Get Mystery Box with random crypto!

#قسمت چهارصدوچهل چهاروچهارصدوچهل وپنج هیراد برای کاری به خار | حس خوب زیستن

#قسمت چهارصدوچهل چهاروچهارصدوچهل وپنج
هیراد
برای کاری به خارج از تهران رفته بودم... دلم برای نجوا لک زده بود... برای شیطنتاش... کاراش... حرفاش... برای کنارش بودن...
امشب دیگه پیشش بودمو جلسه ی امروز ساعت ۱۱ صبح جلسه ی آخر بود...
با زنگ گوشیم از فکر نجوا در اومدم:
-الو
-الوووو سلام عزیزم...
نیاز بود... خودش بود... با یه شماره از ایران تماس گرفته بود....
نیاز برگشته بود....
-سلام .... ایرانی؟!!!
-منم خوبم بی احساس.... معلومه که برگشتم...الانم جلو در خونه تم...
-چیییی...
-کجایی؟!
-ببین من خارج از تهرانم...
اما فکری به ذهنم رسید که گفتم:اما زود برمیگردم...برو تو شهر یه گشتی بزن تا عصر نشده من رسیدم...
دقیقا مسیر ۶ ساعته رو ۳ساعت و نیمه رسیدم. اما دقیقا ورودی تهران ماشینم خراب شد و وقتی با نیاز حرف زدم گفت خودش میاد دنبالم .نخواستمو با یه آژانس خودمو به خونه رسوندم.
نیاز جلوی در منتظر بود.گرم سلام دادو منم بدون این که مشکوکش کنم جواب دادم.امروز وقتش رسیده بود تکلیف رو روشن کنم.

-نیاز بشین من یه دوش بگیرم....تو هم یه چای آماده کن باید باهم صحبت کنیم.
نیاز لبخندی زد و گفت:چرا که نه عزیزم... من منتظرت هستم.
-تو کی برگشتی نیاز؟!
-دقیقا دیشب ساعت ۲ رسیدم...
-تا استراحتی کنی برگشتم لباسام کثیفه باید حتما برم حموم...
نیاز دوبار تا جلوی در حموم اومد و دست به سرش کردم.
تا اینکه بالاخره از حموم خارج شدم.گوشیم زنگ میخورد و نجوا بود.تو اتاق جواب دادم تا نیاز حرفامو نشنوه و بعد لباسمو پوشیدمو به پذیرایی رفتم.
همین که سرمو بالا آوردم نیاز رو با وضعیت فجیعی دیدم....
خواستم بهش بتوپم که....
اون نجوا بود... خود خودش بود...
چشمش پر از اشک و لبش خندون... خنده ای که از گریه غم انگیزتر بود.
من با این دختر چیکار کردم....
من-نج...
دستش به سمت شکمش رفت .نگران نگاهش میکردم....
و بعد جوی خونی که زیر پاش راه افتاد...
نیاز شوکه نگاهش میکرد.
داد زدم:یا خدااا.... نجواااا.... نجوااا.... خانومم..

نیازو کنار زدمو همونطور مات و مبهوت تنهاش گذاشتم...نجوا از درد به خودش میپیچید و رنگ به روش نمونده بود...
وقتی بهش رسیدم خواستم بغلش کنم دستموکنار زد ...
جیغ زد:برو کنااار عوضی... به من دست نزززن.... دست نززززن.... پسرم....
از نفرت توی کلامش تمام وجودم یخ زد...
-پسرم.... پسرم طوریش نشه.... خداااا...
پسر؟!
نیاز بالاخره خودشو تکون داد و گفت:من...اینو باید برسونی بیمارستان...
نجوا نمیذاشت بهش نزدیک شمو از درد به خودش میپیچید.... زود شلوارمو تن کشیدمو سوئیچ ماشین نیازو از روی کانتر چنگ زدم... با وجود مخالفت هاش نجوارو به آغوش کشیدم...
فوری از خونه خارج شدم.به مشت های نجوا توجهی نمیکردم.... فقط میخواستم بچه سالم باشه.... نجوا طوریش نشه...
نجوا زار میزد:بچم... بچم...
-چیزیش نمیشه عمرم... چیزی نمیشه... تحمل کن... تحمل کن الان میرسونمت بیمارستان...
-آخ خداا... دارم میمیرم... میمیرم... بچم طوریش شه من میمیرممم....
-چیزی نمیشه... نمیشه...
-امروز فهمیدم... پسره... خوشحال شدم .... اما... خوابم تعبیر شد.... نیاز پسرمووو.... پسرمووو ازم گرفت.... آخ...
جلوی نزدیکترین بیمارستان نگه داشتم....
@goodlifefee