Get Mystery Box with random crypto!

«شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی

لوگوی کانال تلگرام ghasemi_roman — «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی ش
لوگوی کانال تلگرام ghasemi_roman — «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی
آدرس کانال: @ghasemi_roman
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 13.36K
توضیحات از کانال

و عشق
اگر با حضور
همین روزمرگی‌ها
عشق بماند !
عشق است...
💕💕💕
راه ارتباط اینستاگرامی ما: https://instagram.com/ghasemi_roman?igshid=1g5fvj847rjp9
آثار:
سازناکوک (در دست چاپ)
صبح غروب کرده‌ام (فایل فروشی)
حکم نظربازی (در دست چاپ)
شوک شیرین(آنلاین)

Ratings & Reviews

1.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

2


آخرین پیام ها 2

2023-06-02 20:30:33 #شوک_شیرین
#قسمت۵۴۴

منظورشان چه بود؟
_چی بگم والا...دیگه نمیدونم چی درسته چی غلط...
آه کلافه ی خاله سعادت باعث شد چشمانم را اینبار مصمم‌تر باز کنم. دست خودم نبود. دلم آشوب خبری بود که هیراد قبل از تیره شدن دنیا داد بود. تکان ریزی خوردم که اول از همه پرند متوجه هوشیاریم شد و سریع" بیدار شد" ی گفت و آنها را متوجه کرد.

تاری دیدم کمتر شده بود و توانستم بهتر چهره هایشان را ببینم. نگرانی درونش بود اما اثری از آن آشوب وحشتناکی که من درونم حس میکردم نبود. 
زبانم را میخواستم در دهانم خشکم تکان دهم و حرفی بزنم. حرفی که اثری از هیرمان درونش باشد اما نمیتوانستم. پرند با مهربانی همیشگی کنارم نشست و با غم و دلتنگی دستانم را گرفت.
_بی‌معرفت من چطوره؟
می‌خواستم بگویم که اصلا" خوب نیستم. میخواستم برایش حرف بزنم اما به جای تمام حرف‌های حبس شده در دلم، اشک‌های سمجم از گوشه‌ی چشمم راه گرفت.
گریه نکن قربونت برم من...گریه نکن عزیزم...همه چیز درست میشه...همه چیز خوب میشه...بهت قول میدم...
دلم می‌خواست میپرسیدم بعد از این اتفاق دیگر چطور میتوانند در صورت قاتل برادرشان نگاه کنند و باز هم مهربان بمانند. تا خواستم دهانم را باز کنم و حرفی بزنم، صدای هیرادت مرکزم را به هم ریخت.
_میشه تنها بذارید مارو؟...
روی نگاه کردن به صورتش را نداشتم اما منتظر سرزنش‌هایش بودم. شاید هم هنوز هیرمان به آن مرحله‌ای که میگفت نرسیده بود. نمیدانستم چه شده اما هر چه بود نمی‌توانستم در چشمان هیراد نگاه کنم.
پرند با نگرانی نگاهش کرد اما خاله سعادت بعد از یک نگاه عمیق بدون نیم نگاهی به من از ما فاصله گرفت و ما را تنها گذاشت. زیاد زمان نبرد که پرند هم با او همراه شد. دلم از نگاه گرفتن خاله سعادت ریخته بود. با تمام دلخوری‌های شدیدی که از او داشتم نمیتوانستم بازهم تاب اینگونه بودنش را تحمل کنم.
سعی کردم بنشینم اما سر گیجه بدی داشتم. 
_بخواب دلوان...نمیخواد بلند شی...
نیم نگاهی کوتاه و گذرا به صورتش انداختم و چشم بستم. صندلی یکی از میزهای بالا را برداشت و دقیقا" کنار کاناپه‌ای که به رویش خواب بودم گذاشت. جو سنگینی بود. سنگینی نگاهش را حس کردم و با ته مانده‌ی توانم چشمانم را باز کردم و سعی کردم با نگاه ترغیب به حرف زدنش کنم. 
_چرا غش کردی پس؟...مگه از کاری که کردی راضی نبودی؟
متعجب از سوال یکباره اش ابروهایم در هم شد. فقط نگاهم کرد. منتظر جواب بود. جوابی که حتی خودم هم نداشتم.
_چرا دلوان؟...چرا یه همچین برخوردی باید انجام میدادی تا آروم شی؟
5.3K views17:30
باز کردن / نظر دهید
2023-05-31 20:31:00 #شوک_شیرین
#قسمت۵۴۳
_مگه نمیگم استراحت کن تا پرند بیاد اونوقت با هم میریم؟
اینبار کامل به سمت خاله و من چرخید و با نگاهی که لبالب غم و درد و تاسف بود گفت:
_فرصتی برای هدر دادن ندارم خاله...فرصت من محدود و فرصت هیرمان برای جنگیدن محدودتر...میرم قبل از اینکه دیر بشه و به حقی که براش تعیین شد برسه.
فرو ریختم. همراه با لباسهایی که از دست خاله به روی زمین افتاد من هم از درون آوار شدم.
_چـ...چی؟...منظو...منظورت چیه؟
دیدم که هیراد آب دهانش را به اجبار پایین داد اما وقتی چشم در چشم من ضربه ی سنگین را به تنم وارد کرد مرگی را تجربه کردم که دردش هزاران بار از درد یک مرگ واقعی سختتر بود.
_اگر تا چند ساعت دیگه هوشیاریش بالا نیاد، اعلام مرگ مغزی میکنن...
دیگر چیزی نشنیدم به جز صدای "نه" بلند و ناباوری که با درد از سینه خاله سعادت بلند شد.

