ایست! پلیس! امروز صبح شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۱، با خانمم در اتوب | جامعهای بهتر بسازیم
ایست! پلیس!
امروز صبح شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۱، با خانمم در اتوبان یاسینی تهران حرکت میکردیم و یک عدد نان بربری جلو ماشین گذاشته بودیم تا جایی اطراف تهران صبحانهای میل کنیم. هنوز به مقصد نرسیده بودیم که پلیس با بلند کردن تابلو ایست جلو ما را گرفت!
من سرعت را کم کردم و آرام آرام در شانهخاکی اتوبان ایستادم. دیدم پلیس بهطرف ماشین ما آمد. در همین لحظهی کوتاه به همه چیز فکر کردم و دیدم سرعتم غیرمجاز نبوده، کمربند خودم و خانمم هم بسته بود، گواهی و کارت ماشین هم همراهم بود و معاینهی فنی ماشین هم معتبر!
بعد از چند ثانیه که پلیس به ما رسید به طرف پنجرهی ماشین که پایین کشیده بودیم خم شد و گفت: از نانی که جلو داشبرد گذاشتهاید حدس زدم که احتمالا هنوز صبحانه نخوردهاید.
من به پلیس گفتم بله درست است. پلیس با نگاهی مهربانانه گفت ما از صبحانه خود کمی حلواشکری خوردهایم و مقداری از آن زیاد آمده است، اگر میل دارید میتوانید آن را بگیرید و با صبحانه خود میل کنید!
من که غافلگیر شده بودم با خنده و تشکر حلواشکری را گرفتم و بعد ضمن اینکه ماشین پلیس را بررسی کردم تا مطمئن شوم پلیس واقعی هستند از آنها دور شدم.
پیش خود گفتم در این روزگار وانفسا، چقدر دلچسب است حلواشکری از دست پلیس! گاهی میشود با یک رفتار زیبا، خاطرهای خوب و ماندگار در ذهن افراد ساخت، خصوصا اگر یک پلیس باشیم. |یوسف کنعانی| @JameahiBehtarBesazim