Get Mystery Box with random crypto!

#قسمت چهارصدوشصت وچهارصدوشصت ویک نجوای بی صدای عشق -داداش... | حس خوب زیستن

#قسمت چهارصدوشصت وچهارصدوشصت ویک
نجوای بی صدای عشق
-داداش... نمیخوای بگی کی اون بلا رو سرت آورده؟!
-نه...
هوتن عصبی خندید و گفت:نهههه.... یعنی چی نهههه.... از مرگ برگشتی دادا...چی میگی برای خودت...
-میگم اما الان نه هوتن.... الان فقط میخوام پیش زنم و مادرم وخواهرم باشم.
هوتن ادای گریه دراورد و گفت:تو همیشه فرق میذ اشتی.... این من بودم که سر قبرت کلی اشک ریختم....تا کی تبعیض تا کی ظلم...
عصبی شدم... دیگه حق نداشت درمورد مرگ و مردن هیراد چیزی بگه:
توپیدم-هیراد زنده اس هوتن خان....لطفا دیگه بحثو به سمت اون اتفاقات نکشون...
هیراد برای آروم کردنم گفت:
هیراد:نجوا... چیزی نگفت که... من خوبم ببین؟!قرار نیست با یه شوخی انقدر به هم بریزی...
انقدر دلم پر بود که با این حرف بترکم...
گریه ای سر دادم که اون سرش ناپیدا....
هوتن هول شد و ماشینو نگه داشت.... چه روزهای عذاب آوری که نگذرونده بودیم.... از دست دادن پسرم کم بود که گفتن شوهرت مرده... شوهر که نه باید میگفتن جونتو ازت گرفتیم... قلبتو از توی سینه ات درآوردیم.‌. با عطر تنش رو پیرهنش شبمو صبح میکردم و صبح تو جای جای خونه دنبال یه نشونه یا خاطره ازش میگشتم...
هوتن:,میشه... گریه نکنی زنداداش... بابا من شوخی کردم...
هیراد بهش خیره شد و همین باعث شد بی چون و چرا از ماشین خارج بشه....

هیراد زود پیاده شد و تا بیاد صندلی عقب درو بستو کنارم نشست...
خیلی جدی گفت:
-نجوا.... کافیه دیگه... من زنده ام... نمردم که بخوای همینطور با گریه خودتو نابود کنی...
-خیلی ترسیدم هیراد... فکر کردم دیگه.... دیگه ندارمت....
-وقتی زد توی سرم خودمم فکر کردم دیگه نمیبینمت عزیزم اما الان هستم ببین؟!!!

گریه ام بند اومد و پرسیدم:کیی هیراد.... چرا باید یکی قصد جونتو بکنه .... اخه تو به کی بدی کردی.....
هیراد اخمهاش به شدت گره خورد و گفت:میگم اما ....
-بگو کی هیراد من میشناسمش؟!
-پدرام....
چشمام از تعجب درشت شد درست شنیده بودم؟!
داد زدم-چیییییی؟!
-درست شنیدی رفیق چندین و چند ساله ام....

-چ... چرا؟!... اون تمام مدتی که...تو نبودی خیلی کمکمون کرد...
هیراد پوزخندی زد و گفت:من وقتی خارج از تهران بودم نیاز بهم زنگ زد...
شاید به ظاهر بی اهمیت بودم اما دلم میخواست زودتر همه چی برام روشن بشه...
-گفت میخواد ببینه منو و جلوی در خونه اس... منم... میدونم که منطقی تصمیم نگرفتم... اما خواستم ببینم نیاز تا کجا ادامه میده... قید جلسه ی اخرو‌زدمو بدون این که به تو بگم خودمو رسوندم... ورودی تهران ماشینم خراب شد و با تاکسی خودمو رسوندم...
اون لحظه که تو اومدی خونه...
به جون خودت که برام عزیزترینی.... به مرگ خودم... به روح بابا حاجی.... اتفاقی بینمون نیوفتاده بود.... من گفتم بشینه تا منی که ماشینم خراب شده بود و بخاطرش اسیر شده بودم دوش کوتاهی بگیرمو بعد بیام باهاش صحبت کنم...
اما وقتی از اناق اومدم بیرون... اونو تو اون شرایط فجیع دیدم.... باورم کن نجوا....
نگاهمو ازش گرفتمو به بیرون دادم.... هوتن داشت با تلفن حرف میزدو با تمام وجود میخندید!
از کی بود که از ته دل نخندیده بودم...
آخرین خنده ام یادم نمیومد...
دست هیراد روی صورتم نشست و سرمو به سمت خودش برگردوند:نگاهتو ازم نگیر نجوا.... باورم کن.... به جون تو که عزیزمی.... من حتی یه بارم بعد آشنایی با تو به بودن با نیاز فکر نکردم... چه برسه که بهت خیانت کنم...
سرمو روی سینه اش گذاشتمو گفتم:
-من وقتی خبر دادن که جسدتو آوردن همه ی اتفاقای گذشته رو‌فراموش کردم... تو خیلی برام با ارزشی هیراد... من باور نکردم که از دستت دادم... تو یه روز گفتن بچه ات رفت....و بعدش شوهرت ناپدید شده و نیست.... به هر ریسمانی چنگ زدم که به همه بفهمونم تو‌زنده ای اما یه جایی دیگه کم آوردم.... وقتی خبری ازت نشد...
@goodlifefee