***
نفسم داشت گرم میشد و به دنبال راهی برای بیرون آمدن از سینه‌ای که عجیب میسوخت. چشمانم در تقلا برای باز شدن بود اما پلک‌هایم همراهی نمیکرد. گوش‌هایم ولی برخلاف تمام جوارح کُند شده‌ام داشت نواهایی را میشنید. درست متوجه نمیشدم چون هنوز هم در برزخی عجیب دست و پا میزدم. برزخی که پر از خلاء و سیاهی بود. 
_من هنوزم دارم تکذیبت میکنم...این کار اصلا" خوب نبود، اصلا"...
صداها داشت برایم کم کم واضح میشد و همین وضوح به پلک‌های خسته‌ام جانی دوباره میداد.
_خاله جان، لطفا" آروم باش...من اگر از کارم مطمئن نبودم هرگز، این حرف رو نمیزدم...دلوان توی شوک بدی بود که فقط با یه شوک دیگه میتونست بیرون بیاد. 
صدای نوچ نوچی که میشنیدم تازه بود. خاله نبود. 
_حرفت درست هیراد جان ولی اون قطعا یه واکنش عصبی داشته،اگه خدایی نکرده نتونست از این وضعیت خودشو نجات بده چی؟
پرند!...پس آمده بود. صدایش بغض داشت. بغضی که ناشی از مهربانیش بود. مهربانی ذاتی و همیشگیش.
_درست میشه عزیزم. نگران نباش...به من اعماد کنید لطفا".
عجیب بود که من با همین وضعیت قمر در عقربم، به این عاشقانه‌های هیراد و پرند حسادت میکردم؟...عجیب بود که دلم میخواست من هم روزی اینطوری مورد احترام و توجه و عشق مردی باشم که از هر کلامش مهر میبارید؟
_مراد کجاست؟...بهش زنگ زدی بگی حال دلوان خوبه؟
اسم مراد بی‌اختیار هوشیارم کرد. تنها فردی که حس میکردم پشتیبان تمام عیار من است اما سکوت شده بود. سکوتی که مراد ترغیب میکرد چشمانم را به هر سختی که شده باز کنم. 
_دیگه حس خوبی به اینکه کنار دلوان باشه ندارم خاله...مطمئنم هیرمانم همینطوربود...
بود؟...دلم فرو ریخت و چشمانم باز شد. روشنی هوا مشخص بود اما سر دردم مانع از دید واضحم میشد. همه چیز تقریبا" تار بود ولی توانستم متوجه حضور هر سه نفرشان در سالن شوم...در اتاقم نبودم؟!...نگاهشان به من نبود برای همین دوباره چشمانم را بستم تا ادامه بحثشان را متوجه شوم.
_شما نظری نداری خاله؟...ببینم نکنه شما هم متوجه توجه غیرعادی مراد به دلوان شدی؟
5.6K views17:31
باز کردن / نظر دهید
2023-05-31 18:28:17 «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی pinned «‍ زنشو توی مستی پیشکش رفیقش میکنه با #بغض بهش نگاه کردم که داشت #قهقه میزد ، اشکی که از خنده ی زیاد ، گوشه ی چشمش جمع شده بود و پاک کرد و با لحن #تحقیر کننده ای گفت : _ چی با خودت فکرکردی #خونبس؟؟؟؟ هومم ؟؟ هوا برت داشته ؟؟؟ فکرکردی چون باهات خوابیدم…»
15:28
باز کردن / نظر دهید
2023-05-31 18:27:44 - چرا جلوی تیشرتت خیسه؟ با این شکم ظرف می‌شستی؟ نمیگی‌ سرما می‌خوره بچه؟ احمقی؟

