Get Mystery Box with random crypto!

مرگ آمد و خواست جان آسوده من تا بستاند کاسته و افزوده من در ک | از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی

مرگ آمد و خواست جان آسوده من
تا بستاند کاسته و افزوده من

در کار طرب کرده بُدم بود و نبود
او بُرد همین قالب فرسوده من!
(م. امید)

این گوشه ای از نگاه مهدی اخوان ثالث (م. امید) است به نقطه پایان زندگی و وادی خموش و رازآلود و چه بسا خوفناکی که مرگش می نامیم. حقیقت ناگزیری که قطعیت حضورش تمام هستی و لحظه لحظه های بودن ما را در خود احاطه کرده است. بشر در چند و چونش، سخنها گفته و فلسفه ها و افسانه ها بافته و پرداخته، اما همچنان راهی به بارگاه مهیب و پرجلالش نیافته است. برخی آن را خاستگاه اساطیر و خدایان و ادیان و هنرها دانسته اند که تخیل آدمی، این تنها حیوان مرگ آگاه و مرگ اندیش را، در درازنای تاریخ از سده های نخست تا عصر حاضر، سخت به جوشش و جنبش درآورده و شمار بسیاری از ابنای ایشان را مرعوب خود ساخته و شمار اندکی را نیز در مقاطعی از حیات، مجذوب خویش کرده است.
در این رباعی که عنوان خیامی را بر پیشانی خود دارد، شاعر، رندانه و طربناکانه بر ریش مرگ می خندد که جز همین قالب فرسوده چیزی درخور برای ستاندن از او ندارد؛ چه او شیر و شهد گوارای آن را سرخوشانه سرکشیده است. ترس از مرگ غالبا ترس از لحظه های نزیسته ای است که خام و دست نخورده در کف مرگ بر باد نیستی می رود. از این منظر، تنها آنانی باید از مرگ بهراسند که براستی نزیسته اند. و براستی به افراط زیستن بهتر از هرگز نزیستن.
در این نگاه چه با شاعر همدل و همداستان باشیم چه نباشیم، سخن او مبیّن نوعی مواجهه با زندگی و تقریر تازه حکمتی است که "رولومی" بنیان گذار روان شناسی وجودی، نظریه "سرزمین سوخته"، خوانده است.
رولومی می گفت به گونه ای زندگی کنید که وقتی فرشته‌ی مرگ به سراغ شما آمد گویی یک سرزمین سوخته به او تعلق ‌‌گرفته است؛ یعنی آنچنان سرشار و برخوردار از لذت ها و شادی های زندگی شوید که چون مرگ دررسید، گویی با سرزمینی سوخته مواجه شده است. مگذارید چیز دندان گیری عاید او شود. بکوشید او را داغ بر دل با دستانی تهی به منزلگاه خود بازگردانید.

@irajrezaie