کودک معصومی با پوست برنز، جیب پر، چشمان براق و غروری بینهایت | حضوری اتفاقی
کودک معصومی با پوست برنز، جیب پر، چشمان براق و غروری بینهایت بودم که از جهان هیچ نمیدانست یاد یه متنی افتادم که یه بار نوشته بودم:
"جهان در حالی روی پاهایمان افتاد که به اندازه یک خدمتکار ناشنوا بیغم بودیم!" البته که اون روزا هم بیغم نبودم، من هیچوقت بیغم نبودم، برخورد نزدیک بنده با شادی از حدودای بیست سالگی آغاز شد تازه :)