از کلام پر از سرزنشش به گریه می‌افتم:

- بچه‌م از صبح #لگد نمی‌زنه آمین... منو ببر بیمارستان!

با رنگِ پریده و بی جان هق می‌زنم و او از پشت میز بلند می‌شود... نگاهش اول به شکم برآمده‌ام می‌افتد و بعد، به چشمانم:

- باز خودتو زدی به موش‌مردگی؟

دلم آتش می‌گیرد و همزمان تیر بدی از کمرم می‌گذرد:

- آمین... هر کاری بگم می‌کنم... لطفا... لطفا بچه‌مو نجات بده!

خودکار در دستش را روی ورقه‌ها رها می‌کند:

- از صبح این حال رو داشتی و وایسادی به ظرف شستن؟

زانوهایم می‌لرزند:

- خودت گفتی... خودت گفتی که... که فقط به اسم زنتم! خودت گفتی که تو این خونه با یه خدمتکار فرقی ندارم... خودت گفتی نامرد!

با خشم داد می‌زند:

- #دهنتو ببند!

از درد و فریادش نفس می‌برم و کم مانده زانو خم کنم که با یک قدم بلند خودش را به من می‌رساند و بازوهایم را می‌گیرد:

- برو دعا کن یه مو از سر بچه‌م کم نشده باشه وگرنه #خونت پای خودته!

"#بچه‌م"... حتی یک کلمه به من اشاره نمی‌کند! من حتی اگر بمیرم هم مهم نیست...

- تیشرتت و دربیار!

میان آن همه درد، با ترس نگاهش می‌کنم:

- چ... چرا؟

از لکنتی که ناشی از ترس است، خشمگین‌تر می‌شود:

- نمی‌خوام بهت تجاوز کنم که! با این تیشرت خیس می‌خوای بری بیمارستان؟

و امان نمی‌دهد... یکی از تیشرت‌های خودش را از کشو بیرون می‌کشد و قبل از اینکه فرصت کاری را داشته باشم، دست پایین تیشرتم می‌گذارد و آن را بالا می‌کشد...

چشم می‌بندم و چنان لبم را گاز می‌گیرم که لبم خون می‌افتد.

- #لبت و گاز نگیر سوگل... خیلی درد داری؟

توجه‌اش هر چقدر هم کم، داغ قلب عاشقم را تازه می‌کند:

- خیلی...

نفسش را صدادار بیرون می‌فرستد و حین پوشاندن تیشرتش به تنم که بلندی آن تا بالای زانویم می‌رسد، می‌گوید:

- بهت گفتم هیچی مهم‌تر از جون این بچه نیست... نگفتم جوجه؟

دلم برای جوجه گفتن‌هایش یک ذره شده بود!

- گفتی... کاش‌... کاش #بمیرم آمین! کاش وقتی این بچه از وجودم جدا شد، بمیرم...

رنگ نگاهش عوض می‌شود:

- #خفه شو سوگل! راه بیفت باید بریم بیمارستان!

حرف‌های تلخ و توهین‌هایش توانم را ذره ذره کم می‌کنند... سرم گیج می‌رود. قدم اول را که برمی‌دارم، کم مانده از درد و ضعف زمین بخورم که در یک حرکت سریع دست زیر زانوها و کمرم می‌برد و روی دست بلندم می‌کند:

- سوگل... نبند چشماتو! به من نگاه کن...

او با تمام توانش می‌دود و من به سختی از میان پلک‌های نیمه‌بازم نگاهش می‌کنم:

- من... من احمقم که... که هنوزم دوسِت دارم!

سیب گلویش پایین می‌رود و مستقیم سمت پارکینگ ویلا می‌دود:

- فرصت خوبیه... نه؟ خوب می‌دونی که تو این وضعیت کاریت ندارم و می‌خوای تا داغه بچسبونی؟

او خبر ندارد... از وضعیتم خبر ندارد! حتی از قند بارداری‌ام و تمام آن انسولین‌هایی که بی‌خبر از او می‌زدم...

