Get Mystery Box with random crypto!

#قسمت چهارصدوپنجاه وهشت وچهارصدوپنجاه ونه نجوای بی صدای عشق - | حس خوب زیستن

#قسمت چهارصدوپنجاه وهشت وچهارصدوپنجاه ونه
نجوای بی صدای عشق
-هیراد...چیشدی....نمیگی میمیرم از غصه ات؟!تازه می‌پرسی چی شدم؟! من مردم از نبودت هیراد... هرروز صدبار مردم و زنده شدم...
هیراد سرمو‌به خودش نزدیک کرد و بوسه ای روی پیشونیم نشوند...
--میگم همه چیو... میگم ... میون بغض خندید و گفت:اما یادت باشه ... تو خودت خواستی که من برم...
لبخند تلخی زد و گفت:من باید میمردم اما حیف...
دستمو رو لبهاش گذاشتمو گفتم:من راضی نیستم خار به پات بره... حتی وقتی دیدم که نیازو به من ترجیح دادی...
هیراد دوباره مثل قبل سخت شد و اخمهاشو‌تو هم گره زد و گفت:
-ندادم...
اینجا جای بحث نبود ... با احتیاط خودمو کنارش جا دادم:
-مهم نیست... مهم تویی هیراد...مهم اینه که زنده ا ی... سالمی...
-مهمه نجوا... مهمه... تو منو باور نداری... تو به منی که عاشقتم... اعتماد نداری!من عصبانی ام از خودم... چون نتونستم خودمو وفاداریمو بهت ثابت کنم...
هوتن-داداش حاجی خسته شد از بس یه لنگه پا ایستاد و چندش بازیای شما رو تماشا کرد... از من خجالت نمیکشید لااقل رعایت حاج خانومو کنید.
پیرزن که قیافه ی مهربونی داشت خندید و بامزه گفت:,چکارشون داری ننه... جوونن و سرشون پر از باد... عاشقم که هستن... بذار خوش باشن... ما بریم داخل تا اینا دل بدن بهم...
همه با هم خندیدنو داخل رفتن. من موندمو هیرادی که صدای قلبش زیر گوشم بود...
عطر تنش رو با تمام وجود به مشام میکشیدم.
دست سالم هیراد رو صورتم نشست ...
-دلم برات تنگ شده خانوم گل...باورم کن که من بهت وفادار بودم... البته...من... اشتباه بزرگی...
-هیراد.... اول بگو چرا اینجایی چرا این چند روزه خودتو نشون ندادی...چرا بعد ۱۰ روز... چرا گذاشتی ۱۰ روز روی خاک کسی که میگفتن تویی گریه کنیم...

--میگم نجوا... همه رو میگم...
چند دیقه بعد داخل نشسته بودیمو منتظر حرفای حاج باقر...
-جعفر گوسفندارو برده بود چرا که از شانس یه گوسفند گم میشه.میره دنبالش که از گاوداری متروکه پیداش میکنه.. همونجا هم اقا هیرادو میبینه و فکر میکنه مرده...
پسر جوون:سرش خونین بود و صورتش و دماغشم همینطور اولش ترسیدم خواستم بی اهمیت برگردم... اما وجدانم راحت نبود برگشتم... برگشتنم خواست خدا بود... دیدم خیلی ضعیف سینه اش بالا و پایین میشد..کولش کردمو تا ده اومدم... ننه بهش رسیدگی کرد.... گوشی و مدرکی هم پیشش نبود....
تا چند روز اول به هوش نبود و طبیب ده میگفت مشکل خاصی نداره میومد سرم میزد و میرفت.... اما بعد که به هوش اومد گیج بود... میگفت من چیزی یادم نمیاد....
طبیب گفت که بازم چیزی نیست سرش ضربه دیده... اما خداروشکر دیشب همه چی یادش افتاده.... اما نگفت که چرا اونطوری افتاده بود تو اون جای متروکه....
هیراد-,حاجی.... زحمتت دادیم.... ننه من بهت مدیونم.... کاری داشتید یادتون نره من هستم و با جون و دل در خدمتتونم...
ننه با محبت گفت:تو هم پسرمی.... بیا و بازم به ما سر بزن..‌

ساعتی بعد هیراد برای زحمت هایی که کشیده بودند مقداری پول از هوتن گرفت و گفت بابت هزینه هایی که بابت نگهداری از من کردید...
اونا قبول نمیکردند اما مرغ هیراد یک پا داشت و بالاخره پذیرفتند....
با هیراد و‌هوتن به سمت خونه حرکت کردیم...
هیراد چرا باید خونین و مالین تو یه خرابه رها میشد؟!کی باهاش دشمنی داشت که قصد جون هیرادو کرده بود....

برای حالش غصه دار بودم کبودی زیر چشمش معلوم بود و زخم کنار لبش...اما به روش نیاوردم.... غصه داربهش زل زده بودم....

@goodlifefee