Get Mystery Box with random crypto!

Hosseinhaerian

لوگوی کانال تلگرام hosseinhaerian — Hosseinhaerian H
لوگوی کانال تلگرام hosseinhaerian — Hosseinhaerian
آدرس کانال: @hosseinhaerian
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 10.48K
توضیحات از کانال

Instagram.com/hosseinhaerian
@hosseinhaerianpv

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 2

2022-02-10 19:22:25 @hosseinhaerian
هنوز صداش خوب یادمه. فرقی نداشت چه ساعت و چه روزی ، هر وقت می اومد با صدای بلند تو بلندگو داد می زد « کهنه بیار و نو ببر... »
کارش همین بود. ظرف و قابلمه های قدیمی رو با نو عوض می کرد و یکم پول می گرفت. قدیما واسش صف می کشیدن. هر چی صف شلوغ تر بود ، هیجان و ذوقش بیشتر می شد.‌ کاسبی خوبی داشت تا اینکه روزگار عوض شد. دیگه کسی دنبال این چیزا نبود. بیکار شد.
چند سال بعد شنیدم کارش کشیده به آسایشگاه روانی... می‌گفتن اونجا کاسبی راه انداخته و حسابی کارش گرفته. هیچ کس نمی دونست چیکار می کنه. انقدر کنجکاو شده بودم که آدرس آسایشگاه رو پیدا کردم و رفتم سراغش...
تو حیاط آسایشگاه یه نفر با بلندگو وایساده بود و بلند می‌گفت « کهنه بیار و نو ببر ... » کلی آدم تو صف بودن. به بهونه ی سوال پرسیدن رفتم جلو... سلام کردم و گفتم چی می فروشی؟ گفت « خاطره »... گفتم مگه خاطره هم فروشیه؟ بهش برخورد. یه اخم کرد و گفت « پس این صف چیه؟ نکنه فکر می کنی اینا دیوونه ن؟ نخیر... فقط دنبال روزای خوبشونن. روزایی که اگه تموم نمی شد الان اینجا نبودن.» یه برگه ی سفید نشونم داد و گفت « تو این برگه خاطره ای که دوست داری تکرار بشه رو می نویسی. بعد تا وقتی که خوابت ببره چیزی که نوشتی رو می خونی. انقدر می خونی تا همه چی یادت بیاد. وقتی خوابت برد میاد سراغت. دوباره به دستش میاری. خاطره‌ ی کهنه میدی، خاطره ی نو‌ می‌گیری.» وقتی سکوت من رو دید یه پوزخند زد و گفت « به درک باور نکن. چشم که داری. ببین چه صفی واسم کشیدن. برگشتم به روزای خوبم. الان وسط خوابم... وسط رویا... »
هیچی نگفتم. سرم رو انداختم پایین و رفتم ته صف وایسادم. امشب باید خوابش رو می دیدم.
#حسین_حائریان
@hosseinhaerian
8.1K views16:22
باز کردن / نظر دهید
2021-11-02 19:11:28 @hosseinhaerian
اسمش سعید بود. تو مدرسه بهش می گفتن سعیده.‌
تارهای صوتی ش مشکل داشت. می گفت از وقتی به دنیا اومده همین طوره. از پنج تا بچه ای که حاصل ازدواج دختر عمو پسر عمو بودن، فقط سعید این مشکل رو داشت. صداش هیچ شباهتی به یه پسر شونزده ساله نداشت. صدای نازک دخترونه تو یه دبیرستان پسرونه... این یعنی فاجعه.
زیاد دکتر رفته بود ولی ته تهش به این نتیجه رسیده بودن که همین صدا بهتر از بی صداییه.
تو یه کلاس چهل نفره سعید تنها بود. صبح تا ظهر فقط مسخره ش می کردن. معلم ؟ ناظم؟ مدیر؟ باور کنید بدتر از بچه ها... با سوال های مسخره مجبورش می کردن حرف بزنه و بعد مثل بیمارهای روانی می خندیدن.