- اگه #بمیرم... ناراحت میشی؟

از میان دندان‌هایش جواب می‌دهد:

- دهنتو ببند...

و من در حالی که قندم بدون شک زیر ۷۰ رسیده، میان دردم می‌خندم:

- میشه... میشه به بچه‌م نگی با... با مادرش چطور بودی؟

وارد حیاط می‌شود و هنوز به ماشینش نرسیده که گرمی خون را حس می‌کنم و چشم می‌بندم... لب‌هایم نیمه‌جان تکان می‌خورند:

- واسه‌... واسه بچه‌م... پدری کن #کاپیتان!

و آخرین چیزی که می‌شنوم، فریاد پردردش است:

- سوگل!

https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0

پا به پای برانکارد می‌دود و بی‌توجه به غروری که جان سوگلش را به خطر افتاده، مردانه اشک می‌ریزد:

- دکتر... تو رو خدا زن و بچه‌م رو نجات بده! هر کاری بگی انجام میدم...

برانکارد وارد اتاق عمل می‌شود و دست آمین از دست سوگلش جدا... دکتر با تاسف نفسش را بیرون می‌فرستد:

- خانومتون قند بارداری دارن... فعالیت زیاد و استرس براشون سم بوده! بهشون گفته بودم که نباید کار به اینجا بکشه... با این وضعیت، احتمال اینکه مادر رو از دست بدیم زیاده! دعا کنید...

و وارد اتاق عمل می‌شود و آمین همان جا زانو خم می‌کند:

- من چیکار کردم باهات سوگل؟ چیکار کردم جوجه‌ی من؟
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
ظرفیت جوین محدود
154 views15:27
باز کردن / نظر دهید
2023-05-31 18:27:44 _نباید برمیگشتی…با برگشتنت به ایران گند زدی به زندگی جفتمون هامون…

پر تفریح به دلوین چشم می دوزد…حرص خوردن هایش،هامون را به وجد می آورد…

_اونوقت تو جواب همه اونایی رو میدادی که مدام زنگ میزدن میگفتن بیا زنتو بردار ببر…

_وقتی جوابشونو نمیدادی بیخیال میشدن…

هامون نیشخند بلندی میزند:
_خب حالا چه فرقی به حال تو کرد؟با کی میخواستی ازدواج کنی بهتر از من؟!

دلوین غمگین نگاهش میکند:
_با کسی که دوستم داشته باشه…دوسش داشته باشم…نه واسه حرف چهارتا بزرگ‌تر که بیست سال پیش ما رو بستن به ریش هم…

هامون نزدیکش می‌شود و دست زیر چانه اش میبرد،نگاه به نگاهش میدوزد:
_از کجا میدونی واسه حرف اون چهارتا برگشتم؟!

چندپهلو حرف زدنش بیشتر دلوین را اذیت میکند که پوزخند صداداری میزند:
_تابلوعه…

خودش را بیشتر به دخترک نزدیک میکند و کنار لاله ی گوشش نفسش را فوت میکند،نزدیکی بیش از حد دلوین را سست میکند ولی هامون را به عقب می راند:
_چرا انقد میچسبی بهم؟!

لبخندی چاشنی صورتش میکند که باعث می‌شود گوشه ی چشمش چین بیوفتد:
_چون زنمی…

دلوین دوباره کلافه او را به عقب هل می‌دهد :
_خسته شدم از بس این جواب مزخرف و بهم دادی، باید تکلیف زندگیمون مشخص بشه، فردا میرم واسه طلاق اقدام میکنم…

هامون دستش را به کمر دخترک بند میکند و آرام به پایین می راند و ضربه ای به باسنش میزند:
_حالا تا فردا بازم زنمی…

دلوین دستش را می‌گیرد و لبخند پیروزمندانه بر چهره می نشاند:
_دوس دارم بدونم بعد از طلاق،جوابت چیه…

هامون لبش را نزدیک لبان سرخ دلوین میکند و مخمور لب میزند:
_بعد از طلاقم تا سه ماه و ده روز بازم زنمی…

https://t.me/+akmXByqE2P03YmY0
https://t.me/+akmXByqE2P03YmY0
33 views15:27
باز کردن / نظر دهید
2023-05-31 18:27:44زنشو توی مستی پیشکش رفیقش میکنه

با #بغض بهش نگاه کردم که داشت #قهقه میزد ، اشکی که از خنده ی زیاد ، گوشه ی چشمش جمع شده بود و پاک کرد و با لحن #تحقیر کننده ای گفت :

_ چی با خودت فکرکردی #خونبس؟؟؟؟ هومم ؟؟
هوا برت داشته ؟؟؟ فکرکردی چون باهات خوابیدم #عاشق و شیدات شدم ؟؟؟

رو به دوستش با لحن پر از تمسخری گفت :

_ میبینی تیام ؟؟ اینم برا من ادم شده !!!

