Get Mystery Box with random crypto!

#part50 #حسین از گم شدن نیکا دقیقا ۲۰ساعت میگذشت همه نگران | 💫[̲̲̅̅A̲̲̅̅n̲̲̅̅g̲̲̅̅e̲̲̅̅l̲̲̅̅s̲̲̅̅ ̲̲̅̅o̲̲̅̅f̲̲̅̅ ̲̲̅̅d̲̲̅̅e̲̲̅̅a̲̲̅̅t̲̲̅̅h̲̲̅̅]💫








#part50

#حسین

از گم شدن نیکا دقیقا ۲۰ساعت میگذشت
همه نگران بودن مادرم که حالش اصلا مناسب نبود همش گریه واشک وآه

منکه گیج گیج بودم نمیدونستم چکار کنم به اون دختره رهام
بدجور مشکوک بودم هیچ ازش خوشم نمیومد یجورایی زیادی فیلم بازی میکرد

گوشیم که زنگ خورد دست از فکر کردن برداشتم
نگام که به گوشی افتاد دیدم تانیاس بیچاره ازدیشب تاالان صددفعه مردو وزنده شد خودشو مقصرمیدونه

تماس که وصل کردم صدای گریه اش توگوشی پیچید داشتم سعی میکردن آرومش کنم که نگام به سامان افتاد

درست که نیکارو زیاد نمیشناخت
ولی بیش ازحد ریلکس بود ازوقتی که اومد خونمون
یجور بدی به نیکانگاه میکرد
اوایل فکر میکردم که هیزِ

ولی دیدم دیشب اصلا به دخترای
رنگ وارنگ نگاه نمیکرد عمراً
هم عاشق نیکا باشه چون چندروز از اومدنش به اینجا فقط میگذره

باصدای تانیا بخودم اومدم

تانیا:الو ،الووو حسین هستی ؟؟!

_اوه ببخشید تانی یه لحظه حواسم پرت شد

داشت درباره اینکه به رها مشکوکه حرف میزد
پس من تنها کسی نبودم که به این دختره مشکوکم
ولی برام جای تعجب داشت
که چرا تانیا بهش شک کرده اونا که رفیقای صمیمی هم بودن

_تانیا!

یه لحظه پشت گوشی سکوت برقرار شد
تااومدم حرف بعدیم بزنم که صدای ایفون خونه بگوشم رسید
پدرم که نزدیکش بود اونو برداشت
ولی دیدم که چطور رنگ ازچهره اش پرید

تعجب کردم چیشده قدم تند کردم
به پدر که رسیدم یه نگاهی به آیفون تصویری انداختم
این اینجا چکار میکنه

همینجور هاج واج داشتم نگاه میکردم
که پدربا دستپاچگی ایفون زد
زیاد طول نکشید که اون زن اومد داخل خونه
خیلی مغرور ومتکبربود لعنتی

بااین سن بازم اون هیبت خودش ازدست نداده
ازبچگی یادم بود این زن همینجور بود
یعنی هنوز این همه تکبرازدس نداده
یجوری به خونه امون نگاه میکرد
که حس کردم به یه اشغالدونی چندشی نگاه میکنه

بااون صدای نکره اش
روح روانمو خط خطی کردعه عه زنیکه بگم چی

+مسعود دختره کوش؟؟؟؟

پدر مونده بودکه چی بگه بدجور
تو تنگنا قرار گرفته بود اینو حس میکردم
تااومد چیزی بگه که صدای مادرم به گوشم رسید

مامان:خوش اومدی هما!

نگام به هما خانم افتاد داشت باپوزخند
نگاه مادرم میکرد مادرمم
دست کمی ازاون نداشت این دوتا زن قدرتمند
شنیدم که تو گذشته جنگهای زیادی بینشون بود
توهمین فکرا بودم که
باحرفی که هما خانم زد همه رفتیم توشوک...