Get Mystery Box with random crypto!

نام داستان : عشق نامردمن قسمت :اول ــــــــــــــــــــــــــ | 💔 حرف دل 💔

نام داستان : عشق نامردمن
قسمت :اول
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هفده سالم بودهمه ی دختراتواین سن عاشق میشن منم یکی ازاون آدمای کم شانش بودم توحال وهوای بچگی بودم شیطنت کردنام سال 89بودیه شب ک باخواهرم نشسته بودم پای کامپیوترم داشتیم آهنگ گوش میدادیم گوشیم پیشم بودیه دفعه زنگ خوردشمارش ناشناس بودجواب دادم گفتم الویه پسری بودشروع کردب سرب سرگذاشتنم دوستاشم ک دورش بودن همش میخندیدنو مسخره بازی درمی آوردن منم گوشیوقطع کردم دوباره زنگ زدمنم ردش میکردم خلاصه اون شب خیلی ب من زنگ زد وقتی دیدمحلش نمیدموجوابشونمیدم دوباره زنگ زدوکلی پیام عااااشقونه میدادمنم جواب نمیدادم تااین ک چندروزگذشت وپیام دادخیلی ازت خوشم اومده مزاحمت که شدم ج ندادی میخوامت وقصدم ازدواجه! منم جواب نمیدادم تااین ک صداشوشنیدم ووسوسه شدم وقتی باهام ح میزددلم آروم بودتااین ک سه روزگذشت باهاش حرف میزدم ومن یه بیماری مادرزادی داشتم ک نمیتونستم بایه پسرسالم ازدواج کنم پشیمون شدم ک چرابش نگفتم ولی هروقت بهم زنگ میزدجوابشونمیدادم خیلی ناراحت شده بودهمش زنگ میزداونم اون موقع 22سال داشت وسربازبودمنم بخاطربیماریم نمیخواستم اونوب خودم وابسته کنم بعدسه روزجوابشودادم کلی باهام دعواکردگفت داغونم کردی چراجوابمونمیدادی منم گفتم چیزیم نبودفقط نمیخوامت اونم ازدنیابی خبرچون منوندیده بودهمش التماس میکرددوستت دارم منم بهش وابسته شده بودم وعاشقش شده بودم روزی نبودکه ماباهم حرف نمیزدیم ازصبح تاشب حرف میزدیم وبیشتربهم وابسته میشدیم اون ازبیماری من خبرنداشت..منم دیگه جرات گفتنشونداشتم...چندماه گذشت وهموندیده بودیم وخیلی بهم وابسته شده بودیم جریان وباخانوادش درمیون گذاشته بودکه یه دختره خیلی دوستش دارم من باخواهرش تلفنی حرف میزدم بابچه خواهرشم همینطور..اسم خواهرش صنم بود..هروقت ک هوشنگ جواب نمیدادبهش زنگ میزدم و اون منوازنگرانی درمی آوردومیگفت چیزی نیست نترس احتمالاسرپستشه ولی من ک آروم نمیشدم تاصداشونمیشنیدم، تاخودش بهم زنگ میزددوسال گذشت وهمدیگروندیدیم ولی واسه هم عکس میفرستادیم من شرایطم جوری بودکه نمیتونستم بادوستام جایی برم یابتونم هوشنگوببینم چون جایی وبلدنبودم وخانوادم اجازه ی بیرون رفتن ونمیدادنتوی این دوسال اینقدعاشق هم شده بودیم ک یه لحظه دل کندن ازاون برام محال بوداگ صداشونمیشنیدم میمردم نفسم بالانمیومدوجونم ب جونش وابسته بود...توی همین رابطمون باهم داداش من فهمیدومن گفتم مزاحم تلفنیه تااین ک گوشیموشکوندوخطمم شکوندمن موندم یه دنیاااغم،خیلی حالم بدبودداغون بودم بدون اون روزام سخت میگذشت،بدمیگذشت...من ازکارت تلفنی به پادگانش زنگ میزدم وباهاش حرف میزدم یه روز گفت باخانوادم ک حرف زدم قرارشده بیایم خواستگاریت تنم خیلی لرزیدودوست نداشتم منوببینه اون همش اصرارمیکردک میخوایم بیایم ومن میگفتم الان نه چون دوست نداشتم منوبااین بیماری ببینه بیماری من بدنبودفقط مشکل پوست داشتم میدونستم اگه منوببینه ولم میکنه ومن داغون میشم..ازطرفیم میدونستم خانوادش منونمیپسندن ...سه سال گذشت وبازم نشدهموببینیم ...یه روزامتحانش کردم بایه شماره بهش زنگ زدم ک شماره دخترداییم بودودخترداییم ازحصودی عشق ماباهاش دوست شدوتامیتونست ازبدمن پیشش گفته بود..ک من دوست پسرداشتمو..خونه خالی وهزارتادروغ دیگ خداازش نگذره به حق حضرت زهرا..باهاش دوست شدوبامن بهم زد من داغون داغون بودم شب تاصبح بهش زنگ میزدم التماسش میکردم ک توروخداجوابموبده گفت دیگه نمیخوامت..وتااین حرفوزدانگاردنیاروسرم خراب شدکارم فقط گریه بود وحالم داغون داغون بودشباتاصبح بیداربودم وگریه میکردم وبش ک زنگ میزدم جوابی نمیگرفتم..چندماه گذشت وگفت اشتباه کردم و عذرخواهی کردمنم ک اون لعنتی شده بودهمه ی زندگیم زودبخشیدمشودوباره باهم آشتی کردیم والبته اینم بگم ک بااون دخترداییم قهرکردم..دوباره باهم بودیم تااین که رابطمون شدچهارسال وقرارشدهمدیگروببینیم واون اومدبه شهرما...
ادامه ی داستان فرداشب..

@H_Del