شاتی که توی دستش بود و به ضرب بالا رفت و ادامه داد

_ بردار ببرش ، دیگه واسم لذتی نداره

با شنیدن این حرفش دلم از #غصه ترکید ، با #هق_هق و #جیغ فریاد زدم

_ بی غیرت من هنوز زنتم !!! بچه ات هنوز توی شکمم منه !!!
چطور میتونی منو پیشکش رفیقت کنی ؟؟؟ بی ناموس عوضی ...


با چشمهای پر #خون نگاهم کرد و با #نفرت غرید

_ بی ناموس ؟؟؟
دامن ناموس منو داداش کثافتت لکه دار کرد ، الان شدم دقیقا مثل خودتون ...

پوزخندی زد

_ آدم که از خودش بدش نمیاد نه ؟؟؟ میاد ؟؟؟

تموم جونم از #حرص میلرزید ، دیگه حتی بچه ای که به جونم وصل بود هم برام مهم نبود

نگاهم روی #چاقوی روی میز گره خورد ، رفیقش با دیدن مسیر نگاهم ترسیده بلند شد

_ هی هی ، #مسته نمیفهمه چی میگه !!!
به این فکر کن ، مگه من میتونم به تو به چشم دیگه ای نگاه کنم دیوونه ؟؟؟
شاهرخ به خودت بیا عوضی ...

چاقو رو برداشتم و رو به شاهرخی که داشت با وحشت نگاهم میکرد با تنفر لب زدم

_ کاری میکنم که شب و روزت یکی بشه و وقتی یادم میوفتی از عذاب وجدان بمیری !!! و بقیه تف هم توی روت نندازن !!!


چاقو رو روبروی شکمم گرفتم و ....


https://t.me/+Xl9Wxzsjk3E1YTM0
https://t.me/+Xl9Wxzsjk3E1YTM0
https://t.me/+Xl9Wxzsjk3E1YTM0
https://t.me/+Xl9Wxzsjk3E1YTM0

پارت اصلی رمان کپی ممنوع

بیش از 220 پارت بلند و طولانی
33 views15:27
باز کردن / نظر دهید
2023-05-31 18:27:43 پارت واقعی رمان

#پارت۳۲۵

- کجایی ماهلین؟

- این پایینم، پرت شدم، زیر پام دره‌ست دارم میوفتم.

صدای دادش اینقدر بلند بود که چشم بستم و از توهم اینکه امکان داره مثل فیلما الان بهمن بیاد و زیرش خفه‌ بشیم مُردم.

- اون پایین چه غلطی می‌کنی تو؟
لعنتی تو اصلاً چرا اینوری دوئیدی؟

بغص کردم اما جوابش رو دادم.

- هر غلطی که می‌کنم به خودم ربط داره، ایشالا بمیرم تو راحت بشی.

بچه بازی بود می‌دونستم اما خوب حالم اینقدر خوب نبود که بتونم روی رفتارم تمرکز داشته باشم، داشتم میمردم این چیز کمی نبود.

ولی چیزی که گفتم انگار کار ساز بود که دیگه صدایی ازش نشنیدم و روون شدن سنگ ریزه‌ها و ماسه هایی که توی سر و صورتم خورد بهم فهموند که فهمیده کجام.

نمی‌دیدمش اما چند لحظه بعد صداش از خیلی نزدیک‌تر به گوشم رسید.

- ماهلین؟

بغضم تو گلو شکست نالیدم:

- اینجام، اینجا.... دستم درد می‌کنه دارم میوفتم.

بازم کلی سنگریزه روی سرم ریخت و خیلی زود سرش رو دیدم، روی سینه دراز کشیده بود و صورتش واسه اولین بار پر از وحشت بود، وحشت افتادن من به این حال درش آورده بود؟

دستش رو سمتم دراز کرد و لرزش صداش بهم فهموند واقعاً واسه منه که ترسیده.

