از کتاب #پری_روز . روبندهای بست و خودش را جای من جا زد آمد بساط عیش و نوشم را براندازد در شهر میگفتند نام کوچکش #عشق است هر ماهرویی پیشِ رویش رنگ میبازد او آمد و #غم یکهتاز سرزمینم شد تا بود بر من تاخت و تا هست میتازد از خانه دلگیرم که شبهای بلندش را با کورسوی اشکهای من میآغازد از کوچه دلگیرم که بیاحساس و پرچانهست دائم به تعداد النگوهاش مینازد چون دبّهای خالیست #دنیا، مادرم در آن با تکّههای بغض من ترشی میاندازد یک عمر پایم سست بود و دیر فهمیدم #صبر است اعجازی که از من کوه میسازد #حسنا_محمدزاده @hosna_mohamadzade 222 views17:10