_نباید برمیگشتی…با برگشتنت به ایران گند زدی به زندگی جفتمون ها | «شوک شیرین» مژگان قاسمی
_نباید برمیگشتی…با برگشتنت به ایران گند زدی به زندگی جفتمون هامون…
پر تفریح به دلوین چشم می دوزد…حرص خوردن هایش،هامون را به وجد می آورد…
_اونوقت تو جواب همه اونایی رو میدادی که مدام زنگ میزدن میگفتن بیا زنتو بردار ببر…
_وقتی جوابشونو نمیدادی بیخیال میشدن…
هامون نیشخند بلندی میزند: _خب حالا چه فرقی به حال تو کرد؟با کی میخواستی ازدواج کنی بهتر از من؟!
دلوین غمگین نگاهش میکند: _با کسی که دوستم داشته باشه…دوسش داشته باشم…نه واسه حرف چهارتا بزرگتر که بیست سال پیش ما رو بستن به ریش هم…
هامون نزدیکش میشود و دست زیر چانه اش میبرد،نگاه به نگاهش میدوزد: _از کجا میدونی واسه حرف اون چهارتا برگشتم؟!
چندپهلو حرف زدنش بیشتر دلوین را اذیت میکند که پوزخند صداداری میزند: _تابلوعه…
خودش را بیشتر به دخترک نزدیک میکند و کنار لاله ی گوشش نفسش را فوت میکند،نزدیکی بیش از حد دلوین را سست میکند ولی هامون را به عقب می راند: _چرا انقد میچسبی بهم؟!
لبخندی چاشنی صورتش میکند که باعث میشود گوشه ی چشمش چین بیوفتد: _چون زنمی…
دلوین دوباره کلافه او را به عقب هل میدهد : _خسته شدم از بس این جواب مزخرف و بهم دادی، باید تکلیف زندگیمون مشخص بشه، فردا میرم واسه طلاق اقدام میکنم…
هامون دستش را به کمر دخترک بند میکند و آرام به پایین می راند و ضربه ای به باسنش میزند: _حالا تا فردا بازم زنمی…
دلوین دستش را میگیرد و لبخند پیروزمندانه بر چهره می نشاند: _دوس دارم بدونم بعد از طلاق،جوابت چیه…
هامون لبش را نزدیک لبان سرخ دلوین میکند و مخمور لب میزند: _بعد از طلاقم تا سه ماه و ده روز بازم زنمی…