- دستت‌و بده من، نترسیا خوب؟ می‌کشمت بالا فقط خودت‌و محکم نگه دار.

قطره اشکم روی اون حجم خاکی که صورتم رو گرفته بود به سختی پایین ریخت و با یه نگاه به فاصله تقریباً زیاد دستش تا دستم نالیدم:

- نمی‌تونم که، دوره دستت.

خودش رو جلوتر کشید، حالا تا سر شونه‌هاش تو دیدم بود و اینبار با لحن مهربون‌تری گفت:

- می‌تونی نازار می‌تونی، خودت‌و یه کم بکش بالا.
سعی کردم با فشار به اون درختچه خودمو بالا بکشم اما انگار کمی از ریشه کنده شد که تکون سختی خوردم و جیغ کشید‌م

- وای

صداش رو بلند‌تر به گوشم رسوند تا انعکاس جیغ خودم به گوشم برنگرده و من‌و وحشت زده‌تر نکنه.

- هیششش، هیششش، چیزی نشد دردِت وِلیم به من نگاه کن.
(دردت به تنم)

توی اون حالم از خودم متنفر بودم که کُردی نمی‌فهمیدم، دقیقاً چی گفته بود خدا؟

- دستم دیگه حس نداره.

تشر زد و من هق زدم.

- حس داره، غلط می‌کنه نداشته باشه، ماهی‌گلی، من اینجام می‌دونی دیگه، سرم بره نمی‌ذارم ناجیم نفس نکشه، می‌فهمی من‌و می‌شنوی؟

لب‌هام رو به هم فشردم، تا همین الانم اون محرک خودش بود که زنده بودم و پرت نشده بودم با بغص لب زدم:

- می‌خواستم ازت مخافظت کنم.

دیدم که پیشونیش رو با حرص روی برف گذاشت، ولی زود سر بلند کرد و اون انحنای کوچیک کنج لبش...‌ آخ...دقیقاً همونجا مُردم...

- من خیلی کله خر تر از اینام، تو حالا حالاها باید باشی و به ناجی بودنت ادامه بدی، اصلاً مگه تو فرشته نیستی؟ فرشته‌ها که نمی‌میرن.فقط دل بده به دلم نازار، کاری که می‌گم و بکن همین.

واسه رسیدن دستش به دست داغونم خودش رو جلوتر کشید که حجم زیاد خاک تو صورت و چششم پاشیده شد و از درد سوختم.

- آی.. آی.

- چه بی؟( چی‌شد)
ماهلین چی شدی؟

- آخ چشمام... کور شدم، آی.

پر حرص لب زد و دیگه تعداد انفجار‌های قلبم از دستم در رفته بود، من تک به تک این کلمات رو حفظ می‌کردم تا بدونم چه معنی میدن.

- مالم بوده نذرت چاویلت، بده دستتو بهم رسیدم بهت.
(زندگیم بشه نذر چشمات)

داشت میوفتاد و انگار همینم محرک شد برام، اصلاً صحبت مرگش که میشد انگار من یه روح دیگه تو تنم دمیده میشد، دست چپم‌ رو آزاد کردم و با کمک دست راست با یه جهش دستم رو توی دست های مثل یخش گذاشتم بلافاصه فریاد زد:

- خاص گرفتمت.

انگار این استرس بهش اجازه نمی‌داد به زبون مادریش حرف نزنه، شایدم یادش رفته بود من کُرد نیستم، اما با شناختی که ازش داشتم اگه یک درصد احتمال می‌داد من می‌فهمم چی می‌گه قطعاً خون به جیگرم می‌کرد.

تنش با ضرب سمت پایین کشیده شد و من ترسیده نالیدم:

- اگه سنیگنم ولم کن داری میوفتی، تو رو خدا.

فشار دستش زیاد بود و داشت سعی می‌کرد من‌و بکشه بالا اما تو همون حالم باید ثابت می‌کرد شاه هژاست، یه شاه دیکتاتور.

- دهنتو ببند، بالا که کشیدمت زیر مشت ولگد می‌گیرمت که اینقدر نرینی به اعصابم.

لب گزیدم و بغضم رو فرو خوردم، با فریاد من‌و چند سانت بالا کشید و من با دیدن تخته سنگی که سمت چپم بود با عجله پام رو روش گذاشتم.

