2023-05-31 18:27:43
پارت واقعی رمان#پارت۳۲۵
- کجایی ماهلین؟
- این پایینم، پرت شدم، زیر پام درهست دارم میوفتم.
صدای دادش اینقدر بلند بود که چشم بستم و از توهم اینکه امکان داره مثل فیلما الان بهمن بیاد و زیرش خفه بشیم مُردم.
- اون پایین چه غلطی میکنی تو؟
لعنتی تو اصلاً چرا اینوری دوئیدی؟
بغص کردم اما جوابش رو دادم.
- هر غلطی که میکنم به خودم ربط داره، ایشالا بمیرم تو راحت بشی.
بچه بازی بود میدونستم اما خوب حالم اینقدر خوب نبود که بتونم روی رفتارم تمرکز داشته باشم، داشتم میمردم این چیز کمی نبود.
ولی چیزی که گفتم انگار کار ساز بود که دیگه صدایی ازش نشنیدم و روون شدن سنگ ریزهها و ماسه هایی که توی سر و صورتم خورد بهم فهموند که فهمیده کجام.
نمیدیدمش اما چند لحظه بعد صداش از خیلی نزدیکتر به گوشم رسید.
- ماهلین؟
بغضم تو گلو شکست نالیدم:
- اینجام، اینجا.... دستم درد میکنه دارم میوفتم.
بازم کلی سنگریزه روی سرم ریخت و خیلی زود سرش رو دیدم، روی سینه دراز کشیده بود و صورتش واسه اولین بار پر از وحشت بود، وحشت افتادن من به این حال درش آورده بود؟
دستش رو سمتم دراز کرد و لرزش صداش بهم فهموند واقعاً واسه منه که ترسیده.
- دستتو بده من، نترسیا خوب؟ میکشمت بالا فقط خودتو محکم نگه دار.
قطره اشکم روی اون حجم خاکی که صورتم رو گرفته بود به سختی پایین ریخت و با یه نگاه به فاصله تقریباً زیاد دستش تا دستم نالیدم:
- نمیتونم که، دوره دستت.
خودش رو جلوتر کشید، حالا تا سر شونههاش تو دیدم بود و اینبار با لحن مهربونتری گفت:
- میتونی نازار میتونی، خودتو یه کم بکش بالا.
سعی کردم با فشار به اون درختچه خودمو بالا بکشم اما انگار کمی از ریشه کنده شد که تکون سختی خوردم و جیغ کشیدم
- وای
صداش رو بلندتر به گوشم رسوند تا انعکاس جیغ خودم به گوشم برنگرده و منو وحشت زدهتر نکنه.
- هیششش، هیششش، چیزی نشد دردِت وِلیم به من نگاه کن.
(دردت به تنم)
توی اون حالم از خودم متنفر بودم که کُردی نمیفهمیدم، دقیقاً چی گفته بود خدا؟
- دستم دیگه حس نداره.
تشر زد و من هق زدم.
- حس داره، غلط میکنه نداشته باشه، ماهیگلی، من اینجام میدونی دیگه، سرم بره نمیذارم ناجیم نفس نکشه، میفهمی منو میشنوی؟
لبهام رو به هم فشردم، تا همین الانم اون محرک خودش بود که زنده بودم و پرت نشده بودم با بغص لب زدم:
- میخواستم ازت مخافظت کنم.
دیدم که پیشونیش رو با حرص روی برف گذاشت، ولی زود سر بلند کرد و اون انحنای کوچیک کنج لبش... آخ...دقیقاً همونجا مُردم...
- من خیلی کله خر تر از اینام، تو حالا حالاها باید باشی و به ناجی بودنت ادامه بدی، اصلاً مگه تو فرشته نیستی؟ فرشتهها که نمیمیرن.فقط دل بده به دلم نازار، کاری که میگم و بکن همین.
واسه رسیدن دستش به دست داغونم خودش رو جلوتر کشید که حجم زیاد خاک تو صورت و چششم پاشیده شد و از درد سوختم.
- آی.. آی.
- چه بی؟( چیشد)
ماهلین چی شدی؟
- آخ چشمام... کور شدم، آی.
پر حرص لب زد و دیگه تعداد انفجارهای قلبم از دستم در رفته بود، من تک به تک این کلمات رو حفظ میکردم تا بدونم چه معنی میدن.
- مالم بوده نذرت چاویلت، بده دستتو بهم رسیدم بهت.
(زندگیم بشه نذر چشمات)
داشت میوفتاد و انگار همینم محرک شد برام، اصلاً صحبت مرگش که میشد انگار من یه روح دیگه تو تنم دمیده میشد، دست چپم رو آزاد کردم و با کمک دست راست با یه جهش دستم رو توی دست های مثل یخش گذاشتم بلافاصه فریاد زد:
- خاص گرفتمت.
انگار این استرس بهش اجازه نمیداد به زبون مادریش حرف نزنه، شایدم یادش رفته بود من کُرد نیستم، اما با شناختی که ازش داشتم اگه یک درصد احتمال میداد من میفهمم چی میگه قطعاً خون به جیگرم میکرد.
تنش با ضرب سمت پایین کشیده شد و من ترسیده نالیدم:
- اگه سنیگنم ولم کن داری میوفتی، تو رو خدا.
فشار دستش زیاد بود و داشت سعی میکرد منو بکشه بالا اما تو همون حالم باید ثابت میکرد شاه هژاست، یه شاه دیکتاتور.
- دهنتو ببند، بالا که کشیدمت زیر مشت ولگد میگیرمت که اینقدر نرینی به اعصابم.
لب گزیدم و بغضم رو فرو خوردم، با فریاد منو چند سانت بالا کشید و من با دیدن تخته سنگی که سمت چپم بود با عجله پام رو روش گذاشتم.
- ماهلین پاهاتو به یه جایی بند کن بکش بالا خودتو زود باش.
خواستم کاری که گفت رو بکنم اما دسمتم از تو دستش..
ماهلین دختر مهربونی که تو یه آسایشگاه روانی کار میکنه، طی یه اتفاق متوجه اتاق ممنوعهای میشه که هیچکس حق نداره پا توش بذاره. کنجکاوی باعث میشه پا روی خط قرمز بذاره و وارد اون اتاق بشه و زندگیش دستخوش تغیراتی بشه که هیچوقت فکرش رو نکرده.زندگیش با رئیس باند مافیایی بزرگ گره میخوره
https://t.me/+As2kUtAG4lRhOTc8
56 views15:27