Get Mystery Box with random crypto!

#قسمت چهارصدوشصت وشش وچهارصدوشصت وهفت نجوای بی صدای عشق اون.. | حس خوب زیستن

#قسمت چهارصدوشصت وشش وچهارصدوشصت وهفت
نجوای بی صدای عشق
اون... اونم گفت هیراد نیازو به تو ترجیح میده...
دیگه حرفاشو گوش ندادمو از دفترش بیرون رفتم....
-دروغ گفتی بهش؟؟
-نه... این واقعی ترین واقعیت زندگیمه هیراد... تو تمام منی و حتی مرگ هم نمیتونه این دوست داشتن رو از بین ببره... منو امید زنده نگه داشت... حتی دلم نمیخواست باور کنم چیزیت شده... حسی بهم میگفت به زودی میری پیش هیراد.... و همینطور هم شد الان پیشتم... عشق هیچ وقت دروغ نمیگه عزیزم ...

نجوا
دوماه از اون اتفاقای تلخ گذشته بود و من به دانشگاه میرفتمو برمیگشتم... هیراد از پدرام شکایت نکرد و گفت بخاطر نون و نمکی که خوردیم ازش میگذره... از نیاز هم خبری نبود. و منم که خیالم از بابت پدرو مادرم راحت شده بود سعی میکردم مثل آدمای عادی به زندگیم برسم... اما حس میکردم هیراد کمتر از قبل بهم توجه میکنه. اینکه حتی شب ها به بهانه ی مختلف جاشو از من جدا میکرد برام خیلی نگران کنده بود...
به رفت و آمد هیراد به قرارای کاریش و به این که با کی میره و میاد حساس شده بودم... این شک از افسردگی بعد از سقطم نشات میگرفت...
حتی یک شب هم با هم خلوت عاشقانه نداشتیم... البته که خودم چند بار پسش زدمو بعد هم هیراد دیگه پیگیر نشد...با خودم میگفتم حتما زشت شدم... چاق شدم که هیراد دوستم نداره یا لاغر شدم که نگام نمیکنه و کششی بهم نداره...
تا نزدیک ۲ ماه بعد سقط خونریزی داشتم که دکتر با دارو کنترلش کرد و من فکر میکردم این موضوع باعث شد هیراد نسبت به من سرد بشه
دائم با دفتر و دستکش مشغول بود و جز برای غذا و شب بخیر بوسه ای نصیبم نمیکرد...
مامان مهلا بعد اومدن هیراد نذر مشهد کرده بود و بالاخره سه روز پیش با هلیا راهی سفر شد... هیراد خیلی اصرار کرد که منم همراهشون راهی شم اما دلم نمیخواست حتی لحظه ای از هیراد دور شم... میترسیدم اگه برم دوباره بلایی سر هیراد بیاد...
تو مطب دکتر نشسته بودم که دکتر گفت.
-نجوا جان ببین خانومی.... برای اقدام به بارداری مجدد باید بدن آمادگیشو داشته باشه... تو حدود دوماهه که سقط داشتی و تازه مدت ها هم مشکل داشتی... چرا انقدر عجله میکنی عزیزم...
-همسرم بچه دوست داره خانوم دکتر...
-بابا آقای مجد که گفتن سلامتی تو اولویته و فعلا بچه دار شدن به صلاح نیست عزیزم.
دارو داد و گفت تا یه مدت نباید اقدام به بارداری داشته باشم و بدنم از لحاظ هورمونی و ... کمبودهاش جبران شه و بعد شروع به اقدام کنم...
نمیدونستم چرا فکر میکردم با بچه دار شدن هیراد دوباره مثل قبل میشه و جذب من میشه...
بعد از اون پیش روانشناسم رفتمو‌بعد راهی خونه شدم....
وقتی به خونه رسیدم غذا رو بار گذاشتمو حسابی به خودم رسیدم لباسی که تازه خریده بودم رو تنم کردم... ساعت ۸ شب هیراد میرسید ...
میزو چیدمو آرایش قشنگی کردم... جلوی تلویزیون منتظر هیراد نشستم...
به توصیه یکی از دوستانم پیش مشاور میرفتم تا مشکل حادی برام پیش نیاد... مشاور هم خیلی خوب راهنماییم میکرد و سعی میکرد این حساسیت های منو درمان کنه
-عزیزم... امشب یه شام دونفره برای خودتون مهیا کن انقدر سخت نگیر، لباس خوب ،عطری که همسرت دوست داره... چرا باید همیشه منتظر همسرت باشی ؟!تو شروع کننده باش.... تو عاشقانه هارو نثارش کن... ازش بخواه حرف بزنه.... بخواه برات بگه دردش چیه...
اما ببین عزیزم زیر ذربین قرارش نده که خسته میشه.... دقت کن که مثل مادرا باهاش رفتار نکنی... بذار خودش بگه... خودش بخواد که حرف بزنه...
ترس از دست دادنن هیراد مثل خوره وجودمو میخورد اما باید اول میفهمیدم مشکل زندگیمون چیه....
ساعت از ۱۱ شب گذشته بود و نگاه من به غذای سرد شده ی روی میز و جای خالی هیراد مثل خاری بود توی چشمم میرفت..
و پیامی که ساعت ۱۰ شب به دستم رسیده بود:
-من دیر میام منتظرم نباش....
@goodlifefee