#پارت_واقعی_رمان سرشانه لباسش را پایین داد و زمزمهوار گ | «شوک شیرین» مژگان قاسمی
#پارت_واقعی_رمان
سرشانه لباسش را پایین داد و زمزمهوار گفت: «بیحس کننده نیاوردم. اگر حین بخیه دردت گرفت سعی کن ساکت بمونی. نباید بفهمن که این وقت شب توی چادر توام.»
دخترک قبول کرد و نیک، لباسش را پایینتر داد. آن زخم عمیق لعنتی، درست در سمت چپ قفسه سینهاش بود. بهزور حواس و نگاهش را جمع کرد و سوزن در دست گرفت.
با برخورد اول، نفس لیانا در سینه حبس شد و جیغش را در گلو خفه کرد. اما دفعه بعد، تاب نیاورد و بهسمت نیک خم شد. دندانهایش را بر روی شانه نیک گذاشت و ناخوداگاه او را گاز گرفت.
نیک، شوکه دست از کار کشید صورتش را بهسمت سر لیانا چرخاند و نگاهش کرد. آن دختر برای آن وقت شب و این شدت درد و زخم، زیادی افسونگر و زیبا بود. پرسید: «میخوای ادامه ندم؟ خیلی درد داری؟»
لبانش را از شانه برهنه نیک فاصله داد و تازه به یاد آورد که نیک فقط یک تاپ به تن داشت!شرمگین زمزمه کرد: «میتونم تحمل کنم… زودتر تمومش کن.»
نیک اما، حواسش پرتتر از آنی بود که بتواند روی بخیه زدنهایش تمرکز کند! نگاهش را به نیمرخ خواستنی دخترک دوخت و...
شب توی جنگل، دوستانه کمپ زدن و دختره یه زخم عمیق روی قفسه سینش برداشته و اقای دکتر جذابمونم که دلش رفته برای لیانای مغرور و با پرستیژ قصه و... اگه دنبال یه رمنس فوق العاده ای این رمان رو از دست نده #توصیه_ویژه_امشبمون