2017-05-22 22:33:06
بگذار همه چیز مثل یک سوال در ذهن خودازار مان باقی بماند
من صبح را دوست ندارم،
دلم میخواهد دنیایم تاریک باشد و آنقدر
چشمم نبیند که به در و دیوار بخورم
نمیتوانی دوباره اسیرم کنی
ذهن من بیمار نیست
من فقط دیوانه ی مزه ی خون روی لبهای کسی هستم
که قلب من را سوراخ سوراخ میکند
تا به حال دقت کرده ای؟
من ترسو ترین عاشق روی زمینم
که چاقو به دست
رو به آینه ایستاده
اما جرات مرگ را هم ندارد...
هر شب دستهای تو
در حمام خانه روی تنم کشیده میشود
زیر دوش آب
عشق بازی با خیال تو ... چه حال زیبایی
بعد، به جای شام اتانول را با قرص میبلعم
و بعد، سیگاری روشن میکنم
این بدن روزی بین دستهای تو
برای تو بود
تو به یاد نمی آوری
حالا هم که بی صحاب شده، هر بلایی بخواهم سرش می آورم!
تو هم کر و کور و لال در طویله ی عاشقان برقص
تبریک عزیزم ! میگویند ما هر دو دیوانه ایم
اما ... بین خودمان بماند ...
من فکر میکنم دیوانه خودشان اند !...
وقتی کلمات برای شعرم تمام میشود
وقتی تعریفی از عشق نمیماند
وقتی صبح و عصر دیروز را به یاد نمی آورم
وقتی قرص ها روحم را میجوند
وقتی الکل مرا میخورد
سیگار مرا میکشد
وقتی ترس را میبلعم
وقتی نبودنت کابوس عمیق بیداری شده
وقتی دلم کمی تشنج میخواهد...
بدن و لب و چشم هایت مثل فرشته های نجات به دادم میرسند..
انگار دارم در مه غلیظ جنون ، گم میشوم
دور خودم میچرخم و مدام تکرار میکنم
من دیوانه نیستم
من دیوانه نیستم
من دیوانه نیستم
@hiiistory
389 views19:33