یه روز اومد بهم گفت «تو بهترین رفیقمی.» با تعجب بهش گفتم من که اصلا باهات حرف نمی زنم. حتی سلام علیک هم نداریم. خندید و گفت « خب برای همین بهترین رفیقمی. چون کاری باهام نداری.» از اون روز سعید شد رفیقم. اگه چهار تا تیکه بهش مینداختن ،‌پنج تا پسشون می دادم.‌ اوضاع برای سعید بهتر شده بود تا اینکه فهمیدم باباش گفته لازم نکرده دیگه درس بخونی. از مدرسه رفت و بی خبری شروع شد. چند سال بعد تو محل دیدمش. ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ گفت « آره... فقط خیلی تنهام» گفتم کسی تو زندگیت نیست؟ موبایلش رو در آورد و گفت « چرا هست‌ولی فقط تو گوشی... با چت کردن...به قرار نمی رسه. چون برسه تموم‌میشه.» وقتی ازش جدا شدم، از ته دلم آرزو کردم یکی بیاد تو زندگیش که کنارش بمونه.
امروز بعد از ده سال سعید رو دیدم.‌ خیلی عوض شده بود.تو شیرینی فروشی داشت کیک سفارش می داد. انقدر با اعتماد به نفس حرف می زد که دوست داشتم یه دنیا واسش دست بزنن. بعد از حال و احوال ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ گفت « آره ... تا حالا هیچ وقت انقدر خوب نبوده.» بعد حلقه ی تو دستش رو نشونم داد و گفت « دیگه به هیچ جام نیست که بقیه درباره م چی میگن ».
از شیرینی فروشی که اومدیم بیرون گفت « همین جا وایسا الان میام. می خوام زهره رو ببینی.»
چشمام پر از اشک شده بود و قلبم داشت می خندید.
رفت طرف ماشین و چند دقیقه ی بعد با خانمش اومد.
دست تو دست. با لب های پر از خنده... سعید کنار زهره خوشحال بود. کنار زنی که با زبان اشاره حرف می زد!
#حسین_حائریان
@hosseinhaerian
پ.ن : با احترام تقدیم به رنج کشیده های بی گناه...
16.8K views16:11
باز کردن / نظر دهید
2021-10-01 18:19:44 @hosseinhaerian
دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو می کرد. می گفت من از زبونت که نمی تونم حرف‌بکشم ولی قلبت با من حرف می زنه. راست می گفت. با قلبم خیلی رفیق بود.‌ موهاش رو از جلوی صورتش کنار زدم و گفتم به حرفاش گوش کردی؟ چی میگه؟ خندید و گفت خصوصیه. سرش رو گذاشت رو قلبم و شروع کرد آروم حرف زدن. نمی دونستم چی داره میگه ولی انگار داشتن با هم دردِدل می کردن. دوربین سلفی گوشی رو روشن کردم و گرفتم بالای سرش... می خواستم ببینم داره چیکار می کنه. داشت پوست لبش رو می کَند. سرش رو از روی سینه م بلند کردم و گفتم لب هات رو ببین، خون اومد. باز داری ناراحتی ت رو سر شراب های من خالی می کنی؟ صورتش رو آورد جلو و گفت هان... چیه؟ شراب خونی دوست نداری؟
یه پیک ... دو پیک ... ده پیک. حالم که جا اومد تو بغلم دراز کشید. بهش گفتم قلبم چیزی بهت نگفت؟ یه لبخند زد و گفت قلبت میگه خسته ای... می خوای بریم سفر؟ گفتم سفر نه... دلم بی خبری می خواد. از همه چی ،‌از همه کس... بریم یه جای دور ... یه جا که خودم باشم و خودت... یه جهان دو نفره... خسته ام از شلوغی...
رفت تو فکر... شروع کرد پوست لبش رو کندن... دستش رو گرفتم و گفتم با توام زیبا... بریم یه جای دور؟
#حسین_حائریان
@hosseinhaerian
16.1K viewsedited  15:19
باز کردن / نظر دهید
2021-09-09 17:05:21 @hosseinhaerian
ضعیف شده بود. از نظر جسمی هیچ مشکلی نداشت ولی با روح و روان مرده زندگی می کرد. از قدیم یاد گرفته بود برای چیزی که می خواد بجنگه ولی هیچ کس بهش نگفته بود نباید تو هر جنگی شرکت کنه. به خصوص اگه طرف مقابل، خودش باشه.
