Get Mystery Box with random crypto!

#قسمت چهارصدوچهل دووچهارصدوچهل وسه نجوای بی صدای عشق انقدرمشو | حس خوب زیستن

#قسمت چهارصدوچهل دووچهارصدوچهل وسه
نجوای بی صدای عشق
انقدرمشوش بودم که کلیدونمیتونستم درست تودست بگیرم بلاخره موفق شدم
باکلیددروبازکردموبوی مطبوع خونع باعث شدنفس عمیقی بکشم تارواسترسم سرپوش بذارم
صدای پایی اومد...
باترس گوشه ای پناه گرفتم...
حتمادزداومده بودودرنبودماداشتن خونه روخالی میکردن.
گوشیمودردستم گرفتم شماره ی هیرادروگرفتم...
امابااولین بوق صدای زنگ هیرادتوخونه پخش شد.صدای ضعیف وآشنایی گفت:
عشقمممم...گوشیت زنگ میخوره..
هیرادکیه؟
آقای ستاری نوشته..
هیرادبابی خیالی جواب داد:مهم نیست عزیزم بعداباهاش تماس میگیرم.... توبرام یه قهوه آماده کن
توجون بخواه عزیزم...
پاهام به زمین چسبیده بود... این صداصدای هیرادبود...
هیرادمن...همسرم...پدربچه ام همون که الان بایدتو شهردیگه باشه
اماتوخونه ای که من به عنوان زنش وارددشدم بازن دیگه ای حضورداشت...اسمشوچی میذاشتم...خیانت...آره بوی خیانت مشامموپرکرد....
باپاهام که انگاروزنه ی صدکیلویی وصل بودقدم جلوگذاشتم....
هرقدرجلومیرفتم به خداالتماس میکردم:
یک....خدایاچیزی که فکرمیکنم نباشه...
دو....خدایاهیرادنباشه...
سه....خدایابه بچه ام رحم کن...
وچهار....
بادیدن نیازبالباس راحت وسرخ رنگش وپاهای خوش تراش سفیدش روح ازتنم خارج شد....
خدایامرگموبرسون....
نیازباموهای مشکی حالت دارش پشت به من ایستاده بود....
هیرادونمیدیدم....
سرجام ایستادم تاباچشمهای خودم ببینمش....ببینم که چطوراینقدرراحت تونست خیانت کنه...
چطوربه این راحتی پاشوروقلب وروحم گذاشت واینجاباعشق اولش بهم ناروزد....
نیازبانازجلوتررفت ودستی به لباس خیلی جلفش کشید....
زیباشده بود....خیلی زیبا...رژلب سرخش اونوبه ملکه ای بی بدیل تبدیل کرده بودومنتظربودتاازش تندیسی بسازن....
بانازگفت:
هیرادجان....عزیزم؟؟؟؟پس کی میای...
هیرادبلاخره بیرون اومد.
اومدم دیگه خودت بی موقع اومدی.
هیرادموهای خیسش نشون میدادکه حموم بوده وطبق معمول حوصله نداشتع موهاشوخشک کنه.
اشک دیدم روتارکرده بودومن همچنان تلاش میکردم اشکاموکناربزنمورکبی که ازهیرادخوردم رونظاره کنم....
چه بازی کثیفی بودکه گرفتارش شده بودم...
من باورش کرده بودم...من شبهاکنارش آروم میشدم واین چندشب خواب درست وحسابی نداشتم...حالا هیراد....دورازمن...بانیاز...
حتی فکردرباره اش قلبمومچاله میکرد....
زیرلب گفتم:هیرااااد...چرااین کاروبامنی که عاشقت بودم کردی؟
هیرادسرشوکه بالاآوردشوکه به نیازگفت:
نیاز.....این چه....
اماجمله اش رونتونست کامل کنه...
وووووپنج...
ومن زنده زنده دفن شدم....
ازدیدن من اونجاشوکه شده بود....
نیازهم نگاه هیرادودنبال کردوگفت:چی
شد....
جمله اش تودهنش موندونتونست کاملش کنه....
لبخندزدم....میون اشک....میون تکه های شکسته قلبم.
بی هوادستم روی شکمم قرارگرفت....
اولین لگدپسرم....
و....
جوی خونی که زیرپام راه افتاد...
@goodlifefee