انگار عاشق توده شدن روی همدیگرند، میبینم که دستان من نیستند، | یادداشتهای یک روانپزشک
انگار عاشق توده شدن روی همدیگرند، میبینم که دستان من نیستند، کمتر از همیشه به من تعلق دارند، بازویی ندارم، یک جفتند، با شمد بازی میکنند، شاید بازی عشق، شاید سعی میکنند روی همدیگر بخزند، یکی روی دیگری. اما دوامی ندارد، آنها را برمیگردانم، آهسته آهسته، به سوی خودم، وقت استراحت است. و در مورد پاهایم نیز همین طور است، گاهی آنها را پای تخت میبینم، یکی با انگشت، و دیگری بی انگشت. (مالوی، بکت، سمی) پ.ن: برای من بارها پیش اومده که برای لحظاتی حس کردم دستهام مال خودم نیستن ولی تا حالا این حس رو در مورد پاهام نداشتم. شما چطور؟ تجربهی مشابه داشتهاید؟ @hafezbajoghli