چند وقتی بود که داشت با خودش می جنگید. سر هیچ و پوچ‌ به روح و روانش ضربه می زد. احساسش رو خفه می کرد و آینده ش رو می کُشت.
آخرین بار که دیدمش بهم گفت « می دونی چی خیلی اذیتم می کنه؟ اینکه خودم خراب کردم.‌‌با یه انتخاب اشتباه ، همه چی نابود شد.‌ برای همین دارم از خودم انتقام می گیرم. ولی نمی دونم چرا آروم نمیشم.»
راست می گفت. آروم نمی شد.‌ خاطراتش انبار باروت بود. هر وقت به گذشته فکر می کرد، منفجر می شد.
حرفاش که تموم شد، دستش رو گرفتم و گفتم‌: جنگیدن با چیزی که اتفاق افتاده و تموم شده ، بی ارزش ترین کار دنیاست. می دونی چرا؟ چون هر چقدر بجنگی، تلاش کنی، زخم بخوری ... هیچ کس متوجه نمیشه. هیچ نتیجه ای نداره. فقط خسته و ضعیف میشی. آدم ضعیفم فقط زورش به خودش می رسه. با خودت نجنگ... چون این تنها جنگیه که هیچ وقت تموم نمیشه.
#حسین_حائریان
@hosseinhaerian
18.7K views14:05
باز کردن / نظر دهید
2021-07-14 14:53:36 @hosseinhaerian
«امیدوارم به چیزی که می خوای برسی و پشیمون نشی!»
این آخرین جمله ای بود که از من شنید. یه لبخند زد و گفت مرسی ولی آدم هیچ وقت از آرزو هاش پشیمون نمیشه. بغلش کردم و گفتم می بینمت رفیق.
خیلی سال ندیدمش. تا اینکه خیلی بی سر و صدا برگشت. بدون سلام... بدون هیچ حرفی ... فقط بغلم کرد.‌ گفتم خوبی؟ گفت خوب میشم. شروع کرد به تعریف کردن... اینکه کجا بوده ، با کی بوده ، چیکار کرده و... وسط حرفاش گفت بین خودمون باشه ولی خیلی پشیمون شدم. گفتم فدای سرت. می دونی رفیق آدم بعضی وقتا دوست داره اشتباه کنه. دوست داره فریب بخوره. دوست داره به مسیر اشتباهش ادامه بده. اصلا دوست داره گند بزنه به زندگیش... انگار یه نیرویی جلوی چشمش رو می گیره تا نبینه. مغزش رو از کار میندازه تا متوجه اشتباهاتش نشه.سرش رو تکون داد و گفت آره ... ولی می دونی چی خیلی سخته؟ اینکه پیش بینی آدم درست از آب در نمیاد. اینکه دوست داره آرزوش رو باور کنه نه حقیقت رو... برای همین ادامه میده. هر چند که ادامه دادن یه اشتباه بزرگ ترین اشتباهه... حق با تو بود آدم بعضی وقتا از رسیدن به آرزوهاش پشیمون میشه.
#حسین_حائریان
@hosseinhaerian
20.4K views11:53
باز کردن / نظر دهید
2021-07-09 16:21:06 @hosseinhaerian
خیلی وقت بود که نبود. یه روز اتفاقی تو خیابون دیدمش و گفتم کم پیدایی...گفت آره... کم کم پیدا میشم. دارم خودم رو پیدا می کنم! گفتم مگه گم شده بودی؟ گفت آره... تو خواب و رویا ... تو فکر و خیال... بعد یه لبخند زد و گفت خوبم...خیالت راحت. وقتی پیدا شدم میام و حرف می زنیم.
