2021-11-01 07:46:10
#قسمت_17
_ اجازه دادم حرف بزنی؟!
قطره اشکی روی گونم چکید واین راهی شد برای قطره های بعدی ...
شاهین وقتی دید گریه های من تمومی نداره و تو بغلش مثل گنجشک میلرزم
با عصبانیت محکم پسم زد جوری که از پشت رو زمین افتادم
با چشم های اشکی نگاهش کردم
که سمت کمد رفت و یک دست لباس زنونه برداشت وتو صورتم پرت کرد .
فریاد کشید .
خفه شو _
صداتو ببر ...
تا یه دقیقه دیگه نری بیرون قول نمیدم سالم از این اتاق خارج شی ...
ترسیده از عملی کردن حرفاش
زود لباس رو برداشتم و سریع با همون محلفه پیچیده شده دورم با ناراحتی از اتاق بیرون رفتم
تا چند دقیقه بعد از اینکه از اتاق بیرون اومدم دستم رو روی قلبم گذاشته بودم و نفس های عمیق
میکشیدم...
خدایا خودت منو نجات بده از دست این روانی...!
به سختی و با یک دست مجروح لباسی رو که بهم داده بود پوشیدم
دکمه دار بودن و گشادی لباس کارم رو راحت تر کرده بود،سعی کردم به این فکر نکنم که این شومیز
قرمز رنگ مال کی میتونه باشه ؟
هرچند حدس زدنش سخت نبود حتما مال یکی از همون دوست دخترهای مو مشکیه ،عنتره هرزه اشه ...
حس چندشی بهم دست میداد ، وقتی به این فکر میکردم که لباسه چه جور آدمی رو پوشیدم .
حیف که مجبورم حیف ... ...
هه فکر کنم از این به بعد باید با همین لباس ها سر کنم .
هوف کلفه ای کشیدم و بدون توجه به در بسته ای که شاهین توش بود راه افتادم سمت پله هایی که
موقع بال اومدن ازش به طرز فجیعی بغل مرد نفرت انگیز این روز هام بودم زورگو . !!
با دیدن دکوراسیون خونه تازه احساس کردم مثل پرنده ای تو قفس بودم که آزاد شده
به کل اتفاق های توی اتاق رو از یاد بردم ...
حال حس کنجکاویم عجیب فعال شده بود و برای دیدن این خونه کاخ مانند از این طرف به اون طرف
سرک میکشیدم .
دوتا راه پله که به اتاق های بال منتهی میشد .
حالی که دور تا دورشو مبل های سلطنتی گرفته بودن و زمینشم که کاشی های سفید رنگ ...
صاف و لیز واای جون میده برای سر رفتن .
حس میکردم مثل دختر بچه های کوچیک شده ام که دوست دارن همه چیز اطرافشونو کشف کنند .
بیشتر وسایل هاش هم سفید یا سیاه رنگ بودن
واقعا این بشر هم بلده ست کنه ؟؟
1.2K viewsʷᶤᵈᴬ, 04:46