Get Mystery Box with random crypto!

#قسمت چهارصدوشصت وهشت وچهارصدوشصت ونه نجوای بی صدای عشق غذاه | حس خوب زیستن

#قسمت چهارصدوشصت وهشت وچهارصدوشصت ونه
نجوای بی صدای عشق
غذاهارو تو ظرفا ریختمو تو یخچال گذاشتم.بغض داشت خفه ام میکرد...
هیراد منو دوست داشت... یا نداشت؟!
همونطور روی کاناپه نشستمو به تلوزیون خاموش خیره شدم....
ساعت یک شب بود که هیراد بالاخره کلیدو تو در چرخوند.... از جام تکون نخوردم تا متوجه من بشه...
با وارد شدنش دلم بی تاب شد برای آغوشش ... اشک چشمامو پر کرده بود....
دیدمش که به سمتم میومد.بالاخره از جا بلند شدم.
-نجوا.... تو هنوووز نخوااابیدی...
هیراد حالت عادی نداشت....
و منی که دلگیر خیره اش بودم...
-واااووو چهههه کردیییی باااانو.... لبارووو.... چشماااارو.... لباستوووو دوست دارم.... براییی من خوووشگللل کردیییی....
-هیراد... تو با خودت چیکار کردی....
-بیاااا کنارم.. ببینمت...
رفتم سمتش... ازدستش گرفتمو به سمت حموم توی اتاق کشون کشون بردمش...
زود آب سردو تنظیم کردموبه زیر آب هدایتش کردم...
یادمه یه شب پرسیدم هیرادددد آقایی تو حالت بد باشه چیکار میکنی؟!،خیلییی خیلی بدا....
گفت:من خیلی حالم بد باشه به ال.... پناه میبرم....
چی باعث شده بود حال هیرادم بد باشه.... چی باعث شده بود انقدر ازخودبیخود باشه حتی نتونه حروف رو‌هجی کنه...
با رفتن زیر آب سرد هینی گفت...
اشکم روی صورتم میریخت.....
-هیراد... داری چیکار میکنی با زندگیمون....

-میخوااام همه چیزو فراموش کنممم ... فقط همین.... امشب....

با فشاری روی سینه اش ازش جدا شدم ...ا
دلم تنگش بود....
دوری کردناش نابودم میکرد و این که محتاج بودنش بودم برای خودم زجر آور بود...
چی شد که به اینجا رسیدیم....


هیراد

با پیامی که به گوشیم اومد عصبی سر تکون دادم...
چرا دست از سرم برنمیداشت این کی بود که از خصوصی ترین های نجوا هم خبر داشت...
-اون خال روی کمرش دیدی که... هان؟!
پیام دادم-اگه جرئت داری بگو کی هستی تا بدونم با کدوم بزدلی طرفم... تو کی هستی بی ناموس....
- مهم نیست من کی ام.... یکی از اونایی که زنت کنارشه....زنت پاک نیست... اون زن بارها و بارها کنار من بوده... الانم برای مال و اموالت به تو پناه آورده...
-خفه شو و سعی کن دیگه پیام ندی...چون من از طریق قانون اقدام میکنم..
-هه... فکر کردی واقعاً میتونی به من برسی؟!...این سیم کارت بی هویته و من فقط میخوام تو بفهمی با کی طرفی....
دیگه پیامی نداد.... روزها بود که با حرف هاش مثل خوره تو ذهنم و قلبم رفته بود و تمام حس های خوبمو به شک و دودلی تبدیل کرده بود...
میدونستم نجوای من پاکه اما اینکه از خصوصی ترین هاش یه مرد دیگه خبر داشت و...
لعنتی لعنتیییییی.... چرا زندگی دست از سر من برنمیداشت....
چندین روز بود که حتی به نجوا دست نزده بودم... با دیدنش تمام حرفای این آدم تو ذهنم مرور میشد و با این که دلم زنمو میخواستش عقلم نهیب میزد این دختر ممکنه که با دیگران هم در ارتباط باشه...
و من چقدر ترحم برانگیز شده بودم...
چقدر نامرد که حتی به زنم هم اطمینان نداشتم....
نمیخواستم برم خونه ‌... تا دیر وقت بیرون سر کردمو و با حالتی که از مستی برای خودم درست کرده بودم راهی خونه شدم....
چند ساعت بعد وقتی بیدار شدم نجوا کنارم بود و سرش روی سینه ام...
چه خبر شده بود...دیشب چه اتفاقی افتاده بود... با کمی فکر یادم افتاد که دیشب حالم ازخودبیخودبود
@goodlifefee