Get Mystery Box with random crypto!

کیسی [کشیش سابق] بار دیگر به حرف آمد، درد و سرگشتگی در صدایش م | یادداشت‌های یک روانپزشک

کیسی [کشیش سابق] بار دیگر به حرف آمد، درد و سرگشتگی در صدایش موج می‌زد. - با خودم می‌گم: «اصلا این ندای درونی چیه؟» و خودم جواب می‌دم: «این عشقه. من این مردمو دوست دارم، از ته دل دستشون دارم.» باز می‌گم: «مگه عیسی مسیحو دوست نداری؟» بعدش فکر می‌کنم و فکر می‌کنم و دست آخر جواب می‌دم: «نه، من به هیچ وجه کسی رو به اسم عیسی نمی‌شناسم، یه سری داستان شنیدم... اما فقط به مردم عشق می ورزم و گاهی از ته دلم دوستشون دارم و دلم می‌خواد خوشحال‌شون کنم. واسه همینم براشون موعظه می‌خوندم که شاد بشن.) و بعدش یه عالمه ور می‌زنم. شاید تعجب کنی از این که من این همه بد و بیراه می‌گم. اگه این طوره، بهت می‌گم که اونا از نظر من دیگه حرفای بدی نیستن. از همون حرفایی هستن که مردم می‌زنن و از گفتن‌شون منظور بدی هم ندارن. بگذریم... یه چیز دیگم که نتیجه گیری کردم بهت میگم و این حرف کفرآمیزترین حرفیه که یه واعظ ممکنه به زبون بیاره و من دیگه نمی‌تونم یه واعظ باشم، چون بهش فکر کردم و اعتقاد پیدا کردم. جود پرسید: «و اون چیه؟» کیسی با خجالت به او نگاه کرد. فقط یه وقت حرفم بهت برنخوره‌ها، باشه؟ جود گفت: «من تا وقتی با مشت نخوابونی تو دماغم بهم برنمی‌خوره. حالا بگو نتیجه گیریت چی بود؟[کشیش سابق]: من در مورد روح‌القدس و مکتب مسیح به یه نتیجه‌ای رسیدم. به این فکر کردم که چرا همش باید آویزون خدا و مسیح بشیم؟ بعدش به این نتیجه رسیدم که شاید روح القدس، روح همه‌ی مردا و زنایی باشه که بهشون عشق می‌ورزیم؛ یعنی همون روح خود انسان باشه. شاید ارواح همه ی ما آدما، بخش کوچیکی ازیه روح عظیم باشه. خلاصه همون جا نشستم و خوب بهش فکر کردم که یه دفعه... همه چیو فهمیدم. از ته قلبم فهمیدم که این فکر حقيقته و هنوزم که هنوزه می‌دونم که حقيقته. جود جوری سرش را پایین انداخت که گویی یارای نگاه کردن به صداقت بی آلایشی که در چشمان واعظ موج می زد، نداشت. - تو نمیتونی یه کلیسا رو با این جور عقیده‌ها اداره کنی. با این فکرایی که تو سرته، مردم از شهر بیرونت می کنن. بالا و پایین پریدن و داد و فریاد زدن... مردم اینارو دوست دارن. مردم با این کار است که باد می کنن و احساس گندگی بهشون دست می‌ده. وقتی مادربزرگم واسه مسيح هلهله می کشید و شعر می خوند، به هیچ وجه یه جا بند نمی‌شد. اونقده از خودش بی‌خود می‌شد که اگه پاش می‌افتاد، می‌تونست یکی از اون شماسای بالغ رو با یه مشت بخوابونه زمین.
(خوشه‌های خشم، ستاین بک، اسکندری)
@hafezbajoghli