- ماهلین پاهاتو به یه جایی بند کن بکش بالا خودت‌و زود باش‌.

خواستم کاری که گفت رو بکنم اما دسمتم از تو دستش..

ماهلین دختر مهربونی که تو یه آسایشگاه روانی کار می‌کنه، طی یه اتفاق متوجه اتاق ممنوعه‌ای می‌شه که هیچکس حق نداره پا توش بذاره. کنجکاوی باعث میشه پا روی خط قرمز بذاره و وارد اون اتاق بشه و زندگیش دستخوش تغیراتی بشه که هیچوقت فکرش رو نکرده.زندگیش با رئیس باند مافیایی بزرگ گره می‌خوره

https://t.me/+As2kUtAG4lRhOTc8
56 views15:27
باز کردن / نظر دهید
2023-05-29 20:30:19 #شوک_شیرین
#ادامه_قسمت۵۴۲

نگاه خاله سعادت خلاف نگاه او بود. پر از غم با گرد عظیمی از نگرانی.
_برو یکم بخواب...بذار پرند برسه اینجا...با هم میریم...
نگاهش را از روی من برنمیداشت. نگاهی که داشت معذبم میکرد. به راحتی میشد حس نگاهش را درک کرد. داشت درونم را شخم میزد. نگاهی که باعث شد چشمانم را پایین بیاندازم.
_هیرمان به کنار...حتی خاله سعادتم به کنار...حق من و مادرمم همین بود دلوان؟
جواب خاله سعادت را نداده بود...یک راست مرا نشانه گرفت. نمیدانم چرا شرمگین شدم. با اینکه تا به حال گمان میکردم بهترین کار را کرده ام. حرفی نزدم.
_شایدم بود...نمیدونم...یه مثل قدیمی میگه آدما کمتر یا بیشتر از حقشون از کائنات دریافت نمیکنن...پس شاید حق و اندازه ی دل ما هم بیشتر از این نبود.
دلگیری از صدایش میبارید و من چقدر شرمنده شدم. یک شرمندگی حساب شده که به بدترین شکل روانم را تحت تاثیر قرار داد.
داشتم با خودم کلنجار میرفتم بی آنکه به صدای مظلوم دخترک احساساتی درونم برای خبردار شدن از مردی که چندین ساعت پیش به بدترین شکل حقش را از من دریافت کرد، اهمیت دهم.
_بذار دلوان لباسشو بپوشه...مریض میشه خاله جان...برو کمی استراحت کن...
نیم نگاه کوتاهی به صورت همیشگیش انداختم. باز هم جواب خاله را نداد و مرا مخاطب قرار داد.
_اگر حالت خوبه، نیاز به نگاه گرفتن نیست دلوان...اگر خوشحالی از این انتقامی که شاید از نظرت منصفانه بوده، نیاز نیست جوابمو بدی یا نگاه ازم بگیری...نشون بده که آروم شدی...بذار خیالم از حال خوبت جمع شه...
اینبار مستقیم نگاهش کردم. آرام شده بودم و نمیخواستم این آرامش هرچند موضعی با حرفهای دیگران خراب شود. برای همین با ته مانده ی جدیت درونم گلوی گرفته و خش افتاده ام را کمی صاف کردم و گفتم:
_خودت گفتی آدما بیشتر یا کمتر از حقشون دریافت نمیکنن...پس لحن گلایه رو بذار کنار...من درصد کمی از حقمو پس گرفتم...
سکوت شد. یک سکوت نسبتا" طولانی که به لبخند تلخ و تکان سر موافق هیراد ختم شد. دم متاسفی گرفت و "خوبه" ای گفت که مثل تیر زهرآگین به دلم نشست. رو گرفت و به خاله نیم نگاهی کرد و بیحرف به راهش ادامه داد.
_کجا داری میری هیراد...
قدمهایش ایستاد اما برنگشت.
_میرم خرم آباد خاله...
خاله حرصی گفت:
2.3K views17:30
باز کردن / نظر دهید
2023-05-28 18:45:59
رمان شوک شیرین


به قلم مژگان قاسمی


مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.برای دانلود اپلیکیشن به کانال @BaghStore_APP مراجعه کنید.


خلاصه :
دو تجاوز در یک شب و سرنوشتی که بعد از آن با حضور خان بختیاری رقم میخورد.
دلوان دختری از تبار کورد که درست شب ازدواج_اجباریش با خان یار احمدی فرار میکند و به خانه ی خان بختیاری پناه میبرد اما آنجا با حضور هیرمان، خانزاده ی پر ابهت بختیاری، بزرگترین اتفاق زندگی او رقم میخورد.

داستانی بر اساس واقعیت دو قوم ...



این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 345صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن #ادامۀ_رمان رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.(رمان طبق بروزرسانی های سریالی، کامل خواهد شد.)



#راهنمای_نصب_اپلیکیشن_باغ_استور
نصب رایگان ios برای آیفون:
https://t.me/BaghStore_app/284

نصب رایگان نسخه Android :
https://t.me/BaghStore_app/295
2.2K views15:45
باز کردن / نظر دهید
2023-05-27 20:31:10 #شوک_شیرین
#قسمت۵۴۲
جواب ندادم.با همان حال همراهش شدم و همقدم با او به سمت اتاقم رفتم. اتاقی که هنوز هم بوی تلخ غم را میداد. قدم هایم خشک شد. و همین باعث شد که او را متوجه حالم کنم. سریع تغییر مسیر داد و به سمت اتاق دیگر به راه افتاد.
به طرز عجیبی نه دیگر خشم داشتم و نه دلم آشوب بود. فقط غمی سنگین را در سینه ام حمل میکردم که حاصل گذشته ی خودم نبود بلکه دستآورد جدیدی از درگیری منطقم با احساس زبان نفهمم بود.
وارد اتاق مادرم شدم. اتاقی که روزها بود، پایم را از دلتنگی آنجا نگذاشته بودم. بی اختیار به یاد آوردم که از دو روز پیش تا به حال خبری از او ندارم اما این فکر خیلی گذرا بود چون مطمئن بودم مادرم با اولین تماس حالم را تمام و کمال میفهمد و من اصلا" آمادگی هیچ توضیحی نداشتم. خصوصا" که هیچ خبری هم از نتیجه ی اتفاق امشب نبود. یا اگر بود من بی خبرترین بودم.
پتویی به دورم پیچیده شد و من تازه نگاهم را از تخت گرفتم و آب دهانم را به اجبار پایین فرستادم.
_برو داخل تا من برات لباس و حوله بیارم مادر...برو عزیزکم...
دست خودم نبود، اخمی بی اراده اما سرسخت به روی پیشانیم نشست. مادر من نبود. شاید از هیرمان دیگر آن کینه سنگین را به دل نداشتم اما از خاله سعادت هنوز هم دلگیری عمیقی داشتم. آنقدر عمیق که ترجیح میدادم با نگاه نکردن به او و ندید گرفتنش بحثی بینمان رد و بدل نشود. خودش هم فهمیده بود برای همین هم به دنبال توضیح دادن به من نبود.
جلو رفتم و به خستگی به روی تخت مادرم نشستم. به بالشتش نگاه کردم و قبل از آنکه برآوردی از حالم داشته باشم، لبخندی به روی لبم نشست. لبخندی که از دلم برمیخواست.
_خوشحالم که میخندی...
صدای آشنا و نزدیکی که درگوشم پیچید خنده را بر لبانم خشکاند و نفسم را گره زد. هیراد بود. مردی که با مراد و خاله به بیمارستان خرم آباد رفته بود و قرار نبود اینجا باش اما حالا اینجا بود.تصور رویا داشتم. چرخیدم تا مطمئن شوم. خودش بود. هیراد بختیاری با تنها اثری که همان چهره ی خنثی که هیچ چیز را نمیشد از آن خواند.
نگاهش کردم. نگاهی منتظر و پر از حرف و او به جای نزدیک شدن به چهار چوب تکیه زد و سرش را به پشت تکیه داد.
_خوشحالم که حالت خوبه...
باید حس بدی پیدا میکردم اما خوب بودم. واقعا خوب بودم.
_هیراد؟!...فکر کردم خوابیدی پایین...
به خاله سعادت نگاه کردم. زنی که از دیدن هیراد متعجب نبود. پس خیلی وقت میشد که آمده.
_باید برگردم خرم آباد...
به سمتم چرخید و دقیق نگاهم کرد. نگاهی که هیچ اثری از خشم و نفرت یا حتی دلگیری درونش نبود.
_اومدم از حال دلوان مطمئن شم...حالا با خیال راحت‌تر میرم...
3.1K views17:31
باز کردن / نظر دهید