چند ماه طول کشید تا پیدا شد. گفتم تعریف کن. گفت خوبم. گفتم از قبل تر تعریف کن. گفت مثل یه خواب بود. تا حالا شده خوابی ببینی که دوست نداشته باشی بیدار بشی؟ دوست نداشتم بیدار بشم. اول خواب شیرین بود تا خوابم سنگین بشه. تا بیدار نشم. بعد همه چی شکل یه کابوس شد. کسی اومد تو زندگیم که کنارش تنهاترین آدم دنیا شدم. می دونی وقتی کسی تو زندگیت نیست ، نیست دیگه... مهم نیست. ولی وقتی کسی تو زندگیت هست و انگار نیست همه چی فرق داره. من با اون تنها تر شدم. دیگه حتی خودم رو هم نداشتم. کسی بود که نه فکرش ، نه دلش‌، نه روحش کنارم نبود. دستش رو گرفتم و گفتم چرا موندی کنارش؟ خندید و گفت اون خواب شیرین روزای اول باعث شد کابوس روزای بعد رو به بیدار شدن ترجیح بدم! انقدر خوابم عمیق بود که متوجه نمی شدم چقدر حالم کنارش بده. تو چشماش نگاه کردم و گفتم چی شد که بیدار شدی؟ گفت یه روز یادم اومد چقدر قوی و خوشحال بودم. بعد یه نگاه به خودم انداختم و دیدم نه قوی هستم و نه خوشحال... پس چشمام رو به روی حقیقت باز کردم و تازه فهمیدم چه روزایی رو گذروندم. حالا بیدارم و دیگه تنها نیستم. چون خودم رو دوباره پیدا کردم. وقتی داشت می رفت ازش پرسیدم دلت برای اون خواب شیرین تنگ نشده؟ گفت نه ... دیگه نه ... چون یاد گرفتم دلم فقط برای خودم تنگ بشه. برای قوی ترین و خوشحال ترین آدمی که بودم.
#حسین_حائریان
@hosseinhaerian
19.9K views13:21
باز کردن / نظر دهید
2021-07-05 18:19:06 @hosseinhaerian
داشت به خودش ضربه می زد. روح و روانش رو انداخته بود گوشه ی رینگ و خودزنی می کرد.‌ بی رحم شده بود. فکر و خیال نفس رو ازش گرفته بود. نمی تونست حقیقت رو قبول کنه. نمی خواست دستش رو ببره بالا و بگه ایها الناس من تو انتخابم اشتباه کردم. تسلیم... برای همین داشت از خودش انتقام می گرفت.
یه بار بهش گفتم رفیق می دونی بیهوده ترین کاری که آدمیزاد تو زندگی انجام میده چیه؟ گفت چیه ؟ دستش رو گرفتم و گفتم «جنگیدن با چیزی که اتفاق افتاده.» اذیت شدی؟ می دونم. زخم خوردی؟ می دونم. اعتمادت از بین رفته؟ می دونم. ولی یه چی هست که تو باید بدونی. برای هیچ کس مهم نیست که تو داری خودت رو برای اشتباه یکی دیگه نابود می کنی.‌ هیچی عوض نمیشه به جز روح و روانت که بیشتر آسیب می بینه. آروم باش و زندگی کن.نذار مزه ی زندگی یادت بره.
رفت تو فکر... یه لبخند زد و گفت این بود زندگی؟
گفتم آره ... این خود زندگیه.‌ یادت باشه زندگی یعنی بدونی چی می خوای ولی ندونی آخرش چی میشه.
#حسین_حائریان
@hosseinhaerian
17.2K views15:19
باز کردن / نظر دهید
2021-06-19 19:56:46 @hosseinhaerian
معتاد بود. به صدا... به آغوش... به طعم شراب لب های خوش رنگ ... و به کلمات... معتاد بود به کسی که عاشقانه ترین کلمات رو تو قلبش می ساخت. طاقت خماری نداشت. برای همین صبح تا شب و شب تا صبح صداش رو تزریق می کرد. رویا می ساخت. وقتی نبود درد می کشید و صبوری می کرد.
گفته بودم نذار بفهمه معتادش شدی. نذار بفهمه نباشه خواب و خوراک تو از بین می‌ره. نذار بفهمه کم‌رنگ شدنش از پا درت میاره. گفته بود باشه ولی معتاد بود. به چشم ها ... به موهای لخت بلند ... به بوی تن بعد هم آغوشی ... و به کلمات... معتاد کسی بود که بهش اعتیاد نداشت. گفته بودم اگه بفهمه معتادش شدی ازت فرار می کنه. گفته بود باشه ولی معتاد بود. به بوسه های آرام و طولانی ... به صدای نفس های نامنظم بعد هر آغوش ... به تلاش های بیهوده... و به کلمات...‌
گفته بودم معتاد شدن یعنی ضعیف شدن ... یعنی ترحم دیدن ... یعنی فراموش شدن ... گفته بود باشه ولی معتاد بود ... به خاطرات ... به خاطرات ... به خاطرات...
#حسین_حائریان
@hosseinhaerian
18.0K views16:56
باز کردن / نظر دهید
2021-05-16 19:04:50 @hosseinhaerian
تو محل بهش می گفتیم چوپان دروغگو...
چوپان نبود ولی تا دلتون بخواد دروغگو بود. می رفت امام زاده صالح و می گفت رفتیم شمال... بعد از دریا می گفت. از آب تنی کردن... از پیچ های جاده و داد و زدن تو تونل ... وقتی همه تو محل دوچرخه بازی می کردیم به دیوار تکیه می داد و می گفت منم دوچرخه دارم ولی فقط تو حیاط بازی می کنم. وقتی می گفتیم بیار بیرون می گفت نه نمیشه. حتی وقتی یه بار دوچرخه م رو بهش دادم تا سوارشه همون لحظه افتاد. اینجوری معلوم شد که بازم‌ دروغ گفته. تو امتحان های مدرسه ده می گرفت می گفت هیجده شدم. نتایج کنکور که اومد گفت پزشکی سراسری قبول شدم ولی چون از خون می ترسم نرفتم ! برای همین رفت سربازی...
خیلی سال بود که ما به دروغ گفتناش عادت کرده بودیم برای همین حرفاش رو جدی نمی گرفتیم. یه مدت ازش بی خبر بودم تا اینکه یه روز وقتی از در دانشگاه اومدم بیرون دیدمش... گفتم تو کجا اینجا کجا ... گفت یکی که خیلی دوسش دارم اینجا درس می خونه. گفتم اون چی؟ اونم می خوادت؟ گفت آره بابا خیلی... ولی اینم یه دروغ دیگه بود. چون اون دختر از کنارش رد شد و حتی بهش نگاه هم نکرد.‌
از اون روز زمان زیادی گذشته و حالا حس می کنم بعضی از حرفا واقعا دروغ نیستن. چون هر آدمی یه دنیا تو ذهنش داره که اتفاقاتش دقیقا همونی هست که دلش می خواد. یه دنیا فقط مخصوص خودش... اونم حتما یه دنیا برای خودش داشته. یه دنیای قشنگ که تو کودکی شمال رفته و دوچرخه سواری کرده... پزشک بوده و با کسی که خیلی دوست داشته زندگی می کرده... شاید اون هیچ وقت دروغگو نبوده... فقط تو دنیای اشتباهی زندگی می کرده.
درست مثل خیلی از ما که داریم تو دنیای اشتباهی زندگی می کنیم !!!
#حسین_حائریان
@hosseinhaerian
23.1K views16:04
باز کردن / نظر دهید
2021-04-25 18:39:34 @hosseinhaerian
روح من وقتی بزرگ شد که فهمید میشه حقیقت رو بدون ترس بغل کرد. حتی اگه حقیقت پر از تیغ هایی باشه که روحم رو زخم می کنه.
من حقیقت رو بغل کردم و الان حالم خوبه. درد می کشم ولی خوبم ... زجر می کشم ولی خوبم...
می دونی چرا ؟ چون من دیگه خودم رو فریب نمیدم. سر خودم رو کلاه نمی ذارم. من دارم از زجر کشیدنم لذت می برم. درد حقیقت لذت بخش ترین چیزیه که تو زندگی تجربه کردم.
آرامش عجیبی دارم. چون دردی رو تحمل کردم که همیشه فکر می کردم من رو از پا در میاره. ولی من هنوز هستم. خوبم ... خوب تر از همیشه...
حالا فقط می خوام بخوابم. بخوابم و فراموش کنم. فراموش کنم یه روزی یه جایی دلم رو به چیزی خوش کرده بودم که حقیقت نداشت.
من می خوابم و بیدار نمیشم. چون متولد میشم.دوباره... آره من دوباره متولد میشم. با یه روح بزرگ تر که قسم‌ خورده از حقیقت فرار نکنه.
دوباره می بینمت... منتظرم باش. منتظر آدمی که بزرگ ترین ترس زندگیش رو زندگی کرده.
#حسین_حائریان
@hosseinhaerian
21.2K views15:39
باز کردن / نظر دهید