mystery Box with random crypto!

#شوک_شیرین #قسمت۵۴۰ 'تو غلط کردی...غلط کردی وقتی روزهای منو ت | «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی

#شوک_شیرین
#قسمت۵۴۰
"تو غلط کردی...غلط کردی وقتی روزهای منو تباه کردی برا خودت رویای کثیف پرورش دادی عوضی..."
هیچ کدام از حرفهایش دست خودش نبود و هیرمان هم خوب میدانست اما تصمیم نداشت عقب بکشد.
"من برای روزی که تو پا به خونه ی ما بذاری هزاران ساعت برنامه ریختم...هزارتا طراح آوردم، قشنگترین اتاق رو طبق تصوراتی که فکر میکردم برات قشنگ میشه ردیف کردم...هر کاری که میتونستم برای آشتی کردن با خودت انجام دادم به امید اینکه وقتی همه چیز عنوان شد اینقدر به هم نریزی...نمیدونم دیگه چکار کنم...نمیدونم به خدا دلوان...فقط میدونم ازت نمیگذرم..."
بلند شده بود و با تمام توان هر چیزی که به دستش میرسید به سمتش پرتاب میکرد. اینبار هیرمان بود که از هر روشی برای جا خالی دادن استفاده کرده بود. تا دوباره بتواند با رسیدن به دستان او، مهارش کند دستانی که قبل از رسیدن به آنها به روی گلدان سنگین اتاق نشست و با یک حرکت بر سرش فرود آمد و همان شد آخرین تصویری که از چشمان باز او در نگاهش.
چشمانی که از شوک حرکت او، به آرامی روی هم افتاد و درست در همین نقطه مقابل پای او افتاد. حالا او مانده بود و جسمی که از شدت خون ریزی به روی زمین مقابل پایش افتاده بود و هر لحظه رو به سردتر شدن میرفت.
منطقش از انتقامی که گرفته شده بود، میگفت اما دلش...امان از دلی که داشت با گذر ثانیه ها، داغ میشد. گویی تازه از خواب ناز این اتفاق بیدار میشد و میفهمید که چه اتفاقی را رقم زده و این احساس تا زمانی که همراه هیرمان به صدا آمد ادامه داشت اما وقتی از یک حس ساده به یک واقعیت رسید که هیرمان نبضش کند میشد.
با وحشت خودش را کشان، کشان به او رساند و بدون نگاه کردن به صورت خون آلودش گوشی را از جیبش بیرون کشید. نام هیراد، برایش همه چیز را تازه و واقعی کرد. چه کرده بود. دستانش بی اذن او تماس را وصل کرد و گوشی را به گوشهایش چسباند. حرف نمیزد. زبانش بند آمده بود.
_هیرمان؟!...صدامو داری پسر؟...الو؟!!
لبش را با فکی لرزان گاز گرفت و چشمانش را محکم بست و به محض آنکه هیراد یکبار دیگر " الو" گفت نفس زنان گفت:
_کـ...کشتمش...من...من کشتمش هیـ...هیراد...
سکوت شد. سکوتی که از بهت بود. از تعجب بود. آن سوی خط نبود که متوجه واکنش هیراد شود. متوجه چشمانی که از حدقه بیرون زده بود.
_دلوان!!...تو...تو کجایی؟...چی...چی داری میگی؟
بغضی که داشت با سرعت بالایی به گلویش چنگ می انداخت رها شد و با صدا شکست.
_اومد...اومد اینجا...داشت حرف میزد...داشت...داشت توجیه میکرد من...من نفهمیدم...نفهمیدم چی شد...کشتم...من